این آقای هلندی

هرمان هسه
ترجمه : مرضیه ستوده

مدّت‌ها بود هرچه سعی می‌کردم به زور هم که شده این‌ها را بنویسم، نمی‌شد. حالا دیگر وقتش است.

دو هفته پیش که با آن همه دقت و احتیاط، اتاق شماره‌ی 65 را انتخاب کردم، انتخاب بدی نبود. کاغذدیواری‌اش روشن و دلپذیر، تختخوابش خوب توی شاه‌نشین اتاق جا شده و تناسب غیرمعمول و نور ِ سایه روشن‌اش، همه به دلم نشست. بطور کلی با همه‌ی وسواسم از این اتاق راضی بودم. همچنین از منظره‌ی روبرو، تاکستان و دورترک رودخانه. چون این اتاق طبقه‌ی آخر است، هیچ‌کس بالا سرم نیست. سر و صدا و رفت و آمد خیابان هم شنیده نمی‌شود. در واقع من انتخاب خوبی کرده بودم. بخصوص وقتی از ساکنین اتاق‌های مجاور جویا شدم، خاطر جمع شدم. در اتاق بغلی یک پیرزن است که من اصلاً هیچ صدایی از او نشنیدم. اما چرا. طرف دیگر، در اتاق شماره 64 این آقای هلندی ساکن است. در مدت این دوازده روز و دوازده شب کشنده، این آقازاده مهم شد. خیلی با اهمیت شد. مثل یک شکل و شمایل افسانه‌ای، دیو و دد، یک شبح. به‌طوری که  از زور خشم، من دیگر نمی‌توانستم بر خود مسلط  شوم. اگر من او را به کسی نشان دهم، هیچ‌کس حرف‌هایم را باور نمی‌کند. این آقای هلندی که مزاحم کار و زندگی و نوشتن من شده و شب‌ها تا خود صبح ازدستش خوابم نمی‌برد، نه دیوانه‌ست، نه عصبی مزاج، نه یک موسیقیدان شوریده، نه آخر شب مست می‌آید، هیچ‌کدام. نه زن‌اش را می‌زند، نه دعوا می‌کند، نه سوت می‌زند، نه آواز می‌خواند حتی خورخور هم نمی‌کند، حداقل نه آنقدر که من بشنوم.
او یک مرد نیرومند، مطیع قانون و یک شهروند خوب است که دیگر جوان هم نیست. مثل ساعت دقیق و منظم زندگی می‌کند. هیچ عادت بدی هم ندارد. چطور ممکن است این انسان خوبِ برازنده، این همه باعث و بانی‌ عذاب من بشود؟ چطور ممکن است؟
افسوس که ممکن است. بله همین‌طور است. دلیل بدبختی و بیچاره‌گی‌ من شامل دو نکته‌ی اساسی است. یکی این که بین اتاق‌های 64 و 65 یک در است.  بله یک در. البته همیشه بسته است و بوسیله‌ی یک میز مسدود شده است. بی‌خود بی‌جهت در ِ محکم و قطوری است، بد شانسی جاکن بشو هم نیست. نکته‌ی دوم، بد اندر بدتر است. این آقای هلندی زن دارد. خب البته زنش که نمی‌تواند از مدار زمین خارج شود یا در اتاق 64 نباشد، زنش است. و همچنین یک بد شانسی دیگراین‌که همسایه‌ی من، مثل خودم از آن دسته ساکنین هتل است که بیشتر روز را در اتاقشان می‌گذرانند.
حالا اگر یک زن همراه من هم بود خب یک چیزی. یا مثلا من معلم آواز بودم یا یک پیانو داشتم  یا یک ویلون، یک شیپور یا نقاره و یا یک توپ قلقلی که بزنم زمین هوا بره، امیدی بود که بر علیه این نجیب‌زاده‌ی هلندی پیروز بشوم.
اما وضعیت از این قرار است: همه‌ی روز در طول بیست و چهار ساعت، هیچ صدایی از من به گوش این زوج هلندی نمی‌رسد. من جیک‌ام در نمی‌آید یک جوری رفتار می‌کنم که انگار آدم در حضور پادشاه صمم  بکم ایستاده باشد. یک سکوت غیر قابل تصور، مدام و پیوسته از طرف من به ایشان اعطا می‌شود. و بعد آن‌ها این مرحمت بزرگ را چگونه پاسخ می‌دهند؟ در طول بیست و چهار ساعت، شش ساعتی را که از دوازده شب تا شش صبح خفته‌اند، به من نفس‌کش می‌دهند. من این چند ساعت را دارم که بنویسم، بخوابم، تمرکز دهم و ذکر بگویم. برای هجده ساعت باقیمانده‌ی روز، من هیچ کنترلی ندارم. روز من دیگر مال خودم نیست، این هجده ساعت در واقع، در اتاق من نمی‌گذرد بلکه در اتاق 64 می‌گذرد. این هجده ساعت، در اتاق 64 خنده و گفت و شنود است. مهمان می‌آید می‌رود. هی صدای سیفون مستراح می‌آید فیش... این را هم بگویم خداییش، اسحله کشی یا بزن بزن نمی‌شود.
البته از خواندن، نوشتن، سکوت و اندیشیدن هم خبری نیست. مدام و پیوسته عین وروره جادو حرف می‌زنند. اغلب پنج شش نفری می‌شوند. اما آخر شب خودشان دو تا، آی حرف می‌زنند تا ساعت یازده و نیم. بعد صدای تلق و تلوق کاسه بشقاب می‌آید. جیرجیر حرکت صندلی‌ها، بعد وقت مسواک زدن می‌شود و غرغره کردن و ملودی غررررررر بعد صدای قیژقیژ تخت. بعد ساکت می‌شود (با قدردانی فراوان) ساکت ساکت تا شش صبح، تا یکی‌شان نمی‌دانم کدامشان است بلند شود و گرپ‌گرپ کند بعد می‌رود حمام و زود برمی‌گردد در این فاصله وقت حمام من هم هست تا برگردم شروع شده عین وروره جادو. حرف‌حرف، خنده، غش‌غش، خش‌خش، قیژقیژ مدام و پیوسته تا خود نصف شب.
حالا اگر من یک آدم منطقی و عادی بودم مثل همه، می‌توانستم راحت خودم را با این وضعیت وفق بدهم. نظر به اینکه آن‌ها دو نفرند و من یک نفر، باید قضیه را ول می‌کردم. خب می‌توانستم بقیه‌ی روز را تو اتاقم نباشم، جای دیگر باشم مثلا در اتاق مطالعه، تو سرسرا، کازینو یا رستوران. همان‌طور که بقیه‌ی ساکنین هتل وقتشان را می‌گذراندند. شب هم لابد مثل آدم می‌توانستم بگیرم بخوابم.
اما در عوض، من با اشتیاقی سوزان و کوششی احمقانه و دردآور باید همه‌ی روز، تک و تنها به میز کارم بچسب ام و هی با افکارم کلنجار بروم  تا یک چیزهایی بنویسم بعد از نوشتن هم همه را بریزم دور. خب معلوم است شب که می‌شود پرپر می‌زنم برای یک ذره خواب. و تا بیاید خوابم ببرد، سپیده زده. تازه من خوابم سبک است مثل پر. حتی یک دم، یک نفس می‌تواند مثل  فنر من را از جا بپراند. ساعت ده یازده دیگر دارم از زور خواب می‌میرم. هی چرت می‌زنم اما تا این زوج هلندی روز و روزگار می‌گذرانند، خواب به چشم من نمی‌آید. نیمه شب خسته و درمانده منتظر می‌شوم تا آقا اجازه بدهند من بخوابم. اما ناگهان سراپا هوش و گوش می‌شوم، بیدار و هیجان‌زده به نوشته‌های فردایم فکر می‌کنم و ساعاتی که برای یک ذره خواب به من ارزانی شده، سپری می‌شود.

