مرضیه ستوده
چند صباحی من و خواهرم، هوا روشن نشده از خانه میزدیم
بیرون که سر کارمان حاضر باشیم. خواهرم در خوابگاه تازه واردین کار میکرد، من هم با همکلاسیی دانشگاه، پروژهی
تحقیقاتی داشتم. خواهرم من را با ماشین میرساند اما محوطهای بود که باید پیاده میرفتم.
روزهای اول در خود مچاله میشدم. سوز میآمد. صورتام هنوز گرمای رختخواب داشت، میپوشاندم
خودم را. تا کمکم از آن مچالهگی درمیآمدم. به دلخواه قدم میزدم، به دوردستها
نگاه میکردم تا آهسته آهسته، سرو و صنوبر و سپیدار، خود را گویی برمن عیان میکردند.
در آن مرز تاریک روشنی، نیرویی خود را به آدمی تحمیل میکند. مردم ِ سحرخیزمیدانند،
جهان شسته شده در لعابی نیلگون به طرفت میآید. از دل شب، به سپیدهی صبح. از این به آن، به
معجزه میماند. از سیاهی به سپیدی.
در شفافیت این لعاب
نیلگون بود، در از این به آنی، از سیاهی به سپیدی، که یکهو خواهرم را بخشیدم. یعنی توانستم ببینم او
را. ضعفهایش را که شاید زیباییاش بود. تمام قضاوتام فروریخته بود. عصر که میآمد
دنبالم، از دور که میآمد، به طرفاش میدویدم، حالت عاشقها را داشتم. دست میکردم
تو موهای فرفریاش، خوب نگاش میکردم. میخندید میگفت: چیه چیز خورت کردن؟
من و خواهرم دوقلو هستیم. دوقلوهای تخمک جدا. اصلا شکل هم
نیستیم. نه قیافه، نه روحیه. او بگو بخند است. من حوصله ندارم. راستش اصلا او یک
جو عقل ندارد. او به من میگوید تو یک ذرٌه احساس نداری. به هر حال، هر وقت دستهگل
به آب میدهد، من را خبر میکند که بروم دور و برش را تر و تمیز کنم. با این که
جداییی ما از هم مشکل است، اما من سعی میکنم خود را از او دور نگه دارم. چون او
همواره خود را خوار و ذلیل میکند. پیوسته کولی میدهد و یا ازش کولی میگیرند. آنوقت
شکل احمقها میشود، بدتر از همه گاه مبتذل میشود که من طاقتاش را ندارم.
مثلا الان من را خبر کرده که بروم خانهاش بمانم تا رشیدخان
را یک جوری راضی کنیم که برود بیرون. چون خواهرم معتقد است آدم نباید به هیچ وجه،
کسی را از خانهاش بیرون کند. رشیدخان، دوست پسر خواهرم است. البته برای خودش دیگر
عاقله مردی است. این اسم را من و همکلاسیام گذاشتیم روش. چون علاوه بر اینکه خوش
قد و بالاست، از هر دری که وارد شود، قد میکشد، سر بالا میکند، انگار به تالاری
خیالی وارد میشود با سقفهایی بلند و چلچراغهایی آنچنانی. وقتی کلاه قفقازیاش
را سرش میگذاشت، من و دوستام یواشکی با هم دم میگرفتیم: های های رشیدخان -
سردار کل قوچان... این کلاه پوستی را اول
آشنایی، خواهرم براش خرید. خداییش خیلی بهش میآد. لبهی کلاه، درست بالای ابروهای
پرپشت با ابهتاش قرار میگیرد و کمی پایینتر، آن سبیل خوش ترکیب و فقط کافی است
مثل دکتر ژیواگو لبخند بزند یا سیگاری بگیراند. خواهرم در مقابل زیبایی ضعیف است.
اما بعدش چی؟ بعدش، من میشناسم خواهرم را، هر چه بشود، هر بلایی که سرش بیاید، میگوید
ایشالا گربه بود. و در این ندید گرفتنها، گاه از مرزهایی میگذشت که بعدها خودش
هم باورش نمیشد.
