چند پر پونه

مرضیه ستوده

آقای دكتر گفت باید از پسرت جدا زندگی كنی. گفت بهتره پسرت بره خوابگاهِ بیماران روانی. گفت باید هر روز شنا كنی. پیاده روی كنی. گفتم پسر من روانی نیست خیلی هم آقاست. گفت دیپرشن مزمن، یك بیماری روانی است. پسرم خیلی هم آقاست فقط  قیافه‌اش عین آینه‌ی دق است.
تابستان‌ها بالكن ما خیلی باصفاست گل می‌كارم شمعدانی، اطلسی. پونه می‌كارم. پسرم چند پر پونه با ماست دوست دارد. می‌روم هوا خوری، اول بوی شمعدانی می‌آید، بعد بوی تلخی‌ و گسی اطلسی‌ها، نفس عمیق كه بكشی عطر پونه گیج و دلتنگ‌ات كرده. تا حالا چند بار شده روی بالكن به سرم زده كه پرواز كنم. یك بار روی صندلی هم ایستادم ولی ترسیدم. تو گوش‌هام سوت ممتد كشید... عطر پونه‌ها گم شد... آی گل پونه نعنا پونه... پسرم رفته خوابگاه خوابیده، من هم هر روز می‌روم استخر شنا می‌كنم. تن به نرمی آب می‌دهم. آخیش... آبِ مهربان. آبِ پذیرا. همه‌ی مرا در بر می گیرد. همه‌ی مرا به خود می‌گیرد. بی مرز، بی حصر، رونده. خودم را می‌زنم به مردن، هفی باد می‌كنم می‌آیم روی آب. لحظاتی دنیا می‌ایستد، با همه‌ی تكان‌هاش، دلهره‌هاش، اطلسی‌هاش، آی گل پونه نعنا پونه...

آن‌طرف شلپ شلوپ شده یك خانواده با هم آمده‌اند استخر. ایرانی، تازه وارد. زن و شوهر ویك پسر بچه. زن ایستاده كناری. تو آب نیست، رو ابرهاست. هوایی شنا می‌كند. مرد به پسرشنا یاد می‌دهد. طرز نفس گرفتن یاد می‌دهد. هر حركتی كه پسر می‌كند، پدر لبخند می‌زند. خیال می‌كند پسرش دارد برومند می‌شود. مادر در رویا و خواب‌های طلایی است، پسر را تا دانشگاه هم راهی‌ كرده. دیگر نمی‌داند كه تا دوسال دیگر كم‌كم  استخر نمی‌آیند، بچه‌ ول می‌شود میان كانال‌های تلویزیون و چون این‌جا هوایش پاكیزه‌تر است، زن عیب‌های شوهره را  بهتر می‌بیند، و دیگر نیازی به آقابالاسر نیست، لذا طلاق می‌گیرد و همه‌چی می‌گوزد به الك.

این مجتمعی كه من در آن زندگی می‌كنم  قدیمی است در ضمن، یك كم شیك است. روزگار گذشته، فقط از نژاد انگلوساكسون‌ها این‌جا ساكن بودند هنوز هم چندتایی از آن عتیقه‌ها  زنده‌اند.  یكی یكی پیر شدند از این دنیا رفته‌اند به آن دنیا. پیرزن‌های فضول و از خودمتشكر و پیرمردهای غرغرو. به جز آقای دیكنز كه خیلی ناز و تمیز است. آپارتمان روبروی من می‌نشیند. حتی سرساعت سرفه می‌كند. صبح به صبح ساعت هفت و بیست دقیقه، حمله‌هاش شروع می‌شود اوهو اوهوووو گاهی كه طولانی می‌شود، می‌روم در می‌زنم. آقای دیكنز آنقدر پیراست كه پسرش پیر شده رفته آن دنیا، خودش هنوز مانده این دنیا. بارها شنیده‌ام آه و ناله و نفرین می كند. باد فتق دارد، مدام زیپ شلوارش گیر می‌كند می‌روم كمك‌اش گیرِ زیپ را رد كنم، آب دماغ و دهانش می‌چكد روی دستم، دلم به هم می‌خورد بعد دوتایی، می‌زنیم زیر خنده بعد هم گریه. ولی ناكس دلش نمی‌خواهد بمیرد اصلا و ابدا. كشتیارش شدم شلوار گرمكن بپوشد نمی‌پوشد تازه بعضی وقت‌ها هم كه سر دماغ است وقتی دارم زیپ شلوارش را می‌كشم بالا، حواسش هست كه من زنم و او مرد.