آیا لازم است با صراحت بگویم که من منصف نبوده‌ام؟ و ناموجه می‌خواسته‌ام این هلندی بگذارد من راحت بخوابم؟ آیا لازم است بگویم که من به خوبی آگاهم که او هیچ مسئولیتی در برابر بی‌خوابی‌ و حساسیّت بیش از حد روشنفکرانه‌ی من ندارد؟ این نوشته را در بادن‌بادن* می‌نویسم. نه برای متهم کردن دیگران و نه برای تبرئه کردن خودم. اما این‌ها را باید نوشت، گرچه این‌ها تجربه‌های ناهمگون و نامتجانس یک مجنون و یا به تعبیری یک آدم روان‌نژند باشد. و دیگر، چگونگی‌ توجیه کردن یک آدم روان‌نژند و طرح آن سئوال بغرنج و دلهره‌آور. وانگهی، در شرایط مشخصی از زمان و فرهنگ زمانه‌ی خود، دیگر شأن و مقامی ندارد که مجنون باشی، شایسته آن است که خود را با قضایا و رویدادها وقف دهی.
آیا باید آرمان‌ها و ایده‌آل‌ها را قربانی کرد؟ یا ندیده گرفت؟ این سئوال رعب آور. معضلی که از زمان نیچه تا به حال برای همه‌ی ذهن‌های بصیر و والا مطرح بوده است. باید بگذارم این صفحات دست نخورده همین‌طور بماند و از این نوشته دست بکشم. گرچه این معضل، مضمون اصلی‌ تمام افکار و نوشته‌های من است.

همان‌طور که قضایا را گفتم و برشمردم که چه و چه‌ها، وجود این آقازاده‌ی هلندی برای من یک مشکل عمده شد.
برای خودم هنوز روشن نیست که چرا در خیال یا حتی در کلام،  فقط  آقای هلندی است؟ مگر آن‌ها یک زوج نیستند؟ حالا شاید از روی غریزه یا التفات من به خانم‌ها، نسبت به ‌زن‌ها بردبارترم تا مردها. شاید صدای مرد، بخصوص صدای سنگین قدم‌هایش مرا پریشان می‌کند. به هر حال منظور زن هلندی نیست، این‌آقای هلندی است که باعث و بانی‌ عذاب من است. دست خودم  نیست، بطورغریزی وقتی احساس بدی دارم، زن‌ها درآن حس جایی ندارند. اما دانستن وجود مرد به‌ صورت یک دشمن ازلی و یک حریف، متکّی به انگیزه‌هایی بنیادین است. این آقای هلندی‌ِ خوش‌بنیه و شهوت‌انگیز با آن ظاهر موفق و کامیاب و رفتار محترم و آن کیف بغل پر پول برای من بیگانه است. فقط از این تبار آدمی‌زاد، دشمن من است.
او یک نجیب‌زاده است حدوداً چهل ‌و چند ساله و نیرومند.  قدش متوسط است. اما خپل به نظر می‌آید. صحّت و سلامت از او می‌بارد. صورت و اندامش گرد است با یک پرده گوشت اما نه جوری که تو چشم بزند. پلک‌هایش، سنگین و کمی افتاده است. سر با ابهت‌اش به نظر می‌آید که تو تنش فرو رفته است، با آن گردن کوتاه که به سختی دیده می‌شود. گرچه خیلی موقّر راه می‌رود و پسندیده رفتار می‌کند اما هیکل تنومندش باعث می‌شود صدای پایش شنیده شود که خوشایند همسایه نیست. صدایش ژرف و هموار است. آهنگ صدایش بالا پایین نمی‌رود مگر این که ناگهان، وحشیانه عطسه کند (البته بیشتر مهمان‌های هتل یک سرما خوردگی خفیف دارند) و در این صدای مهیب، همه‌ی آن انرژی و توان جمع شده، یک مرتبه می‌زند بیرون. از شخصیت بی‌غرض و منصف‌اش پیداست که آدمی جدی، قابل اطمینان و رفیقی شفیق است.

و چنین است که این نجیب‌زاده‌ی هلندی، از بد شانسی همسایه‌ی من است. یک دشمن، یک تهدیدگر و نابود کننده‌ی رنج‌ها و زحمات و نوشته‌های من، و شب‌ها هم  ویران  کننده‌ی خواب‌هایم. مطمئنا من هر روز خدا، حضور او را مجازات یا باری سنگین روی قلبم احساس نمی‌کنم. روزهای گرم و آفتابی هم هست. می‌توانم بزنم بیرون کنار بیشه‌ای دور افتاده، کیف و کتابم روی زانوهایم، بنشینم و بنویسم. همین‌‌طور صفحه‌ها را پر کنم، بیندیشم و خیال‌هایم را دنبال کنم  یا از سرِ خوشی، ژان پل بخوانم. اما روزهای سرد و بارانی که بیشتر اوقات چنین است همه‌ی روز به میز تحریر چسبیده‌ام و همان‌طور در سکوت خود روی نوشته‌هایم تمرکز کرده‌ام در ضمن با دشمنم هم چهره به چهره هستم. می‌بینم‌اش، هلندی هی می‌رود هی می‌آید، بالا پایین، این طرف آن طرف. تو دست‌شویی تف می‌کند. خودش را روی کاناپه ولو می‌کند. با زنش حرف می‌زند. جوک می‌گوید غش‌غش می‌خندد. گذران این ساعت‌ها برای من طاقت‌فرساست. اما نوشتن، موهبت بزرگی است. من قهرمان رنج نیستم. سزاوار جایزه‌ی کار و کوشش هم نمی‌باشم اما وقتی خود را به دست تخیّل بسپارم و دستخوش رویا شوم و همان‌طور که طاقت‌ام طاق شده  تا به تخیّل و  اندیشه‌ام شکل و فرم ببخشم، دیگر هیچ باکی‌ام‌ نیست. آن وقت اگر تمام هلند هم در اتاق 64 فستیوال برگزار کنند، اصلاً ملتفت نمی‌شوم. زیرا من با من، سحر شده، دستخوش بازی‌ِ شگرف و حیرت‌آور آفرینش هستیم. مشتاق و جان به سر با قلم گرگرفته، جمله‌ها را می‌چینم  کنار هم. خستگی ناپذیر از میان سیل و طغیان تداعی‌ِ معانی، واژه‌ی مناسب را شکار می‌کنم. خواننده ممکن است خنده‌اش بگیرد اما ما نویسنده‌ها، برای ما نوشتن، همیشه با دیوانگی همراه  است و شیفتگی. گویی سفر دریاست، سوار بر قایقی خرد روی موج‌های بلند، پروازی تنها  به عالم دنیا.
وقتی یک واژه در میان سه واژه‌ی دیگر هم‌زمان ظاهر می‌شود، همان طور که عرق می‌ریزی تا یکی را انتخاب کنی، همزمان لحن و ترکیب جمله را هم در نظر داری و در حالی که جمله را از کوره‌ی گداخته‌ی ساختار متن می‌گذرانی، نبض هماهنگی را هم می‌گیری. هنگامه‌ای‌ست شگفت‌انگیز.

این تجربه را من با یک پدیده‌ی دیگرهم داشته‌ام، با نقاشی. نقاشی هم همین حال و جذبه را ایجاد می‌کند. آمیختن رنگ‌ها، جدا جدا با رنگ‌های همسانش به دقت و تناسب. آمیختنی دلپذیر. آسان هم هست آدم می‌تواند یاد بگیرد و هی تمرین کند. البته ناگفته نماند در ماورای هنگامه‌ی ریختن طرح و رنگ، آنچه در ذهن هنرمند می‌گذرد، مثل تکانه‌های جنبشی پیدا و ناپیدا، لرزش و سایش رنگ‌ها، اگر از کار درآید کاری است کارستان.

ایجاد و بروز تمرکزی عمیق، طبیعت کار ادبی است. در تجلّی‌ شور آفرینش، نویسنده را دیگر هیچ مانع و آزاری کارگر نیست. نویسنده‌ای که باید حتما روی صندلی راحت بنشیند، زیر نور مناسب و با دفتر و قلم مخصوص خودش بنویسد، من به او شک ‌می‌کنم. البته بطور غریزی، ما خواهان رفاه و آسایش هستیم اما اگر هم نبود، خب نباشد. و چنین است که من اغلب توفیق ‌یافته‌ام تا آن فاصله‌ی لازم را بین خودم و اتاق 64 ایجاد کنم و پشت دیوار تنهایی که سپر بلای من  است، در دقایق شکوفایی خلاقیت پناه جویم.

 به هر حال وقتی از بی‌خوابی‌های روی هم جمع شده خسته و درمانده هستم، مزاحمت‌های اتاق بغلی هم سر جایش هست، خوابیدن و به خواب رفتن با این وضعیت به نسبت از نوشتن دشوار‌تر است. من قصد ندارم نظراتم را در باره‌ی مرض بی‌خوابی روانشناسانه توضیح بدهم. اما آن مصونیتی که در مقابل هلندی، با نیروی خلسه‌ی نوشتن گاه‌گداری دست می‌دهد، هنگام بی‌خوابی از آن وقفه‌ی شیرین خبری نیست.

