توبایس وولف
ترجمه :
مرضیه ستوده
ربایش*
جین تنهایی
تو سالن سینما بود. تماشاچیها که رفتند درها را قفل کرد، رسیدها و پول بلیطهای سانس شب را در کیف مخصوص بانک گذاشت و زیپاش
را بست. بعد نگاهی دیگر به دور و بر انداخت و منتظر شد تا رئیساش برگردد و او را
برساند خانه.
آقای مانسون
بعد از اکران اول، رفته بود اسکیت روی یخ توی پاساژ جدید بونا ویستا. یک ماهی میشد
که زودتر میرفت و تا برگردد جین فکر میکرد آقای مانسون، پسلهی زناش با یکی سر
و سرٌی دارد. تا اینکه یک روز شنبه که با دوستاش کیتی رفته بودند دله دزدی،
دیده بودش توی پیست. پشت شیشهی قدی و شیبدار سالن ایستاده بودند و تماشایش کرده
بودند که چند بار گرومب گرومب خورده بود به دیوارهی پیست. کیتی گفته بود: خیکیها
که نباید بیاند اسکیت روی یخ.
بیشتر شبها،
آقای مانسون تا ساعت یازده برمیگشت. هیچ شب انقدر دیر نکرده بود، ساعت نزدیک
دوازده بود و هنوز نیامده بود.
روی یکی از
صندلیهای ردیف آخر، یک نفر یک شال گردن نارنجی رنگ جا گذاشته بود. زیر همان صندلی،
غذای نیمه خورده با یک بسته سس تند بود. ماهیچهی خوک بود و آنطور که روی زمین افتاده
بود، انگار پای بریدهی حیوان، جین عقاش نشست و سرش گیج رفت. شال را برداشت و
غذای نیمه مانده را همانطور ول کرد تا آقای مانسون بیاید خودش بردارد. اگر هم
آقای مانسون به رویش بیاورد، خودش را میزند به آن راه. شال را در کیسهی اشیاء
گمشده انداخت و همانطور که چشم میگرداند اینطرف، آنطرف، ردیف به ردیف صندلیها
را نگاه میکرد و میآمد به طرف در جلوی سالن.
ردیف وسط، یک
عینک پیدا کرد. عینک آفتابی ِ گوچی . عینک را انداخت توی کیسهی اشیاء گمشده، مثل
یک آدم درستکار که انگار هیچ دزدی نکرده و نمیکند. اما میدانست که عینک را
برخواهد داشت و این دانستن باعث میشد که خیال نکند، احمق است. چند ردیف آمد جلوتر
بعد انگار یکی آنجا بود و نگاهش میکرد، بیاعتنا شانه بالا انداخت و عینک را از
توی کیسه درآورد. براش بزرگ بود. صورت جین باریک و ظریف و دماغش قلمی بود. عینک هی
لق میخورد میافتاد پایین و همه جا هم تیره و تار دیده میشد. جین همانطور با
عینک به طرف ردیفهای جلو آمد.
ردیف جلو
نزدیک دیوار، دید یک ژاکت روی صندلی جامانده. رفت که ژاکت را بردارد یکهو ایستاد و
عینک را از چشماش برداشت برای اینکه انگار آن ژاکت، دیگر ژاکت نبود که آنجا افتاده
بود بلکه یک زن مرده بود که ژاکت تناش بود. یک زن مرده، تک و تنها، نصف شب تو
سالن سینما.
جین چشمهاش
را بست و زوزه کشید مثل یک سگ که تو خواب زوزه بکشد. به نظرش آمد صداش مال خودش
نیست. بعد چشمهاش را باز کرد و از میان ردیف صندلیها رفت به طرف سالن انتظار.
کیسهی اشیاء
گمشده را گذاشت کناری و ایستاد پشت شیشهی در ورودی، رفت و آمد ماشینها را نگاه
میکرد. هر ماشینی که رد میشد، سرک میکشید و منتظر تویوتای آقای مانسون بود.
