حبیبه

مرضیه ستوده

 

 روزگار گذشته، شمال شهر تهران شمیرانات، نیاوران، زعفرانیه و دروس، خانه‌های اعیانی بود، درندشت با استخر و مخلفات. اغلب با پیش‌خدمت و باغبان. و سر و ریخت مردم، آخرین مد بود و ردیف کافه رستوران‌های خیابان پهلوی همه شیک و فرنگی مآب، رستوران چاتانوگا، دیسکوتک کوچینی، قصریخ و بولینگ عبدو ...  پسرهای باریک اندام با شلوار پاچه گشاد و دخترهای جذاب و گیرا، با چهره‌ای کاملا طبیعی، با موهای پوش داده و دامن‌ها اغلب مینی‌ژوب.

برنامه‌ی هنر برای مردم، در فضای آزاد بود و خوانندگان محبوب، رایگان برنامه اجرا می‌کردند. مخاطب این برنامه‌ها، طبقه‌ی متوسط و با حال مردم بودند. از فرنگ هم خواننده می‌آمد مثل دمیس روسس که از عشاق و جوانان دست در دست، غلغله می‌شد و در بستر موسیقی، غریبه و آشنا به هم می‌پیوستند و دل‌شان نمی‌خواست بروند خانه ...

روزگاری که فیلم قیصر و نمایش شهر قصه، غوغا کرد.  فیلم رگبار و یک اتفاق ساده هم بود که تماشگر مخصوص داشت. و ساعت پخش سریال دائی جان ناپلئون، تو خیابان پرنده پر نمی‌زد.

ساختمان بی‌نظیر تئاتر شهر، با معماری چشمگیر، ساخته و افتتاح شد. زیبایی این بنا، در خاطره‌ی جمعی مردم ماندگار است.


در همین زمان، بافت جنوب شهر طرف‌های خیابان مولوی، سنتی مانده بود. و مردم مذهبی و زن‌ها اغلب چادری بودند، چادر سیاه. و در کوچه پس‌کوچه‌هایش فقر بی‌داد می‌کرد و خاک و خل و جوی‌های لجن گرفته‌اش، می‌رفت تا خانی‌آباد و جوادیه ...    

و اگر پژوهش‌گری یا آدم با معرفتی، از این پایین‌ها به آن بالاها گذرش می‌افتاد و آن سیرک تجدد را نظاره می‌کرد، نمی‌دانست بخندد یا گریه کند.

طرف‌های خیابان مولوی، به فراخور رسم و رسوم سال، ماه رمضان مردم روزه می‌گرفتند و ماه محرّم در خانه‌هایی که اهالی دستشان به دهانشان می‌رسید، هیئت و منبرهای روضه‌خوانی برگزار می‌شد و پخش غذای نذری در خانه‌ها رواج داشت.

 و نیمه‌ی شعبان و تولد پیامبر، مولودی می‌گرفتند، کوچه‌ها را چراغانی می‌کردند و شربت و شیرینی می‌دادند. زنانه جدا، مردانه جدا، ذکر انبیا می‌گفتند و گلاب می‌پاشیدند.

سر نبش کوچه‌ای خانه‌ی حاج کریم بود. خانه‌ای قدیمی، اتاق‌های پنج‌دری با شیشه‌های رنگی، با حیاطی بزرگ و دار و درخت دار. خانه را نوسازی کرده بودند اما به بافت خانه دست نزده بودند. حاج کریم، تاجر خواربار بود، چهار پسر داشت و پسرهاش هم در بازار وضع‌شان توپ بود اما در همان محل مانده بودند. حاج کریم مثل اسمش کریم و دست و دل باز بود و ماه رمضان، تمام محله را افطاری می‌داد و تاسوعا وعاشورا، مراسم تعزیه و زنجیرزنی غوغا می‌شد و بچه‌ها درخت‌های توت رسیده و گیلاس را غارت می‌کردند.

خانه‌ی نقلی حبیبه، دو کوچه پایین‌تر بود. و در محله هر کی افطاری و غذای نذری می‌داد، حبیبه هم آن جا بود. همسایه‌ها از کوچک و بزرگ، حبیبه را دوست داشتند. فرز و چابک و کمک دست همه بود. بعد که دیگ‌های بزرگ را می‌شست و باغچه‌ها را آب می‌داد، بچه‌ها را ردیف می‌کرد، اتل متل توتوله بازی می‌کردند و غش‌غش می‌خندیدند.