آدم مریض، مریض بد ‌خواب، قربانی‌ دوره‌ی طولانی خستگی‌ مفرط است یا دچار بیزاری است. یا شاید کسی است که دست رد به سینه‌اش خورده و می‌خواهد سر به تن خودش و هر کسی که دور و برش است، نباشد. از این رو، چون دور و برمن منحصربه این آقای هلندی است، همه‌ی ‌بی‌خوابی‌هایم، همه‌ی تلخی‌ها و بیزاری‌هایی که آهسته آهسته روح مرا خورده است، باعث و بانی‌اش این هلندی است. حالا وقتی من دراز کشیده‌ام که بخوابم و دارم برای یک ذره خواب پرپر می‌زنم، همین‌طور بیدار بیدارم از دست این هلندی.  بعد باید صدای قدم‌های محکم و استوارش، صدای قدرتمند کلامش را بشنوم و همین‌طور حرکات بدن نیرومندش جلوی چشم‌هام رژه رود. خب البته دچار نفرت و بیزاری می‌شوم.  در ضمن در این میانه‌، حواسم هم هست که این نفرت ورزیدن احمقانه‌ست و گاه گیج و گول به وجود این بیزاری می‌‌خندم.
اما وضعیت وقتی مهلک می‌شود که این دشمنی‌ِ برآمده از آزار و اذیت‌های بی‌غرض وغیر شخصی که ضد خواب و آسایش من است در طی این دوره مدام، احمقانه یک طرفه رشد می‌کند و تبدیل به خصومت شخصی می‌شود و آن وقت دیگر محال است که بتوان آن را از بین برد. نهایتا دیگر فایده هم ندارد که من هی به خودم بگویم این هلندی چه تقصیر دارد. خیلی ساده بگویم من از ایشان متنفرم. نه فقط برای صدای سنگین قدم‌هایش یا حرف‌زدن و بی‌‌ملاحظه خندیدنش نه، من حالا واقعا از خودش متنفرم. همان نفرت احمقانه‌ای که یک مغازه‌دار ورشکسته‌ی مسیحی، از یک یهودی دارد  یا یک کمونیست، از یک سرمایه‌دار. همان زبونی و حماقت بی‌منطق که اساسا از سر رشک و ناتوانی است. و سخت رقت‌انگیز است. همان زهرِ بیزاری که از زندگی مردم گرفته تا سیاست تا کسب و کار، همه را مسموم کرده است.

حالا من فقط از صدای سرفه‌ی هلندی بیزار نیستم، از خودش متنفرم. و اگر در طول روز جایی با او روبرو شوم، همان‌طور که او خشنود و از همه جا بی‌‌خبر است، من انگار با یک جانی‌ِ حرفه‌ای طرف‌ام. البته هیچ از خودم بروز نمی‌دهم.
این آقای هلندی با آن صورت سرخ و چهره‌ی بشّاش، لب‌های گوشتالو، پلک‌های سنگین و شکم‌ برآمده زیر آن جلیقه‌ی خوش‌دوخت، با رفتار و راه به راه رفتنش مایه‌ی عذاب من است و از همه آزاردهنده‌تر، سلامتی و توانمندی‌ِ زوال ناپذیرش است. این آقا، خنده‌اش، خوش‌مشربی‌اش، نگاه سرد برتری‌جویانه‌اش و آن فطرت مافوق بودنش، منفور است.
طبیعتا سالم بودن و بشّاش ماندن خیلی هم راحت و دست‌یافتنی است برای آقازاده‌ای از خود راضی که خورد و خوابش به هر قیمتی بر دوام است و شبانه روز  بسته به حال و هوایش، ادا و اطوارش، همه‌ی فضای خانه از آهنگ صدایش در ارتعاش است، در ضمن مدام با ظرافت، وقار و آقایی هم چاشنی‌ِ رفتارش می‌کند.

آیا ممکن است عزرائیل، جان این آقازاده را بگیرد و از روی هلند وربپراند؟ گیج و گنگ با خود می‌گویم نکند این‌آقازاده‌ی لعنتی، خودِ شیطان است؟

بخصوص وقتی یک هلندی دیگر را به خاطر می‌آورم. مالتاتیولی، شاعر دلیر هلندی که  توصیف کرده بود، فربهی و بشّاشی و انباشت ثروت سیری ناپذیر این‌آقازاده‌ها از چپاول دست‌رنج مردم مالزی‌ست.

دوستان نزدیک من، آن‌هایی که به جهان بینی، به باورها و حساسیت‌هایم‌ آشنا یند، می‌توانند درک کنند که من چقدر در این موقعیت مبتذل عذاب می‌کشم و این نفرت غیر اردای و ناخواسته، مثل خوره روح مرا می‌خورد. دوستان من شگفت زده می‌شوند نه برای بیگناهی‌ِ دشمن یا رفتارغیر منطقی‌ام، بلکه برای وجود تناقضی شگرف، بین این وضعیت و احساس واقعی من و باورهایم و آن‌چه‌ که برایم عزیز و محترم است. به‌طور مشخص بگویم من در این دنیا به هیچ چیز عمیقا باور ندارم و هیچ چیز برای من مقدس نیست الا وحدت و یگانگی. به نظر من هر چه که در این جهان است در تمامیّت خود شکلی خدایی دارد. و حالا این «من» می‌خواهد خودش را خیلی جدی بگیرد.

من در زندگی‌ام کارهای احمقانه و ناخوشایندی کرده‌ام و رنج برده‌ام اما دوباره و چندباره توانسته‌ام خود را رها سازم. منم منم را فراموش کنم و خود را به وحدت و یگانگی تسلیم  کنم. و به این درک و معرفت دست یابم که دو پاره بودن، از درون و برون بین من و دنیا، توّهم محض است. و بعد از سر صدق با همه‌ی وجود خود را به وحدت و یگانگی بسپارم.

دستیابی به این تعالی برای من آسان نیست. هیچ‌وقت نبوده اما دوباره و دوباره با آن معجزه‌ای روبرو می‌شوم که مسیحیت به زیبایی تام آن را توفیق و مرحمت می‌نامد. همان تجربه‌ی یزدانی‌ِ مصالحه و آشتی. دست کشیدن از سرکشی‌ها و خواهان سازگاری که در واقع همان «من ِ» واگذار شده‌ است در قلمرو وحدت و یگانگی.

و حالا من، دشمن‌خو، دوباره برون از یگانگی، کینه‌ورز و در گریبان رنج دو پاره بودن. مطمئنا من تنها نیستم. مردمان دیگر هم در این موقعیت هستند. زندگی‌ِ میلیون‌ها انسان، سراسر نبرد است. یک ستیزه‌گر خودپسند «من» و همه‌ی دنیا بر ضد من.

نزد آن‌هایی که به یگانگی باور دارند و به عشق و هماهنگی، این وضعیت غریب و ناسازگار است. ابلهانه و از سر ضعف است. البته این را بگویم، همه‌ی کیش وآیین انسان مدرن، حاکی از  تجلیل و تکریم از همین «من» است و نبردهایش. اما این ستایش از «من» و نبردهایش برای آدم‌های خیلی خیلی سطحی و پر زر و زور امکان پذیر است. و در این ستایش از «من» احساس امنیت می‌کنند و خوشحال می‌شوند. اما نزد خردمند، نزد آن‌هایی که در بستر اندوه رشد کرده‌اند و در دامان رنج به بصیرت رسیده‌اند، دستیابی به سعادت و نشاط در این نبرد، میوه‌ی ممنوعه است. نزد خردمند، خشنودی و سعادتمندی از طریق واگذاری‌ِ خود به جهان و تجربه‌ی زیستن در وحدت، امکان پذیر است. آه البته، نزد آدم‌‌های سطحی و خوش‌باور که خودشان را خیلی دوست می‌دارند و به دشمنانشان کینه می‌ورزند، و بطور مثال میهن پرستان یا دین فروشان  که اصلاً لازم نیست به خودشان شک کنند، لابد هیچ‌کدام مقصر نیستند تا سرزنش شوند زیرا باعث و بانی‌ِ همه‌ی شرارت‌ها و بدبختی‌های موجود در کشورشان، طبیعتا یا فرانسه است یا روسیه یا جهودها. مهم نیست کی‌ها، یک کی‌های دیگر که دشمن‌اند.