ساكنین جدید، بیشتر ایرانی ـ كانادایی و هندی ـ كانادایی و چینی ـ كانادایی‌اند. ساكنین این مجتمع دو دسته‌اند یكی ‌آنها كه صورت خود را با سیلی سرخ نگه می‌دارند، یكی آن دسته كه آنقدر دارند كه بروند در جایی یك كم شیك‌تر زندگی كنند اما یك كم رند اند و نمی‌خواهند زیاد دوندگی كنند. اما اكثریت با صورت‌های سرخ‌ است. اكثریت با باسن‌های پارۀ ناشی از دوندگی است. چند تایی هم مثل من یا سونیا، هر چه به حافظه‌مان فشار می‌آوریم كه چی شد كه همچین شد، یادمان نمی‌آید. من یك چیزهایی یادم است اما شتاب حوادث، كه كی عروس شدم، كی مادر شدم، كی پسرم یتیم شد، یادم نمی‌آید. هر چی هم كه یادم مانده انگار همه چیز از اول گوزیده بود به الك. انگار آدم مادر می‌شود كه بعد پسرش برود خوابگاه بخوابد. تكان‌های جاكن شدن‌ها انقدر زیاد بوده كه رد پرتاب شدنم را به این‌جا گم می‌كنم. بهتره بروم شنا كنم. دوش می‌گیرم، تا استخر چند قدمی راه است. جلوی من دو تا دختر سیزده چهارده ساله‌ی هندی ـ كانادایی دوش گرفته، آبچكان می‌روند طرف استخر. توی آب یكی از آن عتیقه‌های فضول، با اخم و تخم و حركت دستش كه سرشار از تمدن است، امر و نهی می‌كند كه قبل از شنا، بروید دوش بگیرید. سر و شانه می‌آید كه ما صاحبان قدیمی باید مواظب شماها باشیم. دختر كوچكه لب ورچید و بغض كرد. من هم عتیقه را در جا جرش دادم. البته جردادن به انگلیسی خیلی سخت است. گفتم تو كوری، دیگر چشم‌هات سو نداره نمی‌بینی این‌ها دوش گرفته‌اند. عتیقه، خفقان گرفت. دخترها به من لبخند زدند. در ضمن، ناگفته نماند كه با ساكنین جدید آسیایی - كانادایی این مجتمع یك كم بو گرفته است. بوی زندگی، بوی كاری، بوی زیره، بوی لجن دریاهای چین و ماچین، بوی سیرداغ پیازداغ، بوی شنبلیه‌ی سرخ كرده كه تا دو روز توی آسانسور می‌ماند، وقتی خانواده‌ی آقای مهدوی رفت و آمد می‌‌كنند و بوی قرمه سبزی را با خود به راهروها، به سرسرا تا توی سالن ورزش می‌آورند. سر و ریخت خانم مهدوی كه با روپوش بلند تا مچ پا و زیرش شلوار وقتی پا دوچرخه می‌زند دیدنی است. من ولی از مدل موهای آقای مهدوی هیچ خوشم نمی‌آد كه صاف شانه می‌كند روی پیشانی‌اش و همیشه‌ی خدا چرب است.

تازه واردها، هم‌وطن‌های خودشان را تحویل نمی‌گیرند می‌خواهند با خارجی‌ها آشنا شوند تا زبانشان خوب شود. ارواح عمه‌شان. دیگر نمی‌دانند كه بر اثرجاكن‌شدن‌های ممتد و پس‌لرزه‌های ناشی از آن، مغز و حافظه آسیب می‌بیند و آدم هیچ‌وقت زبانش خوب نمی‌شود و تا آخر عمرش مثل بچه‌ها، دَدَ دودو می‌كند. تازه، كو خارجی كه آدم باهاش حرف بزند. این‌جا، هر كسی كار خودش بار خودش. در ضمن ایرانی‌ها تاقچه بالا می‌گذارند، هندی‌ها را تحویل نمی‌گیرند و هندی‌ها، چینی‌ها را و چینی‌ها هیچ‌كدام را. چینی‌ها تو خودشان‌اند. آدم هیچی ازشان نمی‌داند جز اینكه مثل مورچه‌ها با همكاری و پشتكار، قبیله‌ای زندگی می كنند. آروغ زدن را بد نمی‌دانند و به گوزیدن هم نمی‌خندند راحت از بالا و پایین باد ول می‌دهند و توی آسانسور و راهروها، بوی لجن دریا با بوی كاری و شنبلیله در هم می‌رود و آدم خوب به خاطرش می‌ماند كه در یك كشور چند ملیتی زندگی می‌كند.