حبیبه و شوهرش استاد محمد، خاطرخواه هم بودند و هیچی تو این دنیا کم و کسر نداشتند، فقط بچه نداشتند. دکترها حقیقت را به استاد محمد گفته بودند که هیچ امیدی نیست و بی‌خود پی دوا درمان نرود. اما حبیبه آرام و قرار نمی‌گرفت و با پشتکار، دنبال معجون و نذر و نیاز بود و شله‌زرد را در دیگ‌های حجیم که هم می‌زد، به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و از  چهارده معصوم، یکی‌یکی حاجت می‌خواست.

استاد محمد اما، مثل یک هنرمند اصیل در سکوت و آرامش بود. بلند قامت و استخوانی و کسی خنده‌اش را ندیده بود. استاد کاشی‌کار تذهیبی بود و مساجد را کاشی‌کاری می‌کرد و برای مرمّت آثار باستانی دنبالش می‌فرستاند. و در خلوت خودش، خوش‌نویسی می‌کرد.

گاهی به ندرت، بگومگوشان می‌شد. چون استاد محمد جمعه‌ها با رفقای خوش‌نویسی، می‌رفتند طرف چمنی و لبی تر می‌کردند. و وقتی برمی‌گشت خانه، حبیبه اخم و تخم می‌کرد و آب و آبکشی. و با هق‌هق‌ می‌گفت برای این زهرماری که می‌خوری خدا حاجت ما را نمی‌دهد.

قاب‌های خوش‌نویسی استاد، به دیوارهای اتاق پذیرایی بود: در دایره‌ی قسمت اوضاع چنین باشد ...

و گوشه‌ی مبل و صندلی عروسک‌های پارچه‌ای و بافتنی بود رنگ و وارنگ که حالتی شاد به اتاق می‌داد و وقتی برای عید مهمان می‌آمد، حبیبه عروسک‌ها را یکی‌یکی عیدی می‌داد به بچه‌ها، تا دوباره عروسک بدوزد و ببافد و هی آه بکشد. وقتی عروسک را می‌داد به دختربچه‌ای، زمان برایش کش می‌آمد آن لحظه، دخترک و نگاه ذوق زده‌اش از آن خودش می‌شد.

در مولودی‌ها با سینی رنگ می‌گرفت و دخترها را به زور بلند می‌کرد، هل می‌داد وسط اتاق تا برقصند. مجلس که خودمانی می‌شد یک بالشتک می‌گذاشت زیر پیراهنش، گشاد راه می‌رفت و می‌خواند :

خاله جون رو رو رو عدس پلو رشته پلو ...

خاله جون قربونتم  حیرونتم، صدقه بلا گردونتم آتیش سر قیلونتم ...

یکی دو شب بعد از بوس و بغل با استاد محمد، پاشد و بالشتک گذاشت زیر پیرهن خوابش، بشکن زد و خواند خاله جون رو رو رو ... استاد بغضش را فروخورد و جبیبه را نوازش کرد و به حبیبه حالی کرد که دکترها چه گفته‌اند و یک جوری حالی حبیبه کرد که طلاق بگیرد و برود دنبال زندگیش. که حبیبه قیامت کرد و هی گفت خدا به دور، خدا به دور...

خود استاد محمد از این گفته پشتش لرزید. عاشق حبیبه بود، عاشق رفتار کودکانه و بی شیله پیله‌اش که زلال و خواستنی بود. وقتی حبیبه موهای فرفری بلندش را دو گیس می‌بافت و دور سرش حلقه می‌کرد مثل تاج سر ملکه سبا، استاد دلش غنج می‌زد.

حبیبه خواستنی و تو دلبرو بود. وقتی لبخند می‌زد، لپ‌هاش چال می‌افتاد و بستگی داشت که کی در معرض این لبخند باشد، این لبخند می‌رفت توی دلش. و چشم‌های درشت و سیاهش وقتی چشم برمی‌گرداند، غریبه و آشنا را گرفتار می‌کرد. طبق قانونی نانوشته، مردهای محله و فامیل که اغلب مذهبی بودند، نگاهش نمی‌کردند و اگر مردی نظرش می‌افتاد، زیر لب استغفار می‌گفت.