شاید این خلایق، آن‌هایی که جان سالم به‌در برده‌اند، در آیین ددمنشانه و بدوی خودشان خیلی هم خوشحال و راضی باشند، شاید واقعا زیر زره حماقت و سلطه بر دیگری، رشک برانگیزانه سر حال و خوشحال باشند اما این‌گونه خوشحالی‌ها، سراسر مشکوک است. آیا عیار متعارفی وجود دارد برای ارزیابی‌ِ کیفیت آن خوشحالی‌ها و از خودراضی‌بودن‌ها در قبال سعادت‌مندی‌های من؟  آیا نمودار متعارفی وجود دارد برای سنجیدن دردهای آن‌ها و از سویی دیگر رنج‌های من؟

بگذریم. شبی دردناک، شبی بلند و طولانی گذشت تا به افکارم پر و بال دادم. تب‌دار، خسته و درمانده در تخت افتاده بودم، قربانی‌ِ مرد هلندی. هلندی هی سرفه می‌کند، تف می‌کند، هی می‌رود هی ‌می‌آید. با چشم‌های واسوخته‌ام خسته از خواندنی طولانی (به جز خواندن چه می‌توانم کرد) بربر نگاه می‌کنم. ناگهان احساس کردم که قطعا باید از این وضعیت خودم را خلاص کنم. این خشم وغضب عذاب‌آور همین الان باید خاتمه یابد. به دشواری، این احساس یا بهتر بگویم این  تصمیم مثل آفتاب بامدادی، سرد و صریح و روشن در ذهنم درخشید. در پیش‌گاه روحم استوار ایستادم گفتم  این تیغ در گلو، این خار در جگر باید چاره شود. برای رهایی از این وضعیت نکبت‌بار دو راه حل بیشتر به نظر نمی‌رسد. باید یکی را انتخاب کنم. یا باید خودم را بکشم، یا هلندی را سر به نیست کنم. بپرم گلویش را بفشارم و تسخیرش کنم (ناگفته نماند که همان موقع سرفه‌های هلندی طغیان خواهد کرد) هر دو راه حل بسیار عالی و تسکین دهنده است و البته ابلهانه. در ضمن همواره، گرایش از میان برانداختن خود همراه با حسی از خودکشی در من وجود دارد (این به نفع هلندی تمام می‌شود) راه حل اول هم جاذبه دارد، به جای این که به خودم حمله کنم، بپرم روی هلندی خفه‌اش کنم یا بهش شلیک کنم تا بمیرد و من زنده بمانم، فاتح از ددمنشی و سرمست از تنش و طغیانی کور.

این هذیان ساده‌لوحانه که خودم را بکشم  یا هلندی را سر به نیست کنم زود پایان گرفت. آدم می‌تواند خود را به این خواب و خیال‌ها بسپارد و در افسون این رویای باطل دمی پناه جوید. اما دیری نمی‌پاید که افسونش رنگ می‌بازد و چنانچه در این هذیان خوب بالا پایین شدم، این اشتیاق فرو نشست و باید اقرار کنم که آنچه می‌خواستم آنی بود و گذشت. در واقع من نابودی‌ِ خود یا انقراض هلندی را نمی‌خواهم، دور کردن هلندی کافی است. حالا سعی می‌کنم دور شدنش را مجسم کنم.

اول چراغ را روشن می‌کنم، نقشه و برنامه‌ی قطار را از توی کشو درمی‌آورم می‌گذارم جلوی رویم و به زحمت پیدا می‌کنم که هلندی می‌تواند فردا صبح زود راه بیفتد و هر چه سریعتر به خانه‌اش برسد. دل مشغولی‌ِ لذت بخشی بود. می‌دیدم‌اش، مجبوری صبح سرما بلند شد رفت مستراح و برای آخرین بار سیفون اتاق 64 را کشید. چکمه‌هایش را پوشید، در را کوبید به‌هم و همین‌طور تو سرما لرزید لرزید تا رسید به ایستگاه قطار. می‌دیدم‌اش. سوار قطار شد. ساعت هشت رسید به باسیل. با مامورین گمرگ بگو مگو کرد. همان‌طور که او دور می‌شد من کیف می‌کردم اما تا برسد به پاریس، نیروی تخیّل من هم کاهش می‌یافت و قبل از این‌که به مرزهای هلند نزدیک شود، همه‌ی تصویر شکست و هزار تکه شد.

و این‌ها فقط وقت تلف کردن بود. عدو، دشمن، در درون من است و به این آسانی‌ها چیره شدن بر آن، شدنی نیست. کار حضرت فیل است. موضوع انتقام گرفتن از هلندی نیست. من باید آن‌طور که برازنده‌ی وجود من است، نسبت به هلندی به طرز برخوردی مثبت و نیکو دست یابم. تکلیف کاملا روشن است من باید تمام نفرت بی‌معنی‌ِ خود را پاره پاره کنم. باید بتوانم این آقای هلندی را دوست داشته باشم.
بعد بگذاریم هی تف کند، سر و صدا راه بیندازد. زنده‌دلی و سرسلامتی‌اش دیگر آزار دهنده نباشد. اگر من توفیق یابم که او را دوست داشته باشم، مافوق او خواهم شد. او دیگر از آن من است، تصور و خیالش دیگر در ضدیّت با وحدت و یگانگی نیست.

باور کنید می‌ارزید، از بی‌خوابی‌ِ شبانه‌ام بهره‌ای نیکو بردم.

این تکلیف، گرچه آسان می‌نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها. یک شب تا صبح جان کندم تا  یافتم‌اش. من می‌باید هلندی را در ذهنم دگرگون کنم، دوباره بسازمش. آنچه که بر نفرت ورزیدن دلالت می‌کند و سرچشمه‌ی عذاب است برهم زنم و از عشق، از علایق و همدردی و برادری دوباره قالب بگیرم. اگر موفق نشوم، اگر این کوره، این گداختگی خوب نسوزاند و کمال نیابد، درمانده و پریشان خواهم ماند و عذاب هلندی در روزهای آتی مرا تا خرخره خفه خواهد کرد.

می‌بایست من به سادگی و شایستگی به این گفته‌ی شگفت و حیرت‌آور، واقعیت ببخشم. «دشمن‌ات را دوست بدار» از مدت‌ها پیش من به این حکمت آمده در انجیل، انس داشتم. نه به‌سان یک دستور یا مقوله‌ای اخلاقی بلکه بعنوان پیشنهادی دوستانه از خردمندی شریف که گویی پند می‌دهد ما را و می‌گوید «سعی کن به کارگیری این حکمت را، از آنچه بر تو خواهد گذشت در شگفت می‌مانی» این را هم می‌دانستم که این اندرز نه تنها شامل اصول اخلاقی‌ِ شریف و رفیع است بلکه نافذترین شیوه در روان‌شناسی است برای دستیابی به سعادت‌مندی و نشاط.  و همه‌ی حکمت و نظریه‌ی دوست داشتن در انجیل، به علاوه‌ی کهکشانی از معانی‌ِ دیگر، هم‌چنین ترکیبی است از اصول حساب شده در علم روان شناسی. البته پر واضح است که روانشناس  ساده‌لوح و جوان فقط می‌تواند زیر جلکی تایید کند و بس.

سرانجام من توفیق یافتم. سه شب تا صبح طول کشید. آسان نگذشت. عرق ریزی‌ روح بود و کشمکشی پر شور. هلندی را در ذهنم احضار کردم. ابتدا، با هیبتی ترسناک شروع کردم. با دقت و همه‌ی ریزه‌کاری‌های ممکن. به‌طوری که حتی نه یک انگشت، نه یک لنگه کفش، نه یک کمان ابرو، نه یک شیار بر گونه از قلم نیفتاد تا این که توانستم کاملا او را در حضور خود ببینم. تا این که او را از آن خود کردم. بعد گذاشتم قدم بزند، بنشیند، بخندد، برود بخوابد. می‌دیدم‌اش چطور گردنش شل شد و سرش افتاد روی بالش.