آقای بهادری یك تویوتا كمری نو خریده. وقتی دور محوطه‌ی مجتمع، هی الكی دور می‌زند و توی شیشه‌های دودی‌ ساختمان خودش را با ماشینش دید می‌زند، نمی‌تواند شادی كودكانه‌اش را پنهان كند. اما دیگر نمی‌داند كه پسر آقای تامیلا هفته‌ی دیگر بی. ‌ام. و.‌ اش را از كمپانی می‌كشد بیرون و تویوتای آقای بهادری می‌خورد تو سرش و بعد از چشمش می‌افتد و حالش گرفته می‌شود. آقای بهادری بیچاره از آن‌هاست كه صورتش را با سیلی سرخ نگه می‌دارد. موهاش سفید شده اما نمی‌خواهد قبول كند. رنگ می‌كند. نمی‌دانم چه‌كار می‌كند كه وقتی موهاش  درمی‌‌آد، انگار مركوركوروم به موهاش زده. تنها زندگی می‌كند. می‌گویند سرهنگ بوده، برای خودش كیا بیایی داشته. چشماش مدام له‌له می‌زند. خب این‌جا كه یك كشور آزاد است پس دیگر این چشم‌ها و این سر و ریخت یعنی چی. اما خودش را و نگاهش را كنترل می‌كند تا رفتار درست و شایسته‌ای داشته باشد. فقط ایكاش نگاه آقای بهادری و نگاه آقای مهدوی را كه همیشه انگار یكی اسلحه تو گوشش گذاشته كه فقط شست پایش را نگاه كند، قاطی می‌كردند تا آدم از دست جفت‌شان انقدر به عذاب نباشد. آقای بهادری با اینكه خودش را كنترل می‌كند اما دم رفتن بالاخره تكه‌ای از آدم را با خودش می‌برد مچ ‌پایی، خم بازویی، انحنای باسنی...
سونیا ارمنی – ایرانی - كانادایی‌ست. از بوق سگ تو فروشگاه كار می‌كند، شب‌ها عینهو جنازه می‌آید خانه. آخر هفته می‌رود بیشتر حقوقش را می‌دهد كرم دورچشم می‌خرد. از وجناتش پیداست كه وقتی آن كرم مخصوص را می‌مالد، خیال می‌كند شكل عكس آن هنرپیشه‌ای می‌شود كه دارد كرم را روی پوستش همچین می‌كند.  دیگر نمی‌داند كه همین فردا پس فردا، شكل مادرش خواهد شد. با غبغب آویزان و پاهای ورم كرده.
فخری هم تازه وارد است با دو پسر نازش امید و نوید. فخری تو دلبروست. شوهرش در ایران منتظر است تا فخری كارهای اقامتشان را درست كند . یار دبستانی‌ شوهر فخری كه چند سالی این‌جاست و تازه از زنش جدا شده به فخری  كمك می‌كند تا راه و چاه را یاد بگیرد. بچه‌ها صداش می‌زنند، عمو. بچه‌ها مرتب بهانه‌ی پدرشان را می‌گیرند. عمو برایشان لباس و وسائل سرخپوستی خریده. سرشان گرم است. خودشان را عینهو سرخپوست‌ها رنگ و وارنگ درست می‌كنند، دور مجتمع طبل می‌زنند، كل می‌كشند یا یاهی یا یاهی یاهی یا... فخری از زیر روپوش و روسری درآمده، حسابی به قر و فرش می‌رسد. به بچه‌هاش می‌رسد. تندتند زار زندگی جور می‌كند. دیگر نمی‌داند كه موانع قوانین اداره‌ی اقامت، فشار زندگی و افزون بر آن خوشگلی‌اش و فعالیت فزاینده‌ی هورمون‌ها، همه دست به یكی می كنند و فخری می‌رود با دوست شوهرش می‌خوابد و ماه زیر ابر نمی‌ماند و بعد همه چی می‌گوزد به الك.