یک بار حاج کریم، نظرش افتاده بود به مچ دست و ساعد حبیبه که داشت باغچه آب می‌داد، که خبر از بلوربارفتن می‌داد ... هی استغفار گفت و به شیطان لعنت فرستاد.

حاج کریم هیکل‌دار بود، در جوانی زورخانه می‌رفته اما بیماری قند او را تکیده کرده بود و در ماه رمضان نمی‌توانست جلوی شکمش را بگیرد، زولبیا بامیه می‌خورد و کارش به بیمارستان می‌کشید. همسرش هم حاج خانم، رنگ به صورت نداشت و مریض احوال بود و سالی دو بار، سفره‌ی ابوالفضل می‌انداختند. حبیبه هم پای سفره غوغا می‌کرد و فریاد یا باب‌الحوائج-‌اش اشک همه را درمی‌آورد.

زن‌های فامیل و محله، فقط وقتی بچه‌شان نزد حبیبه بود، خیالشان راحت بود. و حبیبه برای همه‌ی بچه‌ها، آغوش و وقت داشت با روی باز ... 

اوائل تابستان، استاد محمد را خواسته بودند برای مرمّت کاشی‌کاری گنبد امام‌زاده صالح در تجریش. حبیبه هم گندم نذر کرده بود برای کبوترهای امام‌زاده. صبح‌های زود همراه استاد می‌رفت تجریش. استاد مشغول کار می‌شد  و حبیبه می‌رفت در یکی از طاق‌نماها، رو به ضریح می‌ایستاد راز و نیاز می‌کرد، اشک می‌ریخت و حاجت می‌طلبید و زیارت‌نامه می‌خواند :

مولا یا ابا صالح هر کجا رفتی یاد ما هم باش

نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش

مدینه رفتی به پابوس قبر پیغمبر، مادرت زهرا مددی

به زهرا که می‌رسید شیون می‌کشید و یا زهرا یا زهرا می‌کرد.

به دیدار قبر بی‌شمع مجتبی رفتی یاد ما هم باش

 به قبر بی‌شمع مجتبی که می‌رسید، دیگر غش می‌کرد. خادمین، استاد را خبر می‌کردند...

 

جمعه‌ی بعد استاد محمد که رفت پیش رفیق‌هاش، مست کرد و درد دل کرد و گفت حبیبه را چه کنم ...

در همین ایام، فرستادند دنبال استاد برای مرمّت گنبد اما رضا. قبل از رفتن به حبیبه گفت تو چرا به پای من بسوزی ...

مادر و خواهر حبیبه در خرمشهر زندگی می‌کردند چون دامادشان درپالایشگاه آن جا کار می‌کرد، آمدند تهران پیش حبیبه که تنها نباشد. شریفه خواهر حبیبه، دو تا پسر شیر به شیر داشت امید و نوید، و دیگر حبیبه خیلی خوشش بود. بعد از یکی دو روز، امید از بغل حبیبه، بغل هیچ‌کس نمی‌رفت.

استاد هر دو سه روز یک بار تلفن می‌زد تا این که تلفن‌ها کم شد و دیگر قطع شد و روزی ملا حسن سبزواری آمد در خانه و طلاق‌نامه‌ی حبیبه را داد دستش. و گفت تا هر وقت لازم باشد، خرج و مخارج با استاد است.

حبیبه هی زد تو صورتش و گفت بالاخره کار خودش را کرد. اما تا می‌آمد گریه زاری کند یا امید دل درد داشت، باید قنداق درست می‌کرد و یا نوید شیر خورده بود، باید آروغش را می‌گرفت. شریفه بعد از یک ماه برگشت خرمشهر و مادر نزد حبیبه ماند. حبیبه دلش برای استاد محمد تنگ بود و هوایش را می‌کرد اما از طرفی هم راضی بود که زهرماری خوردن استاد، از توی زندگیش رفته ...