نزد شاعر، دوست داشتن کسی یا چیزی یعنی توان دسترسی به آن با نیروی تخیّل. تا در خیال بپروراندش، گرمایش بخشد، از خود اشباعش کند، با روح خود آغشته‌اش کند، از نفس خود به او بدمد، زنده کند، حیات بخشد، خیال ببافد و بازیگوشی کند.
این کاری بود که من با دشمن‌ام کردم تا تمام و کمال از آن من شد و با من یکی شد. بدون آن گردن خپل، شاید من نمی‌توانستم موفق شوم اما گردن کوتاه و رقت‌انگیز هلندی باعث نجات من شد.
هلندی را هی لباس تنش کردم. هی لختش کردم. یک دست کت و شلوار گشاد نیویورکی تنش کردم، درآوردم. لباس شنا تنش کردم، نشاندمش تو قایق، پارو بزند بعد نشاندمش پشت میز ناهار خوری هی بخورد. بعد یک سرباز از او ساختم. یک پادشاه، یک گدا، یک برده، پیرمرد، بچه. و در این تغییر و تبدیل‌ها، گردن کوتاه و چشم‌های متورم‌اش تو چشم می‌خورد.
این‌ها نقطه ضعفش بودند. باید همین‌جا خوب نگهش دارم و به ضعف‌هایش بچسبم.

خیلی طول کشید تا هلندی را برگرداندم به جوانی، یک همسر جوان، شاه‌داماد شد جلوی رویم ایستاد. بعد دانشجو شد. بعد یک آقا پسر دبیرستانی و در نهایت وقتی تبدیل به پسربچه‌اش کردم همان گردن کوتاه برای اولین بار مرا سخت به رقّت آورد. در بستر مهربان همدردی، هلندی قلب مرا ربود. می‌دیدم چطور پدر و مادرش دلواپس بودند که پسرشان نفس تنگی دارد.
وقتی دوباره دور رفتم، دورِ دور تا شد عاقله مرد، از عوارض سکته‌ای خفیف در رنج بود. ناگهان همه چیز درباره‌ی هلندی قابل لمس شد. لب‌های کلفت، پلک‌های سنگین و صدای ناهنجارش، همه در فهرست همدردی قرار گرفت. و هم‌چنان قبل از این که به جان کندن بیفتد و بمیرد، همین فناپذیری او، ضرورت مرگ، مرگ گریزناپذیر او احساسی برادرانه در من برانگیخت که مدت‌های مدید در من گم شده بود. بعد دیگر خوشحال و راضی بودم. چشم‌هایش را محکم بستم. چشم‌های خودم را هم روی هم گذاشتم. دیگر صبح شده بود و من مثل روح سرگردان میان بالش و پتو، خسته از این شب بلند وخلاقیت شاعرانه.

در طول شبانه روز بعد، نشانه‌های فراوانی بود حاکی از این که هلندی را تسخیر کرده بودم. این رفیق، حالا می‌توانست بخندد، سرفه کند یا هر طور که دوست دارد سر و صدا کند، شلنگ تخته بیندازد، صندلی‌ها را این‌ور آن‌ور کند، جوک بگوید، اما دیگر نمی‌تواند به متانت من خدشه‌ای وارد سازد.

در طول روز، در حد قابل قبول توانستم بنویسم و در طول شب، در حد قابل قبول بخوابم.

پیروزی‌ من بس بزرگ بود اما نتوانستم آنقدر که باید و شاید از آن لذت ببرم. صبح روز بعد از پیروزی، هلندی ناگهان گذاشت و رفت و به طرز غریبی مرا هاج و واج باقی گذاشت. از این رو، از این دوستی‌ِ خالی از خلل و به مشقت فراهم آمده، بهره‌ای نماند و پس از آن همه اشتیاق، سبب درد و محنت شد. اتاق هلندی، اتاق شماره‌ی 64 را یک پیرزن کوچولوی خاکستری با یک عصا که تهش لاستیک دارد، اشغال کرد. گاهی می‌بینمش. پیرزن، یک همسایه‌ی ایده‌آل است. نه مزاحم می‌شود و نه خشم و خصومت مرا برمی‌انگیزد. برای روزها و روزها همسایه‌ی جدید من مدام سرچشمه‌ی نبودِ خیال و خیال بازی است. ترجیح می‌دهم هلندی من برگردد این آقای هلندی که حالا قادرم دوستش بدارم.

 -----------------------------------
*بادن بادن شهری است در آلمان که چشمه‌های آب معدنی آن شهرت دارد
Hermann Hesse
Autobiographical Writings
Edited and with an Introduction,
By Theodore Ziolkowski
Farrar, Straus and Giroux,
New York