شب‌ها برای این‌كه نروم توی بالكن هوای پرواز به سرم نزند می‌روم پیش یانا. حالا شما خیال می‌كنید چون پسرم رفته خوابگاه خوابیده، من هوای پرواز به سرم می‌زند، نه‌خیر، گفتم كه پسرم خیلی‌هم آقاست و همه‌چیز را مثل یانا خوب می‌داند و سر و ته همه چیز را هم دیده. من از دست این مردم كه یك جوری رفتار می‌كنند كه انگارنه انگار، از دست این همسایه‌ها كه انگار خیال می‌كنند، هیچی نمی‌گوزد به الك، می‌خواهم خودم را از آن بالا... آی گل پونه نعنا پونه... از دست این آقای دیكنز كه با آن آل اوضاع متورم، راضی نمی‌شود گرمكن بپوشد. از دست این هاف‌هافو‌ها كه پایشان لب گور است، مدام ما را تحقیر می كنند و من مدام باید جر بخورم تا جرشان بدهم. از دل‌غشه‌ی اینكه امید و نوید مدام بابا بابا می‌كنند و نمی‌دانند قرار است چه بلاهایی سرشان بیاید و فخری هم كه سرش با كونش بازی می‌كند. از دست خانم مهدوی كه با مقنعه و مچ‌بند نایك، می‌رود خودش را قاطی جوانک‌های لخت و پتی می‌كند و به همسایه‌ها گفته كه پسر من دیوانه‌ست، گفته كه من و سونیا فلان کاره‌ایم. می‌گذارم می‌روم پیش یانا. یانا همه‌چی می‌داند. یانا مثل دیگران نیست كه هنوز نمی‌دانند چه بلاهایی قرار است سرشان بیاید. یانا تا ته‌اش را دیده.  ‎آغوشش مثل آب است، نرم خو، مرا در بر می گیرد، مرا به خود می‌گیرد، بی حد، بی مرز. سرم را می‌گذارم لای مشك سینه‌هاش بوی تلخی اطلسی‌ها نازم می‌كند. یانا را كنار كوچه پیدا كردم. روبروی بار یونانی‌ها. روی لحاف چهل‌تكه‌ی خوشگل و خاكی‌اش‏، به هیئت آتِنا می‌نشیند. هر نسیم كه می‌وزد، هر ستاره كه چشمك می‌زند، یانا بغلی شرابش را سر می‌كشد. به من هم می‌دهد. موهاش كرك است. دندان ندارد. چشم‌هاش هنوز جوان و درشت است. آبی روشن. نگاهش مكث دارد. انگار می‌خواهد چیزی بگوید. یانا كر و لال است. بعضی از كاسب‌های محل می‌گویند خودش را می‌زند به كر و لالی. یانا چشماش حرف می‌زند، بوی پستان‌هاش حرف می‌زند، بوی بغلی‌اش حرف می‌زند. یانا همه‌چی می‌داند. بعدش را، قبلش را، ته اش را، بی چون و چرا دیده است.  در امنیت آتِنا، می‌نشینم كنار یانا منتظر جرعه‌ای. نسیمی می‌وزد، ماه سرك می‌كشد، یانا جرعه‌ای نثارم می‌كند. لحظاتی از خودم رها می‌شوم. رها رها رها، به تماشا می‌نشینم، بی دغدغه‌ی دیده شدن. از این گوشه، از این كنار، آدم‌ها را نگاه می‌كنم، نشان می‌كنم، می‌روند می‌آیند. همه خسته‌اند، بی‌خوابی دارند، با خودشان قهرند.  رد یكی را می‌گیرم، از آن دور دورها تا می‌آید نزدیك نزدیك‌تر تا می‌رود دور، تا با درخت‌ها وسایه‌ها یكی ‌شود. چه حالی دارد روی چهل‌تكه نشستن به تماشا. گاهی نگاهی گره می‌خورد، بر پوست می‌نشیند، كوتاه مثل یك آه .
یانا با من اخت شده. آوردمش خانه، بردمش حمام. موهاش را بافتم. هر كاریش بكنم، هیچی نمی‌گوید. توی راهرو، توی آسانسور، عتیقه‌ها بدجوری نگاهمان كردند. یانا توی خانه بند نمی‌شود، عصر ها با هم می‌رویم به خطه‌ی سلطنت آتِنا، جرعه نثار هم می‌كنیم، ارغوانی می‌شویم.