خواهرم، چون شوهرش بازرگان بود بعد از طلاق گرایش مفرطی به
هنرمندان پیدا کرد و تا مدتی خانهاش پاتوق هنرمندان بود. البته این هنرمندان
بیشتر سیاسی بودند که بعد از انقلاب و در خارج از کشور، به هنر روی آورده بودند. و
منظور از سیاسی بودن، یعنی عقاید تند سیاسی داشتند و تا میتوانستند دورهم جمع میشدند
و بحثهای داغ میکردند. رشیدخان به هنر طراحی وگرافیک روی آورده بود و خودش را دربست،
وقف طراحی کرده بود. و در امریکای شمالی، آسیای میانه و قلب اروپا، هر کدام یک زن
و یک بچه داشت. و مدٌعی بود که هیچکدام از زنهایش، طرحهایش را نمیفهمیدند. و
بعدها کلاغه، از آن بازماندگان وانهاده، خبرآورد که واژهای به اسم
"مسئولیت" در ید و بیضای سردارکل قوچان، وجود نداشته است.
و حالا تمام آثار رشیدخان به در و دیوار خانهی خواهرم بود.
سیاه قلم کار میکرد. آدمها را سر ته میکشید و توی دهان و چشمهایشان، یک مشت
میخ میریخت. و در طرحهای بعدی، جای میخها در گودیی دستها و کمر و حلق و گلو،
عوض میشد. و روزها که لنگ ظهر از خواب پا میشد، قهوهاش را میخورد، سیگارش را
روشن میکرد، به رفیقهاش زنگ میزد، میپرسید کار تازه چی داری؟ تا در کافهای
قرار بگذارند و در بارهی کار تازهشان حرف بزنند. و خواهرم او را پشتیبانی میکرد
و این در آن در میزد تا در جایی باکلاس برایش نمایشگاه بگذارند.
و مثل سگ پاسوخته میدوید و تمام وقت کار میکرد و با پسرش
که نه در خانهی او بند میشد و نه در خانهی پدرش، هزار و یک بدبختی داشت. شوهر
خواهرم که یک عمر تجارت کرده بود، انگار
بعد از طلاق چشمهاش باز شد که دنیا دو روزه و حالا همراه و هم مسلک با همسر جدیدش
به عرفان روی آورده بود و خانهاش یک نیمچه خانقاه شده بود. و پسر خواهرم در حالی
که مثل یک بزغاله گیج و معصوم نگاه میکرد با یک ساک و کوله، بین دو دنیای هنر و
عرفان، در نوسان بود و مانند یک برهمن سکوت اختیار کرده بود و با هیچکس حرف نمیزد.
خواهرم جایی در گذر از سنٌت به مدرنیته، گیرپاچ کرد و بعد
از طلاق، همینطوری نمیتوانست با کسی همبستر شود. باید آن مرد وجههای معنوی میداشت.
و حتما قربانیی ستمی میبود تا او خود را، جسم و جانش را شیفتهوار به آن مرد
بسپارد و لذت جنسی، میان مشتی معنویات گم شود. مثلا رشیدخان، چون زنهایش درکش
نکرده بودند و اینکه گوش راستش سنگین بود و گفته بود که در زندان کشیده خورده،
همین کافی بود.
یک بدیی رشیدخان که کمکم رو شد، این بود که عصری که میشد
دلش میگرفت و نمیتوانست تنها بنشیند و اگر ودکاش دیر میشد، چیز پرت میکرد و یا
عربده میکشید. و خواهرم را وادار میکرد، خودش هرگز تلفن نمیزد، خواهرم را وادار
میکرد به این و آن تلفن بزند که یا بروند جایی، یا مهمان داشته باشند. در این وقت
که ودکا ابسولوت بود و ماست و خیار هم بود و دوستان، صمیمانه از کارهای جدیدش حرف
میزدند، رشیدخان در دلکشترین حالتاش بود. خواهرم ترجیح میداد که مهمان بیاید
خانهاش تا هی به این و آن رو بیندازد.
بعد که هنر دوستان اندک اندک جمع میشدند، اولش یک کم خوش
بودند، با خوشی به هم میگفتند به سلامتی، مثل آدم از هم میپرسیدند کار تازه چی
داری؟ بعد آنهایی که در ردهی بالاتری از
هنر، یعنی نشانه شناسی بودند، دربارهی دال و مدلول و گفتههای لاکان و سوسور و
دریدا، تا نصف شب ور میزدند. رشیدخان خیلی دقت میکرد که واژهی دیفرانس را حتما
دیفقانس تلفظ کند. آخر شب دیگر خشن و بیتربیت میشدند مثلا رشیدخان تقریبا با
حمله به مدعوین هوار میزد: سوسور به اونجای ننهَش خندیده که این را گفته.