شیشه از نفساش بخار گرفته بود طوری که بیرون دیده نمیشد. یکهو به خودش آمد که چه
تند تند نفس نفس میزند. فکر و خیال ژاکت
و زن مرده ترسانده بودش. هی باز سرک کشید و ماشینها را نگاه کرد. بعد برگشت تو
سالن انتظار و رفت توی دفتر آقای مانسون. در را پشت سرش قفل کرد. پشت در، حالت
زندانی بهش دست داد، در را باز گذاشت. از پشت میز، دستگاه خودکار نوشابه و
پوسترهای فیلم هفتهی آینده دیده میشد. روی میز فقط یک تلفن بود و قاب عکس خانم
مانسون. خانم مانسون کاپشن تناش بود و کنار تلٌی از برف ایستاده بود و داشت بلندی
تلٌ برف را نشان میداد.
با دیدن برف،
جین یاد خانهی پدرش افتاد.
توی دفتر،
ساکت و آرام بود. جین دستهاش را ضربدر روی میز گذاشت و سرش را گذاشت روی دستهاش،
چشمهاش را بست. بلافاصله چشمهاش را باز کرد. گوشیِ تلفن را برداشت، شمارهی
پدرش را گرفت. آنجا سه ساعت دیرتر، و پدرش خوابش سنگین بود این بود که گذاشت تلفن
هی زنگ بزند. اول گوشی را به گوشش فشار داد بعد گوشی را گذاشت روی میز و منتظر شد،
تا صدایی شنید گوشی را برداشت. لیندا زن پدرش بود گفت: الو...؟ الو...؟ جین خواست
گوشی را بگذارد اما تو صدای لیندا ترس بود انگار که اکوی صدای خودش بود، قطع نکرد
گفت : سلام.
" سلام. بله. شما ؟"
جین زیر لبی با منمن گفت: جین
" کی؟ گفتی کی؟"
جین گفت: منام
لیندا گفت "تویی جی جی؟ ای خدا!
ترسیدم."
" ببخشین"
"ساعت چنده اونجا؟"
"دوازده. دوازده و ده دقیقه."
" اینجا سهی نصف شبه بزغاله."
"میدونم"
" تعجب کردم فکر کردم نمیدونی.
اوه حالا صبر کن یه دقیقه تا من خودم را جمع کنم." بعد گفت "همهچی
خوبه؟ اوضاع رو به راهه؟ کجایی الان؟"
"سر کار."
" آره بابات گفت که جی جی رفته سر
کار. دیگه داری برای خودت خانمی میشی."
جین گفت "آره لابد."
" من که میگم خیلیام خوبه."
جین سر تکان داد.
"من میگم آدم باید رو پای خودش
باشه، متکٌی به خودش باشه، پونزده سال زیاد هم کم سن و سال نیست، من وقتی شروع
کردم دوازده سالم بود و هنوز هم مشغولم."
جین گفت "میدونم"
لیندا خندید "خدا به سر شاهده
داستانها دارم از شغلهای جورواجوری که داشتم."
جین خندهی مودبانهای تو گوشی کرد. بعد
شکلک درآورد.
"فکر کنم میخوای با بابای خرفت و
غرغروت حرف بزنی."
" اگه میشه؟"
"امیدوارم خبرای بدی نباشه، حامله
مامله که نیستی؟"
"نه"
"برادرت چطوره؟"
جین گفت "تاکر، حالش خوبه و حامله هم
نیست. هنوز شروع نکرده."
لیندا غشغش خندید "چطوره چی کار
میکنه؟"
"تاکر خوبه. رو به راهه."
"مامانت چی؟"
"مامان هم خوبه. همهمون خوبِ خوب."
لیندا گفت "آفرین.عالیه. چون میدونی
که بابات برای شنیدن خبرای بد ساخته نشده فقط میزون شده برای خبرهای خوب."
جین به گوشی
بیلاخ داد گفت: صحیح. و میدانست که لیندا راست میگوید. و میدانست که حالا به
پدرش خواهد گفت که حالش خوب است و تاکر و مادرش هم خوب اند و همه چیز عالی است. به
غیر از این اگر بگوید بر خلاف قانون است. جین تکرار کرد "همه حالشون خوبه.
فقط هوای بابا به سرم زد دلم خواست باهاش حرف بزنم. همین."
