زمان گذشت

 زمان گذشت
مرضیه ستوده

قوزک پای راستم ورم کرده. استخوان شست پای چپام یک نیم دایره زده بیرون. مهرههای کمرم کش میآد تا مغز استخوانم تیر میکشد. مچهایم لق میخورد سوزن سوزن میشود. پاهایم توی کفش راحتی هم ناراحت است زق زق میکند. استخوان شستم زده بیرون ناسور شده ورم کرده عین کون عنتر. درد دارم. درد مثل عشقهگیا میپیچد به جانم. بغضام میترکد، مینشینم به گریه کردن. از خستهگیست. از بیکسیست. حالا تو این هیر و ویر اسباب کشی، شکل ظریف پاهایم یادم میآد بیآنکه دچار توهم شوم، یادم است پاهایم ظریف و نرم و چابک بود. روی قالی بدو بدو میکردم ادای بالرینها را در میآوردم. یاد ظرافت و زیباییاش آرامم میکند. اما زود آرامشام به هم میریزد و از خودم حالم به هم میخورد چون یک بار عکس هجده سالگیام را نشان یک سیبیل دادم، هرهر خندید. هیچ کس تو دنیا نمیتواند به اندازهی خود آدم به خودش گند بزند. انگشتهای دستام ورم کرده بی حس شده، از بس کتاب جا به جا کردم، بسته بندی کردم. مچهای دستم بی حس شده، کتری ول شد آب جوش ریخت روی دستم سوخت، تاول زد. حالا حتما جاش میماند. درد دارم. درد مثل عشقه... تنهام خودمم و خودم. روز اسباب کشی وانت و کارگر میآید اما وقت بسته بندی و جا به جایی باید یک نفر باشد یک چیزهایی را باید سرش را یکی بگیرد یا یک لیوان آب خنک... مهرههای کمرم آخ...البته دوست و آشنا بیشمارند اما توی فیس بوک اند و یا مشتاقانه ایمیل میزنند.
 معقول آن وقتها مردی بود و زنی بود این طور یالقوز هم خوب نیست. انقدر به قول کلاریس "ما زنها - شما مردها" کردیم که حالا اسباب کشی هم باید تنهایی بکنیم. از وقتی که ما زنها، هژه مونی را دست گرفتیم یک لیوان آب خنک ... اصلا از وقتی ما هژه مونی را دست گرفتیم، عشق پس رفت. من که میگویم تا دیر نشده فمنیستها بیایند شفاف سازی کنند. این هم شد زندگی؟ زندگی که فقط احقاق حقوق نیست. زندگی اسباب کشی هم دارد.

پسرم هست، شکر خدا چهار ستون تناش سلامت است اما چشمهاش دودو میزند دستش را میگیرد به دیوار میگوید از اسباب کشی گریهاش میگیرد. بعد مرد گنده چانه‌‌‌اش میلرزد، لباش را گاز میگیرد که تو روی من گریه نکند.
تازه از خوابگاه مرخص شده. گفتند بسه دیگه خوابیدی حالا نوبت یک دلشدهی دیگر است. یکی دیگر از این نسل که ما مادرانشان هستیم. مادران تحصیلکردهای که قادریم دربارهی دادائیزم و  مدرنیزم ساعتها نطق کنیم و همهی تقصیرها را هم گردن تاریخ سیبیل داران بگذاریم، اما عاجزیم از اینکه مثل خانوم جون دو کلام درست با بچه حرف بزنیم یا با حضور، یک گل نخودچی کف دستش بگذاریم که قاتق روزهای عسرتاش باشد. ما که وقت کودکیِ فرزندانمان میتینگ بودیم یا جلسه، یا رفته بودیم لای دود سیگار و عرق تن، حسهای زنانهمان را کشف و تجربه کنیم. البته به جاش یک فروند حقوق بدست آوردهایم اما به قول گلی خانم گل، سر زندگی نمیشود کلاه گذاشت.