در این وقت، پسر خواهرم ساک به دست میرسید. همانجا تو
راهرو میایستاد، بربر اینها را نگاه میکرد، بربر مادرش را نگاه میکرد، بعد میرفت
تو اتاقاش مثل برهمنها مینشست، نفساش را تو سینه حبس میکرد تا نزدیک بود خفه
شود، آنوقت نفس میکشید.
سالهاست من با خواندن و نوشتن آمیختهام و رشتهام علوم
انسانی است اما هیچوقت سردرنیاوردم که اینها سر چی بحث میکردند. و خواهرم خاک بر سر، دست به سینه پذیرایی میکرد. هی
زیرسیگاری خالی میکرد و لیوان میشست و آخر شب که این سیبیلها میپریدند به هم،
میترسید. وحشت زده، میانه را میگرفت و با عقاید هر دو طرف به نحوی موافقت میکرد. گاه التماسشان میکرد.
در همین دوران و در همین نشستها بود که زد و رشیدخان عاشق
یک دختر دانشجو شد. بهطوری که از درد عشق میسوخت. تو گلوش بغض، تو چشماش اشک، پکهای
عمیق میزد به سیگار، به خواهرم میگفت: من را درک کن. بعد خواهرم درکش میکرد.
دختره هم پر رو پر رو، خواهرم را نگاه میکرد
که یعنی که یعنی. خب یکی تو، یکی هم من.
کارگاه و اتاق رشیدخان تو زیرزمین بود. تو راهروی زیرزمین
یک آینهی قدی بود. از بالای پلهها، اگر قایم میشدی و سرک میکشیدی تو آینه پیدا
بود. بارها رشیدخان را که از خواب پاشده بود، با آن اندام کشیدهی قشنگاش دیده
بودم. همانطور که فقط یک شورت پاش بود، کلاه پوستی را میگذاشت سرش جلوی آینه راه
میرفت. احسنت! رشیدخان لختاش قشنگ بود. بعد کمرش را به سه شماره محکم تکان میداد
رو به آینه، بازو میگرفت، دستاش را مشت میکرد رو به سینهی ستبرش به خودش میگفت:
Yes!
Yes! Yes!.
در این دوران بود که خواهرم هی مات میشد. حالتاش طوری بود
که انگار قرار بوده در یک کرهی دیگر به دنیا آمده باشد و حالا دارد از جا مکان
خودش تعجب میکند. این جور وقتها به هیچ وجه تو چشمهای من نگاه نمیکرد فقط از
کنارم میگذشت یا پشتام راه میرفت. جز میزد، میگفت یک کاری بکن.
من رفتم رک و راست
با رشیدخان حرف زدم. دیدم نه خیر، سمبهاش هنرمندانه خیلی پر زور است. خب البته
سر سیاه زمستان بود، برف میآمد و گل و شل بود. دختره هم درخوابگاه دانشجویی فقط
یک اتاق داشت. از طرفی، ترک خانهی خواهرم با گرمای شعلهور شومینهش، با آغوش
بازش، غیرممکن مینمود.
آن روزها سخت میگذشت. نگران خواهرم بودم. مات شدنهاش
طولانی شده بود. من باید رسالهام را دربارهی زنان و گذار از مدرنیته، تحویل میدادم.
خودم هزارتا کار داشتم. باید تحقیق میکردم و مقاله مینوشتم.
آن روزها، صبح تا ظهر بکوب میخواندم و مینوشتم و در ضمن
منتظر بودم تا رشیدخان از خواب بیدار شود تا با او حرف بزنم و قصدم این بود که هر
روز، یک ذرٌه فشارش دهم به طرف بیرون. اما وقتی آدم میرفت باهاش حرف جدی بزند،
یکهو جذاب میشد. یک سیگار درمیآورد میگرفت جلو آدم میگفت میکشی؟ بعد سیگار را
خودش روشن میکرد، یک پک غلیظ میزد، میداد دست آدم، گرم و صمیمی میپرسید خوبی؟
بعد از تو سینهاش که صداش یک زنگ خوشگل داشت میگفت هوم؟ بعد در فاصلهای از آدم
قرار میگرفت که انگار میخواست آدم را بغل کند ولی بغل نمیکرد. من هیچوقت
نتوانستم حتٌی یک ذرٌه فشارش دهم به طرف بیرون و رفته رفته، او روح مرا با صدای
کبادهی ظهرگاهیاش همچین منگنه کرد که عقبنشینی کردم.