لیندا گفت "آره.
خب معلومه. بابات هم یه وقتایی دلش میخواد با تو حرف بزنه."
"سلام
بهش برسون. ببخشین بیدارت کردم."
"ما
برای همین این جاییم بزبز قندی. حالا ببینم چی کار میکنم بهش میگم برات نامه
بنویسه. بابات میخواد نامه بنویسه ولی براش سخته. دوست داره با مردم حضوری تماس
داشته باشه. حالا ببینم چی کار میکنم. خب دیگه مواظب خودت باش."
جین گوشی را
کوبید روی تلفن و از ته گلو فریاد زد: احمق... داشت منفجر میشد با عصبانیت عقب
نشست، پاهاش را انداخت روی هم: عجوزه. سیب زمینیِ بیرگ. الاغ...
آنقدر گفت و
گفت تا خسته شد و دیگر نمیتوانست به چیزی فکر کند. بعد به آپارتمان مادرش تلفن
کرد، تاکر جواب داد. جین پرسید "تاکر چی کار میکنی؟ بیداری؟"
"هیچی.
تو باید دیگه خونه باشی تا الان، مامی گفت تو باید اومده باشی."
"تو هم
الان باید تو تخت، خواب باشی." جین صدای جیغ زنی را شنید بعد صدای شلیک گلوله
و بعد صدای موسیقیِ فیلم. "برای چی تا این وقت شب بیداری، بذار با مامی حرف
بزنم."
"چی؟"
"گوشی
را بده به مامی."
"مامی
خونه نیست. جین میدونی چیه؟ "
جین چشمهاش
را بسته بود.
"یه
دوچرخه توی استخره. ته ته استخر. درست زیر تختهی پرش. یه دوچرخه. قرمزه. خانم
فاکس گفت اگر بتونین درش بیارین مال تو."
"تاکر
مامی کجاست؟ باید باهاش حرف بزنم."
"با عمو
نیک رفته بیرون."
"کجا
رفتن؟"
تاکر جواب
نداد.
"تاکر،
میگم کجا رفتن؟"
تاکر جواب
نداد. جین صدای ماشین پلیس و کشیده شدن چرخهای ماشین را میشنید و فهمید که تاکر
باز دارد تلویزیون نگاه میکند. اصلا یادش رفته بود با جین پای تلفن بود.
جین تو گوشی
داد کشید "تاکر"
"چیه؟"
"نمیدونی کجا رفتن؟"
"نمیدونم جین. تو داری میآی
خونه؟"
"آره تا چند دقیقه دیگه میآم برو
تو تخت تاکر."
تاکر گفت: باشه و بعد گفت: بای. و قطع کرد.
جین دفتر
تلفن را از زیر میز درآورد ولی هر چی فکر کرد فامیلی ِ نیک یادش نیامد. شماره
تلفن نیک همان جا یک جایی توی خانه بود، روی میز بغل تخت مادرش و یا روی در یخچال.
ولی میدانست اگر به تاکر بگوید که بگردد پیداش کند تاکر گیج و ویج میشود و میزند
زیر گریه.
جین پاشد رفت
طرف در ورودی. یک دونده با لباس ورزش شبرنگ، از جلوش رد شد. ماشین خودکار نوشابه
یکهو زر زر کرد بعد لرزید و از کار افتاد. جین گرسنهاش شده بود. یک بسته بیسکوییت
شکلاتی قبلا خریده بود همراش بود از تو کیفاش درآورد، چندتا چندتا چپاند تو
دهانش و خشک خشک جوید تا آروارهش خسته شد. بقیهاش را گذاشت توی کیفاش، عینک گوچی را هم گذاشت. بعد باز دفتر تلفن را باز کرد
و دنبال اسم و فامیل معلم انگلیسیاش آقای هاپکینز، گشت. آقای هاپکینز کلاس آموزش
رانندگی هم داشت. کیتی گفته بود وقتی آقای هاپکینزداشت دنده عقب رفتن را یادش میداد،
خوابید روش توی ماشین. برای اینکارش جین ازش متنفر شده بود. چطور یکی میتواند
آنطور شعر بخواند که آقای هاپکینز میخواند، آنوقت هنوز دلش کیتی را بخواهد؟
شماره تلفن
آقای هاپکینز تو دفتر تلفن نبود. جین همانطور ورق زد و یک شماره انتخاب کرد و
شماره گرفت. بلافاصله یک مرد جواب داد. و هی گفت بله؟ نه. بله. و انگار منتظر همین
تلفن بود.