ایرانی‌ها پشت سرم حرف می‌زنند. خب بزنند من از وقتی یادم می‌آد كه دیگر یك سیبیل كنارم نبود، دارند پشت سرم حرف می‌زنند. هندی‌ها با اشاره به هم، من را نشان می‌دهند پچ پج می‌كنند. از یاران پروپا قرص یانا، آقای شارماست و پسرهای فخری، سرخپوست‌های كوچك. یانا باهاشان كل می‌كشد. با دست‌هاش پشت نور شمع، شكلك درست می‌كند، اردك، خرگوش.  ناگهان محكم و پشت هم  می‌كوبد به طبل. سرخپوست‌ها از شادی خل می‌شوند. صدای همسایه‌ها درمی‌آید. آقای شارما یك كلام نپرسید این كی بود، چی بود، كجا بود. با ما صفا می‌كند. بساط یانا را می‌چیند، من هم ماست و خیار می‌آورم با چند پر پونه.
آقای شارما اهل كشمیر است. آپارتمانش نزدیك آسانسور است. وقت و بی‌وقت‌، صدای سیتار می‌آید، دلم می‌رود. چند بار پا سست كردم. انگار علم غیب دارد در را باز كرد گفت بفرمایید. اگر خرید كرده باشم، خود به خود  در را باز می‌كند كیسه‌های خرید را از دستم می‌گیرد، تا ته راهرو می‌آورد. جوری كیسه‌ها را می‌گیرد كه انگار هیچ وزن ندارند. رفتار و حركاتش آرام و با طئمانینه‌ست. مثل دیگران كه مدام در حال دوندگی‌ اند، نیست. آرام آرام و راه به راه رفتنش را دوست دارم.  بچه‌هاش با مادرشان برگشته‌اند كشمیر. هم‌سن پسرهای فخری اند. تلفنی با هم حرف می‌زنند.  شب اول كه پسرم رفت خوابگاه خوابید، رفتم آپارتمان آقای شارما. راوی‌شانكار بیداد می‌كرد. نرم رفتاری آقای شارما آرامم می‌كرد. نگا نگاهش می‌كردم. ناغافل، دست و بال گرداند و كشید و كشاند كه ببوسد مرا، بوی تند ادویه زد زیر دلم. هیچی، همه چی گوزید به الك.

امید و نوید همه‌ی وسائل سرخپوستی را منتقل كرده‌اند به آپارتمان من. مادرشان آمد سر زد دید پرسید یانا بی آزار است. گفتم خاطرجمع. امید و نوید من را خاله صدا می‌زنند، یانا را آكوتی، یعنی مادر قبیله. امید ناخن می‌جود می‌پرسد خاله تو می‌دانی كی كار بابام درست می‌شود؟ تو دلم می‌گویم وقت گل نی.  برایشان كتاب‌های قصه‌ی سرخپوست‌ها را خریده‌ام. امید قصه‌ها را می‌خواند برای نوید و یانا تعریف می‌كند. دست‌هایش را به دو طرف مثل بال می‌گشاید، از نیروی اسرارآمیز عقاب می‌گوید كه اگر به خوابش ببینیم، قادر است كارها را درست كند. طی مراسمی، یانا را به هیئت مادر قبیله درست می‌كنند، موها دو طرف بافته، مزین به شاه پرهای سفید، سه خط سیاه و سفید روی گونه و پیشانی، چشم‌هایش را آبی‌تر می‌كند. یانا طبل می زند، گنگ ورد می‌خواند، سرخپوست‌ها دور آتشی خیالی می‌رقصند یا یاهی یا یاهی یا...
آقای شارما كه بساط می چیند، یانا در خانه بند می‌شود. نگاهش روی صورت آقای شارما مكث می‌كند، جرعه جرعه نثارش می‌كند. یانا پذیراست، بوی ادویه آزارش نمی‌دهد. آقای شارما دست‌ها را آرام بهم نزدیك می‌كند زیر چانه، رو به یانا. جرعه جرعه، آقای شارما ارغوانی می‌شود، پنجره‌ی چشم‌هاش گشوده می‌شود به رویم، شرمندگی آمیخته به مهرِ نگاهش را تاب نمی‌آورم. امواجش مرا رم می‌دهد روی بالكن تا عطر پونه‌ گیج‌ام كند، آی گل پونه نعنا پونه...