این روزها که عاشق شده بود بعد از قهوه دیگر سیگار نمیکشید،
ورزش میکرد و یک بطری آب معدنی تگری مینوشید. وسیله ورزشیاش قدیمی بود. یک چیزی
بود شبیه کباده، فنر داشت و بدجور قیژقیژ صدا میداد. آن را بالای سر و سینهاش به
حرکت درمیآورد و گردههای خوش ترکیباش را قلمبهترمیکرد. بعد میرفت جلو آینه
تا به خودش بگوید Yes!. صدای کباده، تو سر من کش میآمد، کش میآمد، همانطور که بازوها
و عضلههای رشید خان، ورزیدهتر میشد، انگار فنرهای کباده، استخوانهای من و
خواهرم را خرد و خمیر میکرد. خواهرم از سر کار تلفن میزد میپرسید باهاش حرف
زدی؟
یک گیر دیگر خواهرم این بود که اگر روزی به یکی میگفت شما
چه ماهی، چون از صمیم قلب میگفت، اگر بعدها همان ماه، طوفان نوح هم به سرش میآورد،
زباناش برنمیگشت به او بگوید پفیوز.
حالا وسط این کمدی الهی، خواهرم از سر کار آمده، چایی
ریخته، دستام را گرفته، مهربان نگاهم میکند. خواهرم دستام را که میگیرد، میدانم
یک اتفاقی افتاده، یا قرار است بیفتد. گفتم بفرما. گفت: یک مادر تنها که یک بچهی
هشت نه ساله دارد، تنهاست. (فهمیدم این تکه را از سر کار گرفته) ادامه داد: تازه
از ایران آمده، تنهاست هیچکس را هم ندارد. سرطان حنجره شده باید فوری عمل شود و
چون فوری است، ارگانهای دولتی نتوانستهاند برنامهریزی کنند تا بچه را نگهداری
کنند. و دیگر همکاراناش هم همه گرفتاراند.
خب، خانم خودش که میرود سر کار، رشیدخان هم که عاشق است، لابد
بچه را من باید نگه بدارم. حالا به گلهای قالی نگاه میکرد میگفت: غدهٌی سرطان
دارد تو گلوی مادرجوان رشد میکند.
هیچی، قرار شد بچه را من نگه دارم. خودش هم رفت یک عالم
خوراکی خرید و رختخواب تهیه کرد.
چشمتان روز بد نبیند. پسرکی بود چاق و زبل با چشمهای درشت
عسلی، زبان دراز و متلکگو. بچهی انقدری متلک میپراند، آدم را میچزاند. مثلا
شاماش را آماده میکردم، یک چیزهایی سر هم میکردم میگذاشتم روی میز. صداش را میانداخت
تو گلوش میگفت: بپا خسته نشی. بعد میزد زیر خنده. هی میرفت به رشیدخان میگفت
شما آقاشون هستین؟ رشید خان دست میکشید سرش و نازش میکرد. رشیدخان در ناز کردن
هیچ مضایقه نداشت، اما بعد میآمد به من میگفت بهش بگو گرپ گرپ نکند. میگفتم
چشم. پسرک یکسره سر یخچال بود، آب معدنی رشیدخان را یک نفس سر میکشید میگفت: به
این میگین یخچال؟ هر چی نوشابه و پفک و مفک بود، همان روز اول و دوم تمام شد.
گاهی میبردمش بیرون. داشتیم با هم ساندویچ میخوردیم. او مال خودش را خورده بود،
من تا نیمه داشتم گاز میزدم که دستش را گذاشت روی دست من، مکث کرد بعد گفت: میدونین؟
مامانم هر وقت ساندویچ میخوره نصفاش را میده به من. و بعد که روش بازتر شد هر
کاری خواست کرد. دل و رودهی همه چیز را کشید بیرون، میگفت: میخوام ببینم پشتاش
چیه. با توپ ماهوت زد چراغها را شکست.