جین گفت "آقای لاو؟ چند تا خبر براتون دارم."
مرد گفت "کیه؟ شما؟ میدونید ساعت چنده؟"
"خبر همین الان به ما رسیده، ما فکر کردیم بهتره همین حالا به شما خبر
بدیم. ولی اگر شما دلت نمیخواد بشنوی، میتونی قطع کنی."
آقای لاو گفت "مطمئن نیستم درست فهمیدم یا نه؟"
"آقای لاو، دلت میخواد تلفن را قطع کنی یا نه؟"
آقای لاو همان لحظه جواب نداد. بعد گفت "به من نگو که مثلا من جایزه بردم
یا برندهای چیزی شدم."
"این قرن را دست کم گرفتهاید آقای لاو."
مرد گفت "یه دقیقه صبر کن برم عینکام را بیارم."
وقتی مرد برگشت پای تلفن، جین پرسید "خودتون هستین آقای لاو؟"
"بله خانم. خودِ خودمم."
"ما باید مواظب باشیم. این جایزه، یک دست کارد و چنگال استیک خوری که
نیست."
آقای لاو گفت "من تا حالا هیچوقت برنده نشدم. فقط تو مسابقهی جدول کلمات جایزه بردم. وقتی بچه
بودم کلمه را رو هوا میزدم هیچکی به گرد پام نمیرسید."
"انگار حسابی هیجان زده شدین آقای لاو."
آقای لاو خندید.
جین گفت "آدم خوبی به نظر می آین. کجایی هستین؟"
آقای لاو باز خندید. "مثل اینکه نقشه داری من را خوب گیربندازی."
جین گفت "چند
تا سئوال در پرسشنامهست ما باید از شما بپرسیم." عینک را از تو کیفاش درآورد و زد به چشمهاش.
تکیه داد عقب و به سقف نگاه میکرد. "ما علاقمندیم که با برندههامون آشنا
بشیم."
آقای لاو گفت
"اوضاع از این قراره. من در دیترویت متولد و بزرگ شدم. پیوستن به نیروی
دریایی بعد از جنگ« پرل هاربر» و دریافت برگهی معافیام در ماه جون سال چهل و
شیش، در ساندیهگو. و بعد از چند هفته کندم و آمدم اینجا و اینجا موندنی شدم.
همهاش همین بود."
"خوبه. خوب پیش میره. سنتون آقای لاو؟"
"شصت و یک سال"
"وضعیت زناشویی؟"
"زناشویی بی زناشویی. من مجردم."
"یعنی منظورت اینه که بیشتر از نیم قرن زندگی کردی و به ساحت مقدٌس
ازدواج هرگز پا نگذاشتی آقای لاو؟"
آقای لاو سکوت کرد بعد گفت "راستش را بگو دیگه، موضوع چیه؟"
"یه سؤال دیگه آقای لاو، بعد راجع به جایزه حرف میزنیم."
آقای لاو
هیچی نگفت، اما جین صدای نفساش را میشنید.
جین قاب عکس
خانم مانسون را برداشت و دمر کرد روی میز. "سؤال اینه آقای لاو. من دروغ میگم،
دزدی میکنم، با این و اون هم میخوابم. نظرت چیه؟ چی فکر میکنی؟"
آقای لاو گفت "آه... پس من چیزی نبردم؟"
"نه آقا. نه. باید بگم نبردی."
مرد گلویش را
صاف کرد گفت "من گیج شدم نفهمیدم چی شد؟"
جین گفت "سر کارت گذاشتم. کلک بود. من حقه بازم."
"خودم فهمیدم. فقط دلیلش را نمیفهمم. که چی؟"
جین جواب
نداد.