همزمان، ساعات کارم هم نصف شد. این یعنی مسکنت. و من مغبون کوشنده‌گیها و باشندهگیهای زنانهام، دماغ سوخته، دنیا از دست داده، این هم از آخرتم که حالا باید با پسرم که از خوابگاه آمده و پلکهاش آویزان است بروم در یک استودیو نقلی زندگی کنم. یعنی باید زندگی را کوچک و کوچکتر کنم. طوری نیست، ما که انقدر آیین ذن و دائو و مائو از بر کردهایم و در وادی فنا گم بوده شدهایم که بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم.
اما راستش برای حبس کتابها یک کمی چو بید بر سر ایمان خود لرزیدم. و برای دربه دری ِ گلدانها گریهام گرفت و حالا باید تذکرةالاولیا بگویم...  نازی ِ گرتیها، تازهگی شویدیها، سر سبزی سرخسها و روندهها و چتریهای نخل مرداب و پیچکهای پیچان، سالهاست این پیچکها و ساقهای سبز رونده، هم تپش با ضربان قلب من میان این کتابها رشد کرده و جا خوش کردهاند. چشم نوازند. سالهاست همخانهی خط و ربط و کلام، ذهن من اندیشهی من از این جمله به آن جمله، از این جان به آن جانان دیگر در گفتگو بوده و جهش ناگهانیاش را گاه مثل رگ کردن شیر در پستان احساس کردهام. سالهاست این کتابها توی دست و بالام، روی دامنام، توی رختخواب، روی میز، لب پنجره، این جا آن جا نگاه کن بعضی یادگار دوست است و در دستهای عزیزی دستگردان شده تا رسیده به من و حالا باید از میانشان چندتایی انتخاب کنم و بقیه را بچپانم تو جعبه بگذارم در زیرزمین یک یالقوز دیگر.
از یکی دو ماه قبل از اسباب کشی شروع کردم باید خانه را خالی میکردم و تحویل میدادم. بدجوری بود کار پیش نمیرفت. هر کتابی را که برمیداشتم تا بگذارم تو جعبه نمیدانم سرم گیج میرفت یا کمرم که دیگر نیلوفری نشسته بودم و غریبه آشنا در باغ گذرگاههای هزار پیچ، آن دیگری بودم و آرام و خاموش در خود تکثیر میشدم و یا نصف شب شده بود و در صفحات نامههای آن سفرکرده با او همنشین و هم پیاله، و دل نمیکندم و برای کتاب که مجبوری میرفت تو جعبه، بوس میفرستادم: زلف خوشش کشیدهام... خانهی شه گرفتهام... گرچه چنین پیادهام... وقت جوانی که باد شباب در سر و انفاس شهوت در تن بود، خیال میکردم کشیدن زلف خوش و گزیدن لب لعل، مثلا لبهای خوش فرم و باحال سیبیل است که ناغافل شیرینیاش که تمام میشد نمیدانم چرا تبدیل به زهر هلاهل میشد. خواهرم چشمهاش میخندد میگوید حالا هم گیرت نمیآد اگر نه... ولی اینطور نیست.  زلف خوش و لب لعل این صفحات، عیش مدام است و تا قیامت از صورت به معنی، شکر اندر شکر اندر شکر است.
شبها بی‌وقتیام میکرد و کابوس میدیدم که هفت جلد جستجوی مارسل و مهدی را از خود جدا کردهام و یا دیگر دستم به خسی در میقات نمیرسد و از پشت پردهی اشک، ساقی ِ سیم ساق خانه روشنان میخواندم و توی خواب راه میافتادم میرفتم سراغ کتابهایی که بسته بندی کرده بودم جایشان را با آنها که جدا کرده بودم عوض میکردم. و باز هفت جلد جستجو مثل هفت کبوتر جَلد به دامانم بال میگشودند. و صبح سحر نگاه ملتهب فرانتس از لای جعبهی باز، از روی جلد محاکمه زبانه میکشید و اسیرم میکرد و من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
سالها در کدورت و برودت بیکسیها، همخانهی شخصیت با وقار ویلیام بودهام با دیلسی ِ وفادارش. وفاداری دیلسی و ایمانش به مرهم گذاشتن بر زخمهای زندگی، آبروی جهان زنانه است.
و چشم در راه نگاه شوخ آنتوان که شکوه زندگی را در سادهگی دید، زیستهام. و در چشمهی شفقتاش، در گریزناپذیری ِ حقارتهای انسان، شستشو شدهام.
و هرمان بود یا رومی؟ که با متانتی خدشه ناپذیر به من آموخت در شرایط گروتسک، در خود برقص. شناور مثل روبانهای رقصندههای چینی، موٌاج و پرشکن، متٌصل و موزون در هوای سازوارهگی بچرخ...