طلاق

آیزاک باشویس سینگر
ترجمه: مرضیه ستوده

بسیاری از دعواها و  پرونده‌های طلاق در دادگاه پدرم حل و فصل می‌شد. دادگاه، همان اتاق نشیمن خانه‌ی ما بود که پدرم، نسخه‌هایی از تورات و کتاب‌های مذهبی‌اش را در صندوقی قدیمی نگه‌ می‌داشت. من، پسر خاخام و پیشوای محل، هیچ فرصتی را برای شنیدن دعوای متقاضیان طلاق از دست نمی‌دادم. چرا و چطور یک مرد و همسرش که اغلب پدر و مادر بچه‌هایی هم بودند، ناگهان تصمیم می‌گرفتند با هم غریبه شوند؟ به ندرت من جواب قانع کننده‌ای شنیدم.
پدرم هیچ‌گاه همان اول، اقدام قانونی نمی‌کرد و تمام سعی و توانش را برای مصالحه و آشتی به کار می‌برد. و همیشه با دستیارش یعنی مادرم، شور و مشورت می‌کرد. در واقع، طرفین دعوا اول می‌آمدند نزد مادرم  و بعد پدر، از تلمود و کتاب آسمانی نقل قول می‌کرد: هنگامی که مردی اولین همسر خود را طلاق دهد، بارگاه الهی و ستون‌های محراب به لرزه درمی‌آیند.
وقتی من پسر بچه بودم بیت المقدس دو هزارسال بود که به لرزه درآمده و تخریب شده بود. درست مثل آپارتمان ما در شماره‌ ده خیابان کروشمالنا. ستون‌های محراب، بیت المقدس، کاهن‌ها، قربانی‌ها، تو خانه‌ی ما واقعی‌تر از اخبار روزنامه‌ی ییدیش بود. یک بار زنی که برای طلاق آمده بود، فریاد زد: ای خاخام عزیز! اگر ستون‌های محراب می‌دانستند که من چی می‌کشم از دست این ظالم، یک دفعه صبح می‌لرزید یه دفعه شب.
          زوجی که این بار آمده بودند به خانه‌ی ما، از محله‌ی ما نبودند مال خیابان تاوردا بودند. یک مغازه هم توی بازار داشتند.  هیچکدام بیش از سی سال نداشتند. شوهر، یک کت بلند پوشیده بود با یک کلاه کوچک و یک پیراهن یقه باز بدون کروات. از زیر جلیقه‌اش پیراهنش زده بود بیرون. قد بلند، با دماغی خمیده و ریشی که به زردی می‌زد. چشم‌هاش هم به نظرم زرد بود. مرد خوبی به نظر می‌آمد اما دانشگاهی یا طلبه نبود. گفت که مغازه‌ی اجناس دست دوم دارد. زن‌اش امروزی به نظر می‌آمد. سرش را نپوشانده بود. یک دستمال روی سرش بود برای احترام به خاخام. کفش‌های پاشنه بلند پاش بود و دامنش فقط تا وسط زانوش می‌رسید و یک کمربند براق مشکی با قلابی فلزی، تنگ بسته بود. چشم‌های درشت خاکستری داشت، دماغی استخوانی و دهانی گشاد. به نظرم حالتش دخترانه بود. مغرور و شکار از این‌که مشکلات خصوصی‌اش را به محکمه‌ی خاخام آورده.
          وقتی پدرم پرسید برای چه آمده‌اند و مشکل‌شان چیست، مرد جوان به همسرش گفت: تو گفتی باید برویم پیش خاخام، من که نگفتم حالا خودت اول بگو.
          زن با صدای بلند و لحنی قاطع گفت: خاخام اعظم، ما برای طلاق آمده‌ایم.
          پدرم همواره به پیروی از عرف و عادت، برای دوری از افکار گناه آلود از نگاه کردن به زن خودداری می‌کرد، بخصوص زن شوهردار. اما این‌بار نظری انداخت و یک لحظه زن را نگاه کرد. با دست چپ، ریش حنایی‌ رنگ‌اش‌ را گرفت و دست راستش را گذاشت روی ترمه‌ی متبرٌک روی میز. دست ساییدن ترمه، سمبل و نشان پناه بردن به خداست.
پرسید: طلاق؟ چند وقت است ازدواج کرده‌اید؟
شوهر جواب داد: بیش از پنج سال است. یک هفته بعد از عید هانوکا می‌شود شش سال.
پدرم گفت: طلاق مسئله‌ی ساده‌ای نیست، آسان نگیردش. به گفته‌ی تلمود هنگامی که مردی اولین همسرش را طلاق دهد، ستون‌های محراب به لرزه درمی‌آیند.
زن با لحنی مصمم گفت: خاخام اعظم، همه‌ی این‌ها را می‌دانم. اما ما نمی‌توانیم با هم زندگی کنیم.
پدرم پرسید بچه دارید؟
شوهر داد کشید: سه تا دختر کوچولوی قشنگ. بزرگه هنوز چهارسالش نشده.
پدرم سئوال کرد: به چه دلیل می‌خواهید جدا شوید، مشکل چیست؟
بعد از سکوتی طولانی، زن گلویش را صاف کرد و انگار کلماتی که می‌خواست به زبان بیاورد، گیر می‌کرد گفت: خاخام اعظم، شوهر من یک احمق است.
پدرم ابروهاش را داد بالا و با چشم‌های آبی‌ش، مات نگاه کرد. قیاقه‌اش کمتر از من متعجٌب نبود از این جواب. بعد از لختی گفت: حضرت سلیمان یکی از داناترین مردان عالم، در ضرب‌المثل‌هاش آورده که گناه‌کار، احمق است. هیچ حماقتی بالاتر از ضدٌیت با خدا و فرمان خدا نیست. در بخش اول آمده که ترس از خداوند، آغاز آگاهی ست. و احمق‌ها از دانش و آگاهی بیزارند. چنانچه می‌بینید تمام انسان‌های شرور، احمق‌اند. پناه بر خدا، اما شوهر شما اصلا شرور به نظر نمی‌آید.
مرد جوان چشم‌هاش پر از خنده و شیطنت شد گفت: خاخام اعظم، او خودش شریر است.
پدرم برگشت به طرف مرد جوان گفت: این حرف را نزن. خشم هم حماقت است. حضرت سلیمان در سروده‌هاش گفته : خشم در سینه‌ی احمق‌ها خانه دارد.
زن گفت: خاخام بزرگوار، احمق‌های پاک و خوش طینت هم هستند.
پدرم جواب داد: نه، سرشت خوب از عقل و دانایی است.
پدر چند آیه‌ی دیگر از انجیل و تلمود نقل قول کرد. مرد جوان گویی غیر مستقیم از این حرف و حدیث‌ها دل و جرآت پیدا کرده بود، یکهو گفت: خاخام عزیز، این همیشه منتظر فرصت است تا اسم روی من بگذارد. تا من دهانم را باز ‌کنم یک چیزی بگویم مسخره می‌کند. جلوی مشتری‌ها خیط‌ ام می‌کند. اگر من بگویم روز است بلافاصله می‌گوید نه خیر شب است. بد زبان است. چه جوری آدم می‌تواند با این زبان تند و تیز زیر یک سقف سر کند؟ بدبخت و بیچاره‌ام کرده. عذابم می‌دهد. خیلی وقت است که زندگی‌مان جهنم است.
پدرم پرسید: گفتی سه تا بچه دارید؟
شوهر جواب داد: بله. یکی از یکی قشنگ‌تر، هر سه تاشان شیرین و مامانی‌اند. و تا آدم نگاهشان ‌کند، روح آدم تازه می‌شود. اما چه فایده، وقتی زن به شوهرش حرف‌های زشت می‌زند و به او بی‌احترامی می‌کند خب بچه‌ها هم یاد می‌گیرند. بچه چی می‌داند وقتی مادرعزیزشان بگوید ددی چلمن است، بچه‌ها همان را تکرار می‌کنند.
پدرم گفت این کار غلط است. در کتاب اصول آمده‌، زن درستکار شوهرش را عزیز می‌دارد و حرمت می‌گذارد. در دعای خیر" بانوی شجاع" در عید سبت، تمام یهودی‌ها این دعا را می‌خوانند: خدا مرد را حفظ کند و از شیطان دور بدارد و به زبان زن، مهر و عطوفت عطا فرماید.
زن، شاکی گفت: خاخام ، شما همه‌اش به او گوش می‌کنید چرا به من گوش نمی‌کنید.؟
پدرم با اطمینان گفت: به شما هم گوش می‌کنم. وظیفه‌ی من است که به هر دو طرف گوش کنم. حالا بفرمایین شما بگویید.
" خاخام بزرگوار، شوهرم بیش از حد ساده لوح است. ابله است. توی کله‌اش همان‌قدر شعور دارد که من توی لنگه کفش‌ام. وقتی آدم مغازه دارد باید مشتری شناس باشد که کی می‌آید جنس بخرد و کی می‌آید که فقط گشت بزند و الکی اجناس را دستمالی کند و گند بزند به مغازه. یک عالم از این مشتری‌ها از این مغازه به آن مغازه می‌روند چون کار دیگری ندارند. من تا نگاه کنم، فورا می‌شناسم و زود دست به سرشان می‌کنم. ولی این کله پوک، یک عالم وقت می‌ایستد به حرف زدن باهاشان. آن‌وقت وقتی یک مشتری‌ِ واقعی می‌آد باید هی منتظر شود و گوش کند به دری وری‌ها بعد خسته شود بگذارد برود. ما با هم قرار گذاشتیم که من به او علامت بدهم. وقتی یک مشتر‌ی‌ِ مردم آزار آمد، من شانه‌ام را روی موهام همچین کنم تا شوهرم بفهمد و دیگر محل آن مردم آزار نگذارد. ولی انگار او اصلا توجه ندارد، به هیچی دقت ندارد. یک مثل است می‌گویند هر زنی نه پیمانه دارد برای حرف زدن. شوهر من حتما هجده پیمانه دارد. زنی داشت بهش می‌گفت که عید فصح سه سال پیش چه جور نان فطیر درست کرده و آقا هم یک ساعت با آب و تاب از پودینگ نشاسته‌ی عمه یاشاناش تعریف می‌کرد. آن‌وقت اول ماه که می‌شود من باید اجاره خانه بدهم. باید بروم از نزول خور با بهره‌ی بالا پول قرض کنم. راست می‌گویم یا نه؟"
وقتی زن حرف می‌زد، شوهرش با عشق و علاقه چشم دوخته بود به او. حتی به من هم لبخند زد. به پسر خاخام. به نظرم آمد که انگار از این استهزا کیف هم کرده است و حتی از توهین‌ها هم بدش نیامده. فکر کنم حق با زن باشد. او احمق است.
پدرم گفت: جوان، فراموش کردم اسم‌ات را بپرسم.
مرد جواب داد: اسم من اشموئیل مایر است. اما همه من را اشمیکل صدا می‌زنند. در واقع من سه تا اسم دارم. اشموئیل و مایر و آلتر، اسم سوم را وقتی دو ساله بودم رویم گذاشتند وقتی مخملک گرفته بودم و --
من هیچوقت ندیده بودم که پدرم حرف کسی را قطع کند ولی این‌بار نگذاشت مرد جمله‌اش را تمام کند و پرسید: آقای اشمیکل، در برابر شکایت‌های همسر‌ت چه داری بگویی؟
" چی دارم بگویم در مقابل او؟ خانم زبان شسته رفته‌ای دارد و هر کسی را بخواهد می‌تواند قانع کند که حق با اوست. من ساده‌ام. نمی‌توانم فکر آدم‌ها را بخوانم. من از کجا بدانم که مشتری آمده برای خرید یا آمده گشت بزند، روی پیشانی‌اش که ننوشته. در خانه‌مان من یادگرفتم وقتی کسی حرف می‌زند تو گوش کن. و وقتی دارم به یک نفر گوش می‌کنم نمی‌توانم ببینم زن‌ام شانه‌اش را به سرش این‌طور کند. یک بار علامت‌مان این بود که او سرفه کند. ولی خب آدم چطور بداند که او دارد علامت می‌دهد یا واقعا شاید سرفه‌ا‌ش گرفته. توی زمستان و برف و سرما خب همه سرفه می‌کنند من از کجا بدانم. درست بعد از تعطیلات عید بود ما برای بچه‌ها نرم کننده‌ی گلو خریدیم اما آن‌ها همین‌طور سرفه می‌کنند. اما حقیقت این است که همسر من، سالکا اسمش است، با خلق بد به دنیا آمده. مادرش خدا بیامرز، به من گفت سالکا از نوزادی‌اش همین‌طور گریه می‌کرد. یک خشم بی‌خود، مدام درونش را می‌سوزاند. باید بریزد سر یکی. ما سه تا دخترکوچولوی گل داریم. تمام مدت سرشان جیغ می‌کشد. اگر کوچکترین کاری کنند که خوشش نیاید آن‌ها را می‌زند و ویشگون می‌گیرد. برای اینکه یک بچه‌ی کوچولو را بزنی باید قلب‌ات از سنگ باشد."