آقای لاو گفت "البته تو اولین کسی نیستی که من رو میذاره سر کار و فیلم
میکنه، حتما آخریاش هم نیستی."
جین گفت "در واقع، من با این و اون نمیخوابم."
"تو باید یه چیزهایی یاد بگیری یه ملاحظات و وظایفی رو یاد بگیری، اصلا
کلیسا میری؟"
"نه آقا. آن وقت که خونهمون بودم گاهی میرفتم. نه اینجا. عید ایستر
همهمون میرفتیم. کشیش، هیچ مراسمی اجرا نمیکرد تنها کاری که میکرد فقط یه
ویدئو میذاشت که بچهای متولد میشد و پست صحنه صدای عرعر بچه بود."
جین منتظر شد
آقای لاو چیزی بگوید. اما نگفت، ساکت بود. جین تکرار کرد "در واقع من با این
و اون نمیخوابم. فقط با یکی از معلمهام." بعد اضافه کرد "زن داره."
آقای لاو گفت "متأهله؟ این دیگه وحشتناکه. تو چند سالته؟"
"میگه من خیلی باهوشم. باهوش و اغواگر. سر کلاس همینطور زل میزد به
من. میدونستم حالا پشت دفتر انشاء و نوشتههام شعر مینویسه. همینطوری شروع شد.
عاشق منه. با ناامیدی ِ تمام عاشق منه. من هم فقط بازیاش میدم."
آقای لاو گفت "وای خدای بزرگ!"
"باهاش خیلی بدم. عبوس و بداخلاق. بیاحساس. جلو بچهها مسخرهش میکنم.
اداشو درمیآرم، حتی اداشو تو رختخواب درمیآرم ادای سر و صداشو، حرکتهاشو. لابد
حالا شما میگین که حسابی زده به سرم. یه خالکوبی دارم این جاست، نپرس کجامه.
بالاش نوشته «بالاتر از خطر» این شعار منه تو زندگی: برق آسا زندگی کن و جوان
بمیر. وقتی خراب کاری میکنم همیشه این را با خودم میگم برق آسا زندگی کن و زودتر
بمیر. همینطور هم خواهد شد من جوونمرگ میشم."
آقای لاو گفت "من موندهام چی بگم. کاش میتونستم کاری کنم."
جین بهش گفت "یه چیزی بگو. داد بزن. زیر و روم رو یکی کن."
"من تو رو نمیشناسم حتی اسمات رو نمیدونم. اسمات چیه؟ شاید بتونم کمکات
کنم."
" اسمم؟ سگ شانس."
"پس من دیگه نمیدونم چی بگم."
جین صدای تقهی
قفل در سالن انتظار را شنید، زود گفت: آدیو... و گوشی را گذاشت. عینک آفتابی را از
چشماش برداشت گذاشت تو کیفاش. بعد پاشد دور میز به راه رفتن، دید آقای مانسون شل
میزند و با یک جفت عصای زیر بغل به طرف دفتر میآید. قوزک پاش را گچ گرفته بودند.
روی پیشانیاش هم یک چسب زخم بود. آقای مانسون به جین گفت "حتی یک کلام هم
حرف نمیزنی. اصلا نمیخوام راجع بهش حرف بزنم." همانطور که دولا دولا خودش
را میکشاند تو دفتر با اوقات تلخی گفت "یک حرکت و چرخش اشتباه روی یخ، یک
نیشگون کوچولو از طرف «کارمای» بدِ مانسون پیرمرد، حتما یه کاری کرده بودم."
کیف پول بلیط ها را از تو کشو درآورد زیپاش را باز کرد، روی میز تکان تکان داد
بدون این که به جین نگاه کند گفت "بیا یه پنج دلاری بردار. تاکسی دم در
منتظرته."
"تاکسی؟"
"انتظار داری اینطوری ببرم برسونمات؟ یه نگاهی به من بکن. ای خدااا!
درب و داغونم."
جین بهش گفت "اونقدرهام بد نیست."