نامه‌ای همراه با اخطاریه دریافت كردم كه عتیقه‌‌ها شكایت كرده‌اند كه من یك الكلی دیوانه را در این مجتمع، اسكان داد‌ه‌ام. پلیس سرزده آمد و گفت این زن برگه‌ی اقامتش هم موقتی است. به آقای پلیس گفتیم بفرما، شاید یانا جرعه‌ای نثارش كند و اهل شود. اما آقای پلیس از آن آدم‌هایی بود كه نه تنها نمی‌داند كه چه بلاهایی قرار است سرش بیاید بلكه اصلا به بلا باور ندارد و فكر می‌كند كه زیر آن انیفورم، ضد ضربه است.  گفتیم به چشم. یانا رفت سر خانه ‌و زندگی‌اش روی چهل تكه‌ی خوشگل و خاكی‌اش. ما، دربه‌در و سوت و كور شدیم. آقای شارما رفت تو فکر راه حل. امید و نوید با بغض دور آتش خیالی می‌رقصند، ورد می‌خوانند، مادر قبیله را طلب می‌كنند. من باز هوایی بالكن شده‌ام، آی گل پونه نعنا پونه...

آقای شارما هیجان‌زده آمد، فكر بكرش را درمیان گذاشت. گفت كه یانا را به عقد همسری خود در می‌آورد و مسئله‌ی اقامت هم حل می‌شود. بچه‌ها هورا كشیدند. فخری تندی گفت یك عروسی بگیریم بابا، دلمان پوسید.
 از من بشنوید، هر جشن و سرور، هر مجلس ختمی توی غربت، از اول گوزیده به الك.  
 جشن عقد در آپارتمان آقای شارما برگزار شد. هندی‌ها و سونیا هم آمده بودند. با چند ایرانی دیگر. سونیا عروس را درست كرد از سر كار یك حلقه گل سفید و آبی آورده بود كه زد به سر عروس و یك لباس آبی‌آسمانی هم تنش كرد. یانا آشفته بود، نگاهش را می‌دزدید، خود را پشت نگاهش پنهان می‌كرد، سرش را که خم می‌كرد صورتش زیر حلقه‌ی گل‌ها، شكل عیسی مسیح می‌شد. آقای شارما خوشحال بود. همچین سرحال بود كه غم از چشم‌هاش پر كشیده و رفته بود. انگار هنوز بعد از آن همه زخمه‌ی سیتار كه شنیده، نمی‌داند كه همین دم و همین الان است كه باز همه چی می‌گوزد به الک.
پسرها و دخترهای هندی از آپارتمان‌های دیگر هم آمدند. هندی‌ها هم مثل ما آهنگ‌های دامبولی‌چیزك زیاد دارند و رقص‌های امروزی‌شان، عینهو ماها یكهو پامی‌شند سر و شانه می‌آیند كه بفرما...  بزن و برقص بود. فخری چاك سینه‌‌اش بیرون بلوربارفتن، لنگه به لنگه ابرو می‌انداخت، چرخ و واچرخ می‌زد، دل می‌برد. سرخپوست‌های كوچك گل توی گلدان‌ها می‌گذاشتند، شیرینی تعارف می‌كردند. آقای بهادری از گیلاس دوم به بعد، فی‌المجلس دیگر خودش بود. دور كمر فخری، درجا می‌خواست خودش را قربانی كند. با رقص، فخری را همراهی می‌كرد، سرخم می‌كرد روی ناف فخری می گفت آها آها... آها آها... كه  پلیس سر رسید و درخواست مدارك عقد در محضر را بی‌اساس خواند و یانای ما را با خود برد و در بازداشتگاه زندانی كرد.
ما پشت دیوار زندان‌‌ایم. چهل‌تكه‌ی یانا را پهن كرده‌ام‏، بست نشسته‌‌ایم. آقای شارما آرام و قرارش گوزیده به الك، دوندگی می‌کند تا یانا را آزاد كند، که من هوایی بالكن نشوم، كه امید ونوید بی مادر نشوند.
سرخپوست‌های كوچك خود را آماده می‌كنند برای آزاد سازی مادر قبیله. تیرها در كمان آماده، به من می‌گویند تو آتشی، دست‌‌هات را بالا بگیر شعله بكش. طبل می‌زنند دور من می‌چرخند یا یاهی یا، یاهی یا یا یاهی یا...