روز اسباب کشی، پسرم رفت روی نیمکت فضای سبز جلوی ساختمانمان خوابید. من تقریبا آش و لاش بودم. دستم سوخته بود، پاهام زخم و زیلی و ورم کرده و موهام وز کرده بود. و تشنهام بود. توی راهرو که با باربرها میرفتم و میآمدم، انتهای راهرو در ِ یک آپارتمان باز شد و یک مرد کهنسال چینی ایستاده بود در آستانهی در و شکل برهمنان بود و من مثل براده آهن به آهن ربا، جذب آن فرزانهی شرقی شدم. گفت بفرما یک لیوان آب خنک. به شیوهی فرزانگان، با سکوت و اطوار به من خوش آمد گفت. آب خنک گوارا، بوی عود و کندر و فضای آرامش مرا در میان گرفت و صدای بانگ آب از حوضچهای فسقلی به اندازهی یک کف دست، من را با خود برد. برهمن با انرژی به من حالی کرد که انرژی درمانی میکند. مچ پایم را گرفت تو بغلش. باورم نمیشد نمیدانم سفت گرفت یا دستش گرم بود یا چی، زق زقاش ساکت شد و من سرخوش از حالی به حالی دگر میشدم و از همه جا بی خبر که یکهو همسر برهمن، خانم جیانگ لی سر رسید و به زبان خودشان گفت بله بله نفهمیدم؟ گیس کشی نشد ولی نزدیک بود. من زودی خودم را جمع و جور کردم گفتم حتما سوءتفاهم شده. دستهاش را گرفتم توی دستهام آوردم بالا عین تو فیلمها بر سرانگشتهاش بوسه زدم. در این وقت، خانم جیانگ لی زد زیرگریه و به انگلیسی که جملههاش نه فعل داشت نه فاعل برای من درد دل کرد که شوهرش سابقه دارد و درست که انرژی درمانی میکند ولی قاطی هم دارد. بعد من هم یاد شوهر خودم افتادم خسته هم بودم دو تایی یک دل سیر گریه کردیم. برهمن هم شانههایمان را میمالید و گرین تی تعارفمان میکرد.

باربرها که کارشان تمام شد، دیدم از آن یک دریا کتاب، دو جعبه کتاب مانده و سه گلدان. نگاهم را رماندم به طرف پنجره از این بالا پسرم را نگاه میکردم، کفشهاش زیر سرش دست به سینه یک ور خوابیده بود آرام و زیبا. پشتش کمی خمیده، زنواها در شکم، هالهای از آرامش به دورش، نسیم با کاکلاش به بازی. در نقش اندامش، در شکل خوابیدنش نوعی رهایی، بی تکٌلفی و وارستهگیست.  خب بودا هم که همین را میگوید یعنی طوری بنشین یا بخواب همین‌طور که پسرم خوابیده بیاعتنا، بیتکٌلف، رها... تا میآید که خوشم بیاید یا لبخند بزنم یکهو قلب‌ام جاکن میشود. بیصدا زبان میگیرم "مادر جوانیات کجا سوخت". من هر وقت، وقت گیر بیاورم زبان میگیرم. اوایل که رفته بود خوابگاه، وقتی بیاختیار زبان میگرفتم فکر میکردم از شدت رنج و غصه است ولی الان از این بالا که نگاه میکنم میفهمم زبان گرفتن وقتی است که دیگر کار از کار گذشته است. و حالا مدتهاست که بی ناخن خنج میکشم، بیمشت به سینه میکوبم "مادر جوانیات کجا سوخت".                                                   
  آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن
با چهره ی فنا شده ی خویش
وحشت نداشته باشد؟ *