این جور وقتها، خواهرم سعی میکرد من را آرام کند انگار از
من هم میترسید. صداش از ته چاه میآمد، میگفت من که نمیدانستم که این بچه
ماشالا انقدر شیطان است. و یکسره خودش و من را راضی و خوشحال میکرد که سرطان در
گلوی مادر جوان ریشهکن شده است. و این روزها، کمتر مات میشد و از سر کار که میآمد،
شادان و خندان پسرک را میبرد تا مادرش را ببیند. وقتی پسرک میرفت و دور میشد با
دستهای کپلاش با من بای بای میکرد.
یک شب من از حمام آمدم، حوله پیچیده بودم به سرم، یک حوله
هم روی سینهام گره زده بودم. داشتم جلوی آینهی دست شویی لوسیون میزدم، دیدم
دارد از لای در نگاه میکند و لبخند میزند. با لحن خاصی گفت هی! شما از اوناش هستین
مادام؟ از فرداش دیگر من را مادام صدا میکرد.
وقتی خواباش میبرد، میفهمیدم که دوستاش دارم. دلم میخواست
بنشینم، مژههای بلندش را که درهم میرفت نگاه کنم و به سرش دست بکشم. موهاش تیغ
تیغ کوتاه بود، اما با همهی کوتاهیاش مثل مخمل، یک ور خواب داشت.
بعدها کاشف به عمل آمد که برادرهای مادر جوان، یعنی داییها
و زنداییهای بچه، همینجا بیخ گوش ما، در کینگ سیتی تشریف دارند و لابد به
بیزینسشان لطمه میخورده. یا صابون پسرک به تنشان خورده بوده. من همیشه در این
مواقع به خواهرم کمک میکردم، اما بعدش چه قهرها و دعواها با هم میکردیم. چون با
این روش زندگی، زندگیی خواهرم شوخی شوخی، منتر مردم شده بود. من به او میگفتم تو
یک جو عقل نداری، او به من میگفت تو یک ذرٌه احساس نداری. لابد مردم تو ناصیهاش
میخواندند که یک جو عقل ندارد. چرا این شرایط بیخ دیواری هیچ وقت برای من پیش نمیآمد.
بعد از دو هفته که هی گوشت تن ما لرزید و لرزید از هول آنکه
پسرک نزدیک بود چند بار با کله برود تو شیشه و یا با مخ نقش زمین شود، چون مثل بچهی
آدم که راه نمیرفت، یا لیلی میکرد یا مثل کانگورو میپرید، بالاخره امانت مردم
را صحیح و سالم، تحویل مادرش دادیم و همچون مادرترزا، غرق در رحمت شدیم.
من هنوز داشتم خرده شیشه از زیر میز و صندلی جمع میکردم و
همینطور فکر میکردم که با رشیدخان چی کار کنیم که خواهرم یک دستهگل دیگر به آب
داد. این یکی را با هم به آب دادیم.
همان وقتی بود که هوا روشن نشده از خانه میزدیم بیرون. سر
اولین چهارراه توی ایستگاه اتوبوس، پسرجوانی منتظر میایستاد. چیزی مثل چمدان دستاش
بود که وقتی رفتیم جلوتر معلوم شد ساز است. یک روز که برف میآمد، خواهرم زد کنار
به جوان گفت سوار شود. مرد جوان تشکر کرد گفت راهش دور است. خواهرم گفت تا ایستگاه
قطار میرویم با هم. جوانی بود بیست ساله، شاید هم کمتر. وقتی حرف زد، هول شد.
وقتی سوار شد، دستپاچه بود. من عقب نشستم که او با سازش راحت سوار و پیاده شود.
خیلی آقا بود. فرقش از وسط باز، انگار دانه دانه، به موهاش دستور داده بود که همانطوربایستد.
و با اینکه سیاه سوخته بود، سر و ریختاش از تمیزی برق میزد. و توی آن سرما،
پالتوش خیلی ضایع و براش کوچک بود.
خواهرم طاقت غریبی
و غریبهگی ندارد. با لحنی خودمانی، یخ اول آشنایی را میشکند و زود فضایی صمیمی
ایجاد میکند. خلاصه، سه تایی در سکوت صبح میرفتیم. بعد خواهرم همانطور که نگاهش
را از سر آستینهای ساییده شدهی او میدزدید، شروع کرد نرم نرم سوال کردن که این
وقت صبح با این ساز کجا، و من تا تهاش را خواندم که کمتریناش این بود که هر روز
صبح باید او را هم ببرد تا مقصد برساند و شرط میبندم که اگر خودش یک روز تعطیل
باشد و یا بتواند دیرتر برود، اما همانطور کلهی سحر پا میشود تا موسیقیدان را
به کلاساش برساند.