زن‌های فامیل و در و همسایه، به حبیبه سر می‌زدند و سرسلامتی می‌دادند و بچه‌هایشان را می‌گذاشتند پیش حبیبه و می‌رفتند خرید و دکتر و دنبال بدبختی‌هایشان. حبیبه برایشان دمی گوجه شفته درست می‌کرد و با سر انگشت، لقمه‌های کوچک می‌گرفت می‌گذاشت دهانشان و یکی را روی پاهاش می‌خواباند و تاب می‌داد، یکی را بغل و پیش‌پیش می‌کرد و برای آن یکی قصه می‌گفت و قربان صدقه‌ی همه‌شان می‌رفت...

خبر طلاق حبیبه توی محله پیچیده بود. بعد از مدتی، یکی دو خانم باجی آمدند خواستگاری. یکی برای مردی که زن داشت، حالا یکی دیگر هم می‌خواست و یکی برای مردی که زنش مریض احوال و ناتوان بود. حبیبه اما در فکر و خیال‌هاش، هم بچه می‌خواست هم استاد محمد را ...

یک سال و اندی گذشته بود که حاج خانم، همسر حاج کریم بعد از عمل جراحی فوت کرد و در مراسم عزاداری، فریادهای یا زهرا یا زهرای حبیبه به گوش فلک می‌رسید.

شب سال حاج خانم که برگزار شد، ملا حسن سبزواری در خانه حبیبه را زد و پیام آورد که حاجی حالش خوش نیست و به مراقبت نیاز دارد.

حبیبه شستش خبردار شد. اما باورش نمی‌شد، فرداش جلدی پاشد رفت امام‌زاده صالح، به ضریح نرسیده بلند بلند هق‌هق می‌کرد، انگشت‌هاش را به ضریح قفل کرد : یا اباصالح مددی خودت شاهدی، هر چه خواست خداست. و یکهو انگشت‌هاش را از ضریح ول کرد و پوست بین انگشت شست و سبابه را محکم گاز گرفت و گفت: به فاطمه‌ی زهرات قسم، هیچی تو دلم نیست...

هیجان و نیرویی زیر پوستش می‌دوید که از درک آن عاجز بود. گریه‌هاش را که کرد به سفارش مادرش رفت داد براش استخاره کردند، بسیار خوب آمد.

حبیبه دیگر معطل نکرد، یک ساک بست و رفت منزل حاج کریم. ملا حسن سبزواری هم صیغه‌ی محرمیت خواند.

شب اول، تا حاجی مچ دست حبیبه را گرفت توی دست‌هاش، یک مرتبه تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن. لرز لرز لرز. آرام نمی‌شد. حبیبه گلاب و عرق نعنا آورد و به خیر گذشت. وقت هم‌خوابگی با حاجی، حبیبه یک شمد می‌انداخت روی صورتش. هر چی حاجی شمد را پس می‌زد حریفش نمی‌شد ...

پسرها و عروس‌های حاجی می‌آمدند و می‌رفتند. عروس‌های حاجی هم خوشحال بودند که حبیبه آن جا بود، قبلا بچه‌هایشان را پیش حبیبه گذاشته بودند.

بالاخره صیغه‌ی محرمیت و یا زهرا یا زهرا، کار خودش را کرد، حبیبه حامله شد و شکمش آمد بالا ...

بچه که تو دلش وول می‌خورد، آسمان را سیر می‌کرد و کم‌کم مهر حاجی به دلش افتاد. دختر زایید و اسمش را حاجی گذاشت نرگس. و سینه‌ریز الماس تقدیم کرد.

ولیمه دادند و شب شش مفصل گرفتند، درخت‌ها را چراغانی کردند و سور و ساتی بود. و حبیبه ماه مجلس شد.

بعضی همسایه‌ها لُغُز خواندند که زنگوله پا تابوت... اما حاجی باکیش نبود و بعد از چهار پسر، حالا این دختر، چشم و چراغ خانه‌اش شده بود و صداش می‌کرد نرگس خاتون که اسم مادرش بود.