تا مدتها بعد از اسباب کشی، نمیتوانستم همان چندتا کتاب و یکی دو گلدان را بگذارم توی این یک وجب قفسه کنج دیوار و سر و سامان بدهم. یک بار یک ردیف چیدم و کنارش گلدان گذاشتم دیدم خیلی بیریخت و نامأنوس شد. کتابها را جمع کردم و گلدانها هم هنوز ول بودند توی دست و پا. بعد نمیدانم چند وقت ماتم برده بود به در و دیوار، پسرم صدا زد که دیرم شده باید بروم سر کار. آن روزها یادم آمد، آن روزها که نیامده دیر شده بود. بارها به پسرم گفتیم زودباش از توی اسباب بازیهات انتخاب کن. از این کشور به آن کشور از این شهر به آن شهر، بعد که اسباب بازیهاش را میچیدم تو اتاقش، بربر نگاه میکرد و دیگر دل نداشت بازی کند. همبازیهاش چه شدند؟ شبها تو خواب صداشان میزد... الهه الی الی ... در این فضای تنگ، قلب من آماس میکند، بزرگ میشود، به یاد میآورد ما- نه همهی ما- بعضی از ما- ببخشید خودم را میگویم- مادران نسلی هستیم که کودکانمان را از همبازیهایش جدا کردیم از این خانه به آن خانه و با عموهای جدید آشنا کردیم. و یا هی تو گوش بچه خواندیم البته لازم نبود بخوانیم توی نفسمان بود که بابات نسناس است. ولی خودمان ماه بسته بودیم. و بچه، غریزهی کودکیاش گه گیجه میگرفت چون باباش را دوست داشت. من واقعا نمیفهمم داستان چیه که طلبکار هم هستیم.

و موهبتی است حضور مادرانه. مادرانی که از سونامیها، تبعیدها، و دربه دریها گذر کردهاند و همچون فرشتهی نگهبان چشم از کودکانشان برنداشتهاند. مادرانی که با دست خالی تنها با حضور خود، گرمای وجود خود، فسون دیو و دد میشکنند و با تنها سلاح خود، خواندن سرود و ترانه و لالایی، امنیتی شادی بخش میآفرینند. با حیٌ و حاضر بودن. وصل بودن به طبیعت، به زندگی، به کودک.
میگویند، گوته صبحهای زود میزده به کوچه بازار، دنبال زندگی میگشته است. میگویند از پنجرهها سرک میکشیده تو خانهها را نگاه میکرده. گرچه من سالها مضمون این گفته را درک نمیکردم ولی برایم جذاب بود و با من بود و در من بود تا یک روز تو اسباب کشی چسب نواری تمام شد با عجله رفتم فروشگاه. مادری جوان، دخترکی لاغر و نزار بنگلادشی یا همان حوالی، ساری سبز خوشرنگی به تنش، با بچهاش تو کالسکه جلوی ردیف پنیرها ایستاده بود. فروشگاه‌های کشورهای تراز اول را هم که دیدهاید، هزار جور پنیر است از بالا تا پایین. دخترک بچهاش را بغل زد و با انگشت نشان داد و گفت کدام را میخواهی. بعد شروع کرد خواندن. هندی میخواند. آهنگی ریتمیک و سرخوش و حالت قربان صدقه و ترجیع بندش اسم  پنیرها را میگفت و میخواند و تابی ظریف به اندامش میداد که کدام را؟ این را یا آن را؟ و باز ریز در خود تاب میخورد و میخواند. حریر صدا مرا در خود پیچید و حال و هوای دخترک با بچهاش و من مادری جوان شدم، شاد و سرخوش. یادم رفت برای چه رفته بودم فروشگاه. خستگی از تنام به در شده بود. تنام تاب تن دخترک را گرفته بود. و انگار که دوتایی ذکری را با هم بگوییم رو به قبلهای نامعلوم خم و راست میشدیم. گفتم سلام آقای ولفگانگ.