در باز شد، مادرم با رنگ و روی پریده سرش را داخل کرد و به زن گفت: خوبست بیایی پیش من تو آشپزخانه.
سالکا پرسید: خانم من را صدا کردند؟
" بله اگر خودت خواستی. امیدوارم راحت باشی"
" بله خانم. یک دقیقه . آمدم. من خوب می‌دانم که وقتی من از این‌جا بروم خاخام حرف‌های بدی در باره‌ی من خواهد زد اما من اصلا اهمیت نمی‌دهم من باید خودم را از دست این مردک ابله خلاص کنم من ترجیح می‌دهم بروم سینه‌ی قبرستان، اما با این بی‌کله زندگی نکنم" و رفت تو آشپزخانه.
                                           * * *
من دلم پر می‌زد بروم تو آشپزخانه و به حرف‌های آن‌ها گوش کنم اما می‌ترسیدم مادرم سرم داد بزند. هم پدر هم مادر، هر دو بارها هشدار داده بودند وقتی طرفین دعوا می‌آیند خانه‌ی ما، گوش نایستم. پدرم ممکن بود شرط و شروطش یادش رود اما مادرم حافظه‌ی خوبی داشت.
ماندم در اتاق دادگاه پدر، اشمیکل گفت: " همسرم باهوش‌ست، زیبا و جذاب‌ست اما خیلی تلخ است. چون خرج زندگی به سختی  درمی‌آد همیشه ناامید و مأیوس است. چند قدم بالاتر از ما یک مغازه‌ی دیگر است مثل مغازه‌ی ما. لول می‌زند مشتری. صاحب‌اش پول از سرش بالا می‌رود. حقیقت این است که عصبانیت و اخلاق سالکا، مشتری را فراری می‌دهد. تو شغل ما، هر کی می‌آد خرید، چانه می‌زند هر چقدر هم ما قیمت را پایین بگوییم باز چانه می‌زند. مشتری می‌خواهد با ما معامله کند و نصف قیمت بخرد. چه کسانی می‌آیند جنس دست دوم بخرند؟  آن‌هایی که می‌خواهند یک چیزی گیرشان بیاد و حداقل را بدهند. رقیب من، زن فهمیده‌ای دارد. همیشه یک لبخند روی لبش است. اگر من به زن‌ام بگویم با مشتری‌ها دوستانه رفتار کن با خشونت به من حمله می‌کند. نگاهش مثل چاقو تیز و برٌنده است. گاهی فکر می‌کنم ملائک خلقت اشتباه کرده‌اند او باید مرد می‌شده. حالا هر چی که اوضاع خوبی نیست."
پدر گفت: صلح و آرامش، موفقیت‌آمیز است. اگر شما هر دو بتوانید با هم در صلح و صفا...
من دیگر مشتاق نبودم بشنوم که اگر این زوج در صلح و صفا زندگی کنند چی می‌شود این شد که رفتم طرف آشپزخانه. گوشه‌ای ایستادم به امید این‌که مادرم در نور مرده‌ی چراغ نفتی متوجه من نمی‌شود. یک کتاب قصه روی چارپایه جاگذاشته بودم. گوش‌هایم را تیز کرده بودم و وانمود می‌کردم که دارم کتاب می‌خوانم. دلم می‌خواست گفت و واگفت مردم را بشنوم. کنجکاو بودم ببینم، حالت بیان دعوا، التماس‌ها، عذر و بهانه آوردن در برابر خطاها و بعد چطور قضایا را به نفع خودشان می‌چرخاندند، برایم عجیب بود. شنیدم زن داشت می‌گفت: خانم جان، شوهرمن یک احمق است. و هیچ چاره‌ای هم براش نیست. جایی خوانده‌ام، روزی که حضرت مسیح بیاید همه‌ی بیماران را شفا می‌دهد اما احمق‌ها همان‌طور احمق می‌مانند. چرا این جوری است خانم جان؟
مادرم جواب داد: خیلی ساده‌ست. آن‌هایی که بیمارند خودشان می‌دانند که بیمارند، نزد خدا دعا می‌کنند که شفا پیدا کنند. ولی احمق چون فکر می‌کند باهوش و داناست پس دعا هم نمی‌کند که شفا پیدا کند و همان‌طور در حماقت خودش می‌ماند.
"با طلا باید نوشت این جمله را. مادر بزرگ من هم همین را می‌گفت. می‌گفت جایی که دعا و تورات باشد فهم و شعور هم هست. اما این از همان صبح که چشم‌اش را باز می‌کند قبل از این‌که دعای صبح بخواند شروع می‌کند مزخرف گفتن. بهش می‌گویم چه عجله‌ایست؟ تازه روز شروع شده، تا شب وقت داری میمون بازی درآوری. دوست دارد خواب‌هایش را تا آخر تعریف کند. خب من هم خواب می‌بینم اما تا چشم‌ام را باز می‌کنم یادم می‌رود. خواب‌هاش هم مثل خودش مسخره‌ست. از خواب پریده می‌گوید خواب دیدم یک نمکدان قورت داده‌ام فقط یک دیوانه و روانی از این خواب‌ها می‌بیند. خدا من را ببخشد برای حرف‌هایی که می‌زنم اما شوهر من حتی پوتین‌هاش هم احمق و عوضی و مسخره‌ست.
مادرم پرسید: پوتین‌هاش؟
" بله، پوتین‌هاش. عجیب نیست؟ یک بار من خوب به پاهاش نگاه کردم و گفتم یک جفت پوتین احمقِ مسخره. ببخشید خانم، می‌دانم خودم هم دارم مثل احمق‌ها حرف می‌زنم. وقتی آدم شش سال با یک احمق زندگی کند خودش هم به مرور زمان قاطی می‌کند. یک مرد باهوش فهمیده، لباس پوشیدنش هم برازنده‌ست."
مادرم گفت: سالکا ببخشید ولی این همه نفرت از مرد خوب نیست نه برای روح نه برای جسم. خدای نکرده مریض‌ات می‌کند. این نفرت روی سلامتی‌ات اثر بد می‌گذارد.
"شما درست می‌فرمایید. هزار مرتبه درست می‌فرمایید. اما من از او نفرت ندارم، به من هیچوقت بدی نکرده و می‌دانم دست خودش نیست. اما وقتی شروع می‌کند به حرف زدن و تعریف کردن از من، دلم آشوب می‌شود. جلوی مردم خجالت می‌کشم باهاش بروم این ور آن ور."
من تصمیم گرفتم برگردم پیش مردها، کنجکاو بودم ببینم پوتین‌های احمق اشمیکل چه شکلی است. اشمیکل حالا پشت میز نشسته بود و پاهاش پیدا نبود. شنیدم داشت می‌گفت: "همه چی را واگذار کرده‌ام به سالکا. مغازه، اجناس همه مال اوست اما با سه تا بچه‌ی قد و نیم قد، چطور می‌تواند به همه چی رسیدگی کند. خودش این‌طور خواسته. من یک لقمه نان خودم را درمی‌آورم و برای خرجیِ بچه‌ها هم هرچقدر بتوانم کمک می‌کنم. و حالا می‌گوید فقط عید به عید سبت، من می‌توانم بروم آن‌جا و بچه‌ها را ببینم. من پیش پیش می‌دانم چقدر دلم برایشان تنگ می‌شود."
"آقای اشمیکل نمی‌دانم قانون الهی برای شما روشن است یا نه. شما وقتی جدا شوید، مجاز نیست با هم زیر یک سقف باشید"
" برای چی؟"
"قانون است. مرد و زنی که با هم زندگی کرده‌اند به هم عادت‌هایی دارند، وسوسه و کشش به طرف هم بیشتر است و اگر زن دوباره ازدواج کرده باشد، گناه کبیره است."
" خاخام اعظم، پس من بچه‌هام را چطوری ببینم؟ هر خانه‌ای سقفی دارد و توی زمستان هم نمی‌توانم آن‌ها را ببرم بیرون."
" باید حتما شخص دیگری هم حاضر باشد. این طبیعت آدم است که در محضر خدا خجالت نمی‌کشد اما جلوی دیگری ملاحظه می‌کند."
من دست‌هام را کرده بودم توی جیب کت‌ام و با پول توجیبی‌‌ام بازی می‌کردم. روزی یک گروشن قبل از این‌که بروم مدرسه می‌گرفتم. از جیب‌ام درش آوردم یکهو قل خورد رفت زیر میز. چهار دست و پا رفتم زیر میز و پوتین‌های اشمیکل را دیدم. زیر نور روشن چراغ سقفی دیدم پوتین‌هاش کثیف، گلی و بی‌اندازه بزرگ و بی‌قواره بود. از چرم زمخت و بی‌ریختی بود و بغل‌هاش پت و پهن و پاشنه‌هاش ساییده شده بود. به نظرم آمد که بوی تاپاله‌ی اسب می‌دهد. بله واقعا من هم گفتم یک جفت پوتین احمق.
پدرم خم شد و پرسید: چیزی گم کردی؟ از خنده خودم را نگه داشتم و گفتم پیدا کردم، پول‌ام افتاده بود.
وقتی بلند شدم، اشمیکل گفت: پول پیدا کردی؟
"مادرم داده"
" صبر کن. این روزها چی می‌توانی با یک گروشن بخری بیا من یک کوپک بهت بدهم."
"آقای اشمیکل پول به او ندهید. این رسم شهرهای بزرگ است که هر روز به بچه‌ها پول بدهند. وقتی ما در تومازوف بودیم از این خبرها نبود. هنگامی که یتورا، پدرزن موسی به موسی در بیابان اندرز می‌‌داد، می‌گفت: مردان حقیقت‌جو، خدا ترس‌اند و از آزمندی و حرص بیزارند. آن‌هایی که پول دوست‌‌اند به سرعت رباخوار می‌شوند. خیلی از خطاها و گناهان، شاخه‌ای از طمع برای پول است."
" خاخام عزیز، شما این را به سالکای من باید می‌گفتید. بعضی وقت‌ها می‌گویم این خودش را برای یک گروشن به کشتن می‌دهد. همان‌طور که گفتم ما یک رقیب داریم که در کارش موفق است. تا وقتی‌که این شانس و قسمت است خب چه فایده‌ای دارد این همه رشک بردن. وقتی رونق کسب و کار آن‌ها را می‌بیند همین‌طور خون خونش را می‌خورد. مدام آن‌ها را لعن و نفرین می‌کند. هر شب درب و داغون می‌آید خانه. خاخام اجازه دهید من یک کوپک بدهم به این آقاپسر. با این یک سکه حریص و آزمند نمی‌شود."
"درواقع پسرم لازم ندارد"
اشمیکل از جاش بلند شد و تو جیب‌هاش گشت ولی یک کوپک پیدا نکرد. به جاش، یک دکمه درآورد، یک تکه نخ، یک کلید گنده، شاید کلید مغازه‌ش بود. "سالکای من همه چی را برمی‌دارد. جیب‌هام را تمیز تمیز می‌کند. ببخش پسر حتما دفعه‌ی دیگر."
گفتم: متشکرم. عیبی ندارد. و بدو رفتم طرف آشپزخانه.
شنیدم مادرم داشت می‌گفت: نمی‌توانی به لَله یا خدمتکار اطمینان کنی. آن‌ها غریبه‌اند. هر کار بکنند برای پول می‌کنند. عشق و محبت مادرانه ندارند. هر لحظه ممکن است برای بچه اتفاقی بیفتد. خدای نکرده از جایی پرت شود، سرش بخورد به صندلی، از لب هره بالا برود، به اجاق بسوزد. روزی نیست که توی روزنامه خبرهای وحشتناک نخوانم از بچه‌هایی که به خودشان واگذار شده‌اند."
"ای خانم جان، بزرگترها هم اگر به خودشان واگذار شوند، سر خودشان بلا می‌آورند. وقتی من به مادرم گفتم که قرار است با اشمیکل ازدواج کنم به جای این‌که دعای خیر کند گفت دخترم تو داری با دست خودت پخ پخ سرت را از تن‌ات جدا می‌کنی."
                        