آقای مانسون
خودش را به سختی کشاند روی صندلی و عصاها را گیر داد به میز"من همیشه با تو
خوب بودم. یعنی زیادی خوب بودم." چشمهاش را گرداند بالا تو صورت جین گفت
"من باهات خوب نبودم؟ هر وقت خراب کاری کردی هیچ وقت سرت داد نزدم، هر وقت
یواشکی دوستهات رو آوردی سینما به روت نیاوردم. تو نباید اینطوری به من نگاه
کنی. تو باید با تأسف، با حس همدردی به من نگاه کنی."
تاکر خواب
بود روی زمین جلوی تلویزیون. جین تخت تاشو را باز کرد، تاکر را کشاند روی تخت. طوری که تاکر بیدار نشود به سختی لباس خواب تناش
کرد و رویش را پوشاند. بعد رفت اتاق مادرش را وارسی کرد تا شماره تلفن نیک را پیدا کند. شماره تلفن نیک را
پیدا نکرد اما یکی از نامههای پدرش را پیدا کرد. نشست لبهی تخت و نامه را خواند.
به کلمههای: شیرینام و قند عسلام، اخم کرد. یک وقتهایی با طعنه آنها را تکرار
میکرد. پدر و مادرش هنوز برای هم نامههای عاشقانه مینوشتند. نه! آنها حق
ندارند این کار را بکنند نه دیگر حالا حق ندارند، بعد از آن کارهایی که در قبال همدیگر
کردهاند، مشمئز کننده است.
جین رفت تو
اتاق خودش. لخت شد و جلوی آینه ایستاد. خودش را نگاه نگاه کرد. برگشت از روی شانه،
نگاه سردی به خودش انداخت.
باز روبروی آینه ایستاد و تمرین کرد غمگین اما
شجاع به نظر بیاد. بعد عینک آفتابی را از تو کیفاش درآورد زد به چشماش، بلوز
پولک دوزیای که از فروشگاه بولاک هفتهی پیش بلند کرده بود، پوشید. چراغها را
خاموش کرد فقط یک چراغ بالای آینه روشن بود. اینطوری انگار زیر نور چراغ برق کنار
خیابان ایستاده بود. لبهی بلوز افتاده بود روی رانهای لختاش. یقهی بلوز را داد
بالا و چشمهاش را خمار کرد و لب پاییناش را داد پایین و زمزمه کرد "همیشه به
تو فکر میکنم. همیشه." جملههای پدرش را دکلمه میکرد. "هر روز و هر شب،
عشق من، تنها عشق زندگیام." بعد سر
و شانه آمد، پولکها لرزید و برق زد "عزیز شیرین زبونم. خوش تن و بدنِ لطیفام."
لب ورچید و پلکهاش را لرزاند.
تاکر، داد زد
چیزی گفت.
جین رفت تو
هال گفت "بگیر بخواب تاکر."
تاکر گفت "مامی.
مامی رو میخوام."
وسط تخت نشسته بود، وحشت زده دور و برش را نگاه
میکرد انگار نمیدانست کجاست. جین عینک را از چشماش برداشت، رفت کنار تاکر نشست.
"مامی همین الانه دیگه میآد." موهای تاکر کرک شده بود و سیخکی ایستاده
بود. جین سرش را ناز کرد و هی دست کشید به موهاش. "آب میخوای؟"
تاکر گفت
"مامی مامی رو میخوام."
جین همانطور
که با سرانگشتهاش پشت سر تاکر را شانه میکرد گفت "گوش کن تاکر. گوش کن.
فردا، یه روز مخصوصه! ولی فردا نمیآد مگر اینکه تو بگیری بخوابی."
تاکر دور
اتاق را نگاه کرد و گفت "مخصوص ِ چی؟"
"فردا میبینی!"
"یعنی وقتی از خواب پاشدم؟"
"آره. به شرطی که الان بگیری بخوابی." جین به زور تاکر را خواباند
و همانطور سرش را نوازش کرد تا تاکر آرام گرفت و دراز کشید.
گفت "قول میدی؟"
"قول ِ قول."
تاکر که
خوابش برد، جین پاشد رفت بیرون. تو درگاهی ایستاد و تکیه داد به در. از سرما
مورمورش شد. به آپارتمانهای اطراف نگاه کرد، همه جا تاریک بود. خودش را بغل کرد
و قدم آهسته از راهرویی که کفپوش چوبیِ زمخت و ناهمواری گذشت، پلهها را رفت
پایین و رفت توی حیاط.