حبیبه وقتی شیر می‌داد به بچه، باورش نمی‌شد که این خودش است و تو دلش می‌گفت : نکنه دارم خواب می‌بینم. و لالایی‌هایی را که برای بچه‌های دیگران خوانده بود، حالا برای نرگسش می‌خواند. نرگس که شش هفت ماهش شد، به کرک‌های سرش فکل می‌بست، بچه را بغل می‌زد می‌رفت در و بیرون، دلش می‌خواست به همه نشانش دهد. و حاجی همین‌طور چشمش به در بود تا حبیبه و نرگس بیایند ...

این روزهای خوش به حاجی آمد نداشت، نرگس که یک ساله و نیمه شد ماه رمضان بود، حاجی سکته کرد و رفت تو کما. خوشی بیش از حد و یا زولبیا بامیه کار خودش را کرد و حاجی بعد از یک هفته فوت کرد.

تمام کوچه و محله سیاه‌پوش شد، تا شب هفت خرجی دادند و خانه پر و خالی شد. سر خاک و در مجلس ختم، تمام مدت حبیبه سرش پایین بود و کسی را نگاه نمی‌کرد و هر که می‌خواست نرگس را یک دقیقه ازش بگیرد، نمی‌داد و به خودش چسبانده بود.

حبیبه دیگر در آن خانه بند نشد بعد از شب چله، برگشت به خانه‌ی نقلی خودش پیش مادر پیرش. قبل از ترک خانه، سینه‌ریز الماس را گذاشت توی کشو، کنار تسبیح حاج کریم.

برای حبیبه انگار دنیا و کائنات درست شده بود که او باشد و نرگس. همه‌چی را نشانش می‌داد، از ماهی حوض و برگ درخت و ماه و ستاره‌ها، قصه در قصه تعریف می‌کرد. براش لباس‌های چین واچین می‌دوخت و با غرور بچه‌اش را بغل می‌کرد می‌رفت مهمانی.

پسرهای حاجی بعد از انحصار وراثت، سهم حبیبه و نرگس را دادند. و به خواهر کوچولوی ناتنی‌شان سر می‌زدند. ناصر، پسر کوچکتر حاجی بیشتر می‌آمد، برای نرگس اسباب‌بازی می‌آورد و برای حبیبه خرید می‌کرد.

 

گذشت و گذشت نرگس سه ساله شده بود، استاد محمد پیدایش شد. می‌آمد با نرگس بازی می‌کرد و دلش نمی‌خواست از آن‌جا برود که روزی خانه‌ی خودش بود. خطاطی‌ها و وسایلش هنوز در زیرزمین بود. حبیبه معذب بود و از استاد رو می‌گرفت.

استاد با نفسی مطمئن، قصدش را با مادر حبیبه در میان گذاشت. مادر استخاره کرد، بسیار خوب آمد. و باز ملا حسن سبزواری، حبیبه و استاد را برای هم عقد کرد و خطبه‌ی زناشویی خواند.

استاد و حبیبه بعد از دوری و فاصله‌ها حالا که به هم رسیده بودند، آتش‌شان تندتر شده بود. نرگس هم روز به روز شیرین‌تر و سرزبون‌دارتر می‌شد، و خنده‌ی استاد را که کسی ندیده بود، حالا قهقه می‌زد. و چه بازی‌ها می‌کردند، هر وقت حبیبه می‌خواست نرگس را ببرد حمام یا لباسش را عوض کند، استاد نرگس را قلمدوش و بعد فرار می‌کرد تو حیاط دور حوض می‌دوید، حبیبه حرص می‌خورد دنبالشان می‌دوید، نرگس از ته دل چه غش‌غشا می‌زد ...

استاد محمد، ملا حسن سبزواری را خبر کرد و با اجازه‌ی پسران حاج کریم شناسنامه‌ی تازه برای بچه صادر کردند به نام فامیلی خودش، نرگس خوش‌نویس. 

بعضی همسایه‌ها و اقوام این وسط سوسه می‌آمدند که این دختر بزرگ شود به استاد نامحرم است و بعضی که خیلی مؤمن بودند منتظر بودند نرگس بزرگ شود و حقیقت را به او بگویند.