اسماش عاشیق بود، از پارسیان هند. خواهرم گفت چه اسم
قشنگی. پدر بزرگش مرشد بود و سالها کلاس درس مثنوی برگزار میکرده. مولوی را خوب
میشناخت و با سن و سال کماش حسابی تو باغ بود. عاشیق تازه وارد بود و موسیقی
کلاسیک میخواند. و حالا میرفت آن سر شهر، در زیرزمین یک کلیسای قدیمی که کشیشی
مجانی به او موسیقی تعلیم میداد.
شب که شد، من و خواهرم از نگاه کردن به هم پرهیز میکردیم.
که چی؟ چه چیز را به روی خودمان نمیآوردیم؟ آخر نمیشود گفت که آیا بود یا نبود.
که آیا واقعا شد یا نشد؟ صبح تو ماشین، وقتی خواهرم لبخند زد گفت چه اسم قشنگی و
همینطور از روی عادت یک کمی هم دولا شد روی عاشیق که ببیند کمربند ایمنی را درست
بسته و همینطور که نرم نرم ازش سوال میکرد،
یکهو عاشیق انگار حالش به همخورد. هی به خودش پیچید و همانطور نشسته تقلا کرد.
خواهرم زد کنار. ما فکر کردیم شاید غشی
است. چشمهاش رفت، بلند آه کشید، تو صورتاش فشاربود. زانوهایش را به هم فشار میداد.
بعد با شتاب، دستش یکجوری رفت زیر پالتوش و بعد، نفس نفس زد و خاموش شد. خیلی
سریع اتفاق افتاد. ولی اتفاق افتاد، با همهی جوش و خروشش همان جا، در جا نشسته در
خود.
و روزهای بعد و هر روز صبح سحر، عاشیق تو ایستگاه منتظر بود
و سوار ماشین میشد و بالاخره خواهرم
باهاش حرف میزد، یا نگاش میکرد، یا لبخند میزد، و او باز حالش به هم میخورد و
مثل هامینگ برد که تا نوکش یک لحظه به شاخهای وصل شود، لاینقطع بال میزند، به تقلا میافتاد، پرپر میزد،
دستش میرفت زیر پالتوش، تا نفس نفس و آرامش.
در این وقت، یک حالت موهومی بر هر سه ما میگذشت. نیروی
مرموز خارقالعادهای حس میکردیم که بیش از تحمل ما بود و ما را وادار به سکوت میکرد
و با خود میبرد. و بعد وقتی عاشیق آرام میگرفت، همچنانکه در سپیدهی صبح میراندیم،
خود را به یکدیگر نزدیکتر احساس میکردیم.
یک روز عاشیق با خوشحالی سوار شد، برق چشمهای سیاهش را
ریخت تو ماشین و گفت آخر هفته، در همان کلیسا کنسرت دارد و ما را هم دعوت کرد.
ما زودتر رفتیم. قدم زدیم. همه جا سنگفرش بود، سقفها بلند،
رواقها تو در تو، پنجرهها مشبٌک با شیشههای رنگارنگ. و یک بوی خوش اثیری. هالهای
از حرمت و پذیرش گرد ما بود. بعد از ظهر بود. آفتاب میتابید به شیشههای رنگی.
غباری طلایی آرام بر سر ما میریخت.
گروه کر بچهها داشتند تمرین میکردند. یکی از پسربچهها،
شکل پسرک بود. همانطور تپل، با موهای تیغ تیغی و خواب مخملی.
Laudate dominum omnes gentes…
Omnes gentes…
Amen…amen…
Amen…
نشستیم روی نیمکتی،
من بیاختیار دست خواهرم را گرفتم. خواهرم سر خم کرد و گویی بغضی را فرو میداد،
چشمهایش را بست. شانههاش افتاده بود، انگار خود را رها کرده بود در جذبهی حرمت
دوست داشته شدن. کم کم خودش را سراند و کونهی پاهایش را سایید به هم، و کفشهایش
را درآورد. یک لحظه احساس کردم دیگر برنمیگردد خانه، یک لحظه احساس کردم بست
نشسته است.
عاشیق ما را با کشیش آشنا کرد. کشیش که انگار آمده بود توی
این دنیا که فقط آقا باشد و موسیقی باخ
فراگیرد و سپس تعلیم دهد و اگر
دنیا را آب ببرد او را باخ میبرد، از آرامشی مغناطیسی برخوردار بود که انگار مسری بود و همچون دلآرامی، آرام و قرار
از ما ببرد.