چراغهای
استخر هنوز روشن بود. حتما برای ایمنی که یک وقت کسی نیفتد که بعد برود شکایت کند.
جین همانطور که خودش را بغل کرده بود آب را با پاش امتحان کرد، زمهریر بود. خانم
فاکس دستگاه گرمازایی را خاموش کرده بود. خانم فاکس اینطوری است، تابستانها
شوفاژها را روشن میکند، زمستانها خاموش. احمق اعجوزه. اصلا پولش را او نمیدهد.
جین بینیاش را بالا کشید، بازوهاش را مالید و دوباره آب را امتحان کرد، این بار
تا مچ پا. دوباره به پنجرههای تاریک نگاه کرد. بعد بلوزش را درآورد پرت کرد پشت
سرش و پرید تو آب.
وقتی به آب
زد، در جا قلباش فشرده شد. خودش را کشید بالا و نفس گرفت و رفت طرف نردبان.
رعشهی خفیفی
توی شانههاش افتاد و انگشتهای پاش درد گرفت و بیحس شد. دستاش را گرفت به
نردبان و منتظر شد تا تناش با سردیِ آب اخت شود. به بالا نگاه کرد. یک هواپیما
به آرامی از آسمان میگذشت. جین نفسهاش را هماهنگ با چراغهای چشمکزن هواپیما،
میزان کرد وقتی آرام گرفت، ششهاش را باد کرد و به دفعات نفس گرفت آنقدر عمیق و
طولانی که دلش میخواست. بعد شیرجه زد به طرف
تلالوء قرمز رنگ ته استخر.
چشمهاش درد
گرفته بود. این تنها حسی بود که داشت. انگشتهاش را دور فرمان دوچرخه حلقه کرد و
به شتاب پا میزد به طرف بالا اما تا وسط راه که آمد، وزن دوچرخه را نتوانست تحمل
کند مجبور شد ول کند. دوچرخه به آرامی رفت و رفت ته استخر، بدون هیچ صدایی. فقط
لرزهی خفیفی تا سطح آب آمد بالا. جین دو باره ششهاش را پر از هوا کرد و نفس گرفت
و شیرجه رفت تا عمق استخر، دستهی دوچرخه را گرفت کشید به طرف دیوارهی استخر، سر
پا نشست دوچرخه را گیر داد روی کمرش زیر خم دوچرخه، بیامان پا میزد و با دستهای
آزادش آب را چنگ میزد. پلههای فلزیِ نردبان را که دید پایش را میزان کرد روی
پلهی اول که باز وزن دوچرخه، کشیدش پایین. آخرین نفسی را که داشت بیرون داد.
دوچرخه هی سنگینتر میشد. پله پله خودش را بالا کشید، رسیده بود به سطح نورانی و
براق آب. جین حس کرد دهانش بیاراده بازمانده و نفس نمیکشد "نه!" و بعد
حالت خفهگی. سرفه کرد، کلرِ آب، گلویش را خراشید و سوزاند، سرفه سرفه، ششهاش
داشت میترکید. استفراغ کرد. چشمهاش میسوخت.
از نردبان
بالا آمده بود، نردبان را ول کرد و آب چشمها و صورتش را گرفت. آن یکی بازوش بیحسِ
بیحس بود اما وزن دوچرخه را روی شانه و پشتاش حس میکرد. فقط باید خودش را کمی
خم کند بعد دوچرخه را محکم هل دهد روی لبهی استخر - اما الان هیچ توان ندارد – البته مشکلی نیست -
فقط باید تمرکز دهد، تاب و توانش را مجموع کند تا به خود بیاید سرش را یکور کند،
صورتش را با لذٌت بگذارد روی لبهی سیمانی استخر، چشمهاش را باز و بسته کند و
هوای سرد را به درون کشد.
·
اسم داستان Coming Attractions است.
یا جاذبههای فراوان. در این داستان منظور برنامه های آینده سینما هم هست.