باری، نرگس را در ناز و نعمت بزرگ کردند، مدرسه که رفت استاد بهش خوش‌نویسی یاد داد. دبیرستان که رفت خوش‌نویسی‌اش از استاد جلو زد. استاد محمد نگذاشت نرگس چادر سر کند، روسری سرش می‌کرد. و موهاش که به حبیبه رفته بود پر پشت و فرفری، منگول منگول از همه جای روسری می‌زد بیرون، همسایه‌ها چشم‌غرّه می‌رفتند و رو برمی‌گرداندند.

گذشت و گذشت و گذشت، شهرها شلوغ شد و صدای خون در آواز تذرو، در تمام کشور طنین‌انداز شد: می‌کشم می‌کشم آن که برادرم کشت ...

راهپیمایی‌های میلیون نفری. زن‌های چادری که تا آن وقت فقط در خانه و مسجد و روضه‌خوانی بودند ریختند در خیابان‌ها، میلیون‌ها زن چادر سیاه ...

بالایی‌ها افتادند پایین، پایینی‌ها ریختند بالا بالاها ... و انقلاب شد. قصریخ و بولینگ عبدو شد کمیته و حسینه ارشاد غوغا بود، لبالب از جوانان مذهبی و غیرمذهبی.

فعالیت جوانان انقلابی حسرت کشیده، به اوج خود رسید و هر گروهی در کنار خیابان، میز داشت و تبلیغ اهداف و آرمان‌های گروه خودش را می‌کرد.

 در کنار یکی از میزها، نرگس نگاهش به پسری هم‌سن و سال خودش که تازه سبیلش سبز شده بود، گره خورد. رفته‌رفته دیر می‌آمد خانه، و با آن پسر و دوستان هم‌فکرش صمیمی شده بود و اعلامیه‌هایشان را نرگس با خط خوش ‌می‌نوشت.  و مدام حرف از عدالت و آزادی و برابری و برادری بود. و یک حرف‌هایی می‌زد که حبیبه نمی‌فهمید دخترش چه می‌گوید. و تو روی استاد می‌ایستاد و درشتی می‌کرد.

بعد از انفجار دفتر حزب حکومت، بگیر و ببندها شروع شد. و نرگس شناسایی و دستگیر شد.

 حبیبه انگار روی گل آتش راه می‌رفت، اصلا نمی‌فهمید چه شده. رفت سراغ پسرهای حاجی، پسرها که در بازار برو بیایی داشتند و معممین سرشناسی را می شناختند دست به دامان شدند و گفتند که نرگس اصلا هیچ‌کاره است، فقط چند تا اعلامیه نوشته. اما هیچ خبری از نرگس نشد که حتی در کدام زندان است.

استاد محمد بزرگانی را در مشهد می‌شناخت رفت به پا بوسشان و التماس که دخترم را پیدا کنید. و هیچ خبری نشد که نشد.

روزگاری شوم، روزهایی سیاه، رادیو اسم منافقین اعدامی را اعلام می‌کرد. بسم‌الله قاصم‌الجبّارین ...

 و اسم نرگس خوش‌نویس اعلام شد. نرگس دختر حبیبه، دختر حاج کریم و دختر استاد محمد را اعدام کردند. بعضی همسایه‌ها شنیده و به سر و صورت‌زنان، ریختند دم در خانه ...

حبیبه خانه نبود، رفته بود این در آن در بزند. رفته بود پیش ملا حسن سبزواری. ملا حسن گفت: خدا به دادتان برسد، گُر و گُر دارند اعدام می‌کنند. حبیبه سراسیمه می‌دوید، توی کوچه پس‌کوچه‌ها، زن‌ها با تغیّربهش می‌گفتند می‌خواستی جلوی دخترت را بگیری ...

استاد خانه بود اما رادیو مثل همیشه خاموش بود، همهمه‌ی توی کوچه را شنید و صدای  بعضی همسایه‌ها که شیون می‌کردند. رفت در خانه را باز کرد و حبیبه هم از سر کوچه پیداش شد، زن‌ها با هم شیون کشیدند. هیچ کس حرفی نزد حتی کلمه‌ای فقط شیون بود، حبیبه و استاد محمد کف کوچه در آغوش همسایه‌ها از حال رفتند.