کنسرت با قطعهی نیایش صبحگاهی شروع شد. ما زیاد سرمان نمیشد،
اما با نشاط بود. مثل طراوت صبح سحر بود. ما برای اولین بار عاشیق را از روبرو میدیدم.
آن بالا ایستاده بود مثل آقاها. کشیدهتر به نظر میآمد. سرش را جوری یکور روی
ویولون گذاشته بود که انگار روی شانهی عزیزی به خواب رفته است. با کشیش همنوایی
میکرد. مثل دو پرنده با هم بال میگشودند، اوج میگرفتند، آن بالاها خوب چرخ میزدند
و هنگام فرود، در آغوش ما از خوشی پرمیریختند. بخش آخر، قطعهای بود که ملودی
ریتمیک و به تکرار به اوج بود و عاشیق، انگار که معشوق هم باشد به ناز و کرشمه
جلوی یکی یکی نوازندهها میایستاد و انگار که صلا دهد، خم میشد و آرشه میکشید.
وقت برگشتن، کشیش
با ما دست داد و انگار که ما کس و کار عاشیق هستیم، تبریک گفت و گفت عاشیق، یک هنرمند است.
بعد از اجرای این کنسرت، عاشیق را خواستند برای اجراهای
حرفهایتر و گستردهتر. و عاشیق باید تا کریسمس خود را آماده میکرد. و حالا جا
نداشت که روزها تمرین کند. صاحبخانهاش و همسایهها، از سر و صدای ویولون
شاکی بودند. این شد که عاشیق میآمد توی یکی از اتاقهای بالا تمرین میکرد، که
ورق برگشت.
البته رشید خان از آن مردهایی نبود که مثلا بیاید بگوید آقا
کی باشند. چون هم خودش عاشق بود، هم اینکه دیگر شب نشینیهاش جای دیگر به راه
بود. اما خب از صبح تا ظهر صدای ویولون که گاه ویق ویق صدا میداد، کلافهاش میکرد
و نمیتوانست بخوابد.
عاشیق دیگر هیچی حالیاش نبود. خواب و خوراک نداشت. از آن
اتاق بیرون نمیآمد. گاه یادش میرفت برود خانهاش بخوابد، همانجا خوابش میبرد.
یکی دو روز بود داشت روی یک ملودی کار میکرد، درنمیآمد. یکی دو بار تلخ گریست هر
چه تلاش کرد، درنمیآمد. تا اینکه نصف شب وقتی همه خواب بودیم، امواج باطلالسحر
ملودی، در ذهن عاشیق ساخته و پرداخته شد. یکهو از خواب پرید، سازش را بغل گرفت،
سرش را یکور کرد و با صوتی تکان دهنده، سکوت شب را دراند. در این وقت، رشیدخان
دیگر بیطاقت شد و پلهها را دو تا یکی رفت بالا. پرید روی عاشیق، ویولون را قاپ
زد، کوبید به در و دیوار و شکست. خواهرم کلهاش را کرده بود زیر بالش و تو خودش
زوزه میکشید. عاشیق اول گیج شد اما زود خود را جمع و جور کرد بعد محکم پخ کرد تو
دل رشیدخان. رشیدخان قشنگ جا زد. بعد عاشیق زورش زیاد شد، هی زورش زیاد شد و
رشیدخان را کت بسته، انداخت بیرون از خانه. بله، رشیدخان را انداخت بیرون و خونسرد
انگار که ادامهی خوابش را میبیند، رفت تمام لباسهای رشیدخان را جمع کرد، ریخت
توی یک ملافه محکم گره زد، انداخت پشت در. و کلاه قفقازی، آخرین تکهای بود که من
با خندههای هیستریک، از پنجره پرت کردم
بیرون. بعد از این خندهها، اشک میآید تا هقهق...
من طاقت این همه خواری زاری ندارم. طاقت دلتنگی ندارم. از
دیروز دلتنگ بودم. مادرجوان، کارت فرستاده و کارت پسرک که تو مدرسه برای کریسمس
درست کرده. به فارسی درشت نوشته: برای مادام.
گریزی نیست. من بر اثر ضعفها و اشتباههای خواهرم در معرض
زندگی قرار میگیرم.