                                        *    *     *
درست چهار هفته بعد، اجرای طلاق در خانه‌ی ما انجام شد. من آن‌جا بودم وقتی محضردار طلاق نامه را با قلم مخصوص نوشت و دو نفر پای آن را امضا کردند. پدرم بلند بلند رو به اشمیکل خواند: تو اشمیکل مایر آلتر فرزند الیزار، کسی تو را مجبور به طلاق همسرت، سارا سالکا کرده است؟ بگو نه.
"نه."
آیا خواستاری که طلاق به اسم همسرت طبق قانون طلاق جاری شود؟ بگو بله.
"بله."
وقتی اشمیکل سند طلاق را کف دست‌های سالکا گذاشت، مثل فانوس تا شد، بغض‌اش ترکید و با صدای مهیبی گریست. پدرم برگشت به طرف سالکا گفت شما تا نود روز نمی‌توانید ازدواج کنید.
و بعد سالکا گفت: البته، پشت در ایستاده‌اند! کی دیگر می‌آید سراغ من؟ مگر عزراییل بیاد من را با خودش ببرد. و سالکا هم زد زیر گریه. سرش را گرفته بود و دوید طرف در و مادرم به دنبالش. دفتر یادداشت و سند طلاق را روی میز جا گذاشته بود.
من توی گلوم قلنبه شده بود. و برای اولین بار فهمیدم چرا ستون‌های محراب به لرزه درمی‌آیند، وقتی مردی اولین همسرش را طلاق می‌دهد.
بعد از طلاق، من دیگر نه اشمیکل را دیدم، نه سالکا را. ولی یکی از همسایه‌ها که آن‌ها را خوب می‌شناخت خبرها را می‌آورد. اشمیکل مغازه را به سالکا واگذار کرده بود. و هفته‌ها گذشته بود بدون این‌که کسی چیزی بخرد. سالکا مجبور شد همه چی را مفت بدهد ومغازه را ببندد.
اشمیکل باز ازدواج کرد. همسر جدیدش یک پیردختر بود. با هم یک مغازه‌ی دیگر باز کردند. و هر چه سالکا ضرر کرد، این تازه عروس و داماد سود کردند و موفق شدند. مغازه‌ی اشمیکل پر از مشتری شده بود سوزن می‌انداختی پایین نمی‌رفت. همسایه‌مان می‌گفت: زن جدیدش، ابدا فکر نمی‌کرد که اشمیکل احمق است. برعکس، در نظر او اشمیکل بسیار بصیر و دانا بود. زن جدید، قیافه نداشت. کوتاه  و پت پهن بود. اما خوش رو بود و مثل آفتاب گرم و دلپذیر. و منتظر بود تا حرف از دهان اشمیکل درآید.
مادرم پرسید: بچه‌ها چی؟ می‌رود آن‌ها را ببیند؟
"هفته‌ای سه روز آن‌جاست شاید هم یک روز درمیان."
مادرم با تردید گفت: اما این رفتار درستی نیست.
" اشمیکل دوست دارد آن‌ها را، بیشتر از همسر الان‌اش. جانش را برایشان می‌دهد."
مادرم پرسید: چطور سالکا ازدواج نکرده؟
" دنبال یک مرد باهوش است. ولی چطور یک مرد باهوش می‌رود سراغ یک زن زبان دراز با سه تا بچه. ولی نگران نباش. اشمیکل همه چی برایشان تهیه می‌کند. وقت و بی‌وقت برایش هدیه می‌برد. من هیچوقت دست خالی ندیدمش. مرتب بار می‌کند می‌برد خانه‌شان. یک گاو خوب می‌گذارد خوب بدوشن‌اش."
"سالکا خدمتکار دارد؟ کسی حضور دارد وقتی اشمیکل آن‌جاست؟"
"تا آن‌جا که من خبر دارم سالکا خدمتکار ندارد. مغازه را هم که بست حالا از بچه‌ها مراقبت می‌کند."
مادرم تکرار کرد: این رفتار درست نیست. این روزها دین و ایمان مردم سست شده و شیطان همیشه آماده‌ست برای وسوسه کردن.
همسایه لب‌اش را گاز گرفت: درست، اما خدمتکار این روزها گران است. چی می‌گفتند قدیم‌ها؟ هرکسی  تو جهنم، به آتش خودش می‌سوزد.
زن چشمک زد، آه کشید و آشپزخانه را ترک کرد. قاب نوشته‌ی دعای «چشم بد دور» را چند بار بوسید و رفت.