حبیبه از ته جگر فریادهای دل‌خراش می‌کشید، باز از حال می‌رفت، باز تا چشمش را باز می‌کرد فریاد می‌کشید، تا راه گلوش بسته شد و خِرخِر می‌کرد. دکتر آوردند و سرم وصل کردند و مورفین دادند.

پسرهای حاج کریم، دنبال جنازه بودند. پاسدارها با خشونت رانده بودند‌شان. ناصر که مقاومت کرده بود زیر ضرب و شتم، خونین و سیاه و کبود شد.

 بعدها خبرها آمد از کامیون کامیون جوان و نوجوانی که در دشت خاوران در گورهای دسته‌جمعی، در کنار هم در خواب ابدیت ...

استاد محمد کمرش شکست و رفت در سکوت محض و اغلب نیمه مست بود. رفقا، تلخ‌وش در خانه تحویل می‌دادند و می‌رفتند. گاهی خوش‌نویسی می‌کرد با دستی لرزان  ...

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد...

حبیبه مات و مبهوت زل می‌زد به یک نقطه، از نگاه و چشم‌های درشتش، آتش شعله می‌کشید. همسایه ها غذا می‌آوردند و مراقبت می‌کردند. دختربچه‌هایی که حبیبه در مولودی‌ها بلندشان می‌کرد تا برقصند، حالا خانمی شده بودند و حبیبه را تنها نمی‌گذاشتند.

دو سالی از جنگ می‌گذشت. روزگاری شوم، روزهایی سیاه، کوچه‌ و خیابان پر از حجله ...

امید پسر شریفه شهید شد ...

ناصر پسر حاج کریم شهید شد ...

حبیبه حالتی گنگ داشت، نه گریه می‌کرد، نه یا زهرا می‌گفت. هر روز می‌رفت دم در روی پله می‌نشست، به عکس‌ جوان‌هایی که از توی حجله لبخند می‌زدند، خیره می‌شد...

یک شب خواب دید، خواب کبوترهای امام‌زاده صالح را ...

صبح زود راهی شد، چشمش به کبوترها که افتاد نوری در دلش تابید. به کبوترها دانه داد، کبوترها فوج فوج دور پاها و دست‌هاش قورقور می‌کردند. حالتی به او دست داد که انگار با نرگس در تماس است. بعد رفت در شبستان نشست، نگاهش از پنجره‌ها به کبوترها ...

بیشتر روزها می‌رفت امام‌زاده، به کبوترها دانه می‌داد بعد می‌رفت در شبستان می‌نشست. همان‌طور که خاموش نشسته بود، انگار در خودش می‌رمبید، ناگهان پوست بین شست و انگشت سبابه را محکم گاز می‌گرفت و تف می‌کرد، معلوم نبود تو دلش فحش ‌می‌داد یا کفر می‌گفت.

در گوشه‌ی شبستان، زنی آرام و سوزناک می‌گریست. زن حامله و پا به ماه بود. زن هر روز می‌آمد و می‌گریست و زیر لب، راز و نیاز می‌کرد. حبیبه از پشت نزدیک به زن نشست و هر چه گوش داد، درست نفهمید زن چه می‌گوید، زن لهجه داشت. لاغر و تکیده، انگار داشت از حال می‌رفت. حبیبه خواست چیزی بگوید، دهانش باز نشد ...

بعد چند روز نیامد و وقتی آمد با نوزادی در بغل. باز زن ایستاد به راز و نیاز و گریستن. یکهو ضجه زد. حبیبه رفت طرفش. زن اشک‌هاش را پاک کرد، به حبیبه گفت: خانم جان، طفلکم پیش‌تان باشد، الان برمی‌گردم. نوزاد را گذاشت تو بغل حبیبه و به سرعت دور شد یک لحظه سربرگرداند، مکث کرد و بعد پاهایش دوان‌دوان میان قورقور کبوترها ...

طفل بی‌قراری کرد، حبیبه نوزاد را به قلبش فشرد و قربان صدقه‌اش رفت.

تا غروب زن برنگشت.

حبیبه صدای خودش را شنید که به خادم می‌گوید : مادرش بچه را گذاشت و رفت. خادم گفت زن افغانی‌ست. حبیبه، آدرس خانه را داد به خادم و با نوزاد برگشت خانه ...