پسرم یا توی تخت یا روی نیمکت در حالت جنینی خواب و بیدار است. معلوم نیست پیرمرد است یا طفل. و یا دارد با نوه نتیجههای خانم جیانگ لی گل کوچیک بازی میکند. من که نمیشناسم کدام به کداماند. کونگ، جونگ، هون، شن، لیان... همهشان غنچه دهان با چشمهای تاتاری و انگار زنبور گزیدهشان. خانم جیانگ لی زنی ریزه میزه، به نظر پنجاه ساله، گاه شصت ساله و گاه هزارساله است. زحمت نوه نتیجهها اغلب روی دوش اوست. طوری همهی کارها را به آرامی با تأمل و خوشی روبهراه میکند که انگار هر کاری دل‌بخواه و دقیقا انتخاب خودش بوده.
تازهگیها وقتی میخواهد برود خرید رسما می‌‌آید دنبال پسرم که برود مواظب بچهها باشد. یا برود کمک برهمن که اسم گیاهان عطاریاش را بریزد توی کامپیوتر. پسرم با سر میرود ولی اگر من خودم بگویم برو یک نون بخر لوچهاش آویزان میشود. همینطور سر خود به امور کامپیوتر خوب وارد است، میگویم مادر وقتش است کاری پیدا کنی. در این وقت، لبهایش عین لبهای شوپنهاور یک خط صاف میشود عبوس میگوید من را توی این دنیا نفرست.
از سر کار میآیم تندتند زرشک پلو با خلال پسته درست میکنم، نمیخورد بازی بازی میکند بعد میرود آن آب زیپوی پشگل پیچ که خانم جیانگ لی درست میکند میخورد. و همهی گزارشها هم میرسد که کونگ سرخک گرفته و هون گلو درد و نباید تا چند روز بروند مدرسه. و لیان را دارند از لاستیکی میگیرند. دیروز رفتم دیدم لیان سر لگن نشسته بود،  پسرم صداش را نازک کرده داشت براش خانم حنا میخواند خانم حنا... خانم حنا... دلم برات تنگ شده... نوار و کتاب خانم حنا جزو اسباب بازیهایی بود که همیشه میگذاشت کنار با خودش بیاورد نمیدانم در کدام خانه یا خانهخرابی گم و گور شد.

خانم جیانگ لی میان انبوهی از پولک و پارچههای رنگارنگ نشسته دارد بخشی از تنهی اژدهها را که قرار است در نمایشنامهی جشن مدرسه تنوره بکشد، میدوزد. هفتهی دیگر عیدشان است. ما را هم دعوت کردهاند. کونگ و جونگ و هون دارند تمرین میکنند و به رهبری برهمن طبل و سنج میزنند و آن وسط ها، شن هر وقت که دلش بخواهد زنگ خوش صدایی را دیلینگ دیلینگ میزند. پسرم نشسته کنار خانم جیانگ لی سوزن نخ میکند میدهد دستش. لیان با صدای نازک خانم حنا میخواند یعنی آهنگش را میخواند. محزون میخواند. دلنشین با صوتی سوته دل. دلم چاک چاک میشود. توی دهان‌ام خون است.

از نبود کتابها تعادلام به هم ریخته. دلم برای سیمور و شاهزاده میشکین تنگ شده. دراین فضای تنگ، قلبام آماس میکند. پاهایم زخمی میان صخره و خارای فاصلههای بیبرگشت، دستهایم تهی. قلبام آماس میکند بزرگ میشود، بزرگتر از ذهن و اندیشهام. فرٌار میشود، سرک میکشد به سوی مهتاب. به سوی پاکیزهگی. در این فضای تنگ، پسرم جنینوار درون زهدان قلبام و خودم جنینوار درون زهدان جهان، خون در دهانم، ماه نقرهای به تماشا. سلام ای شب معصوم! دست به دامان، خود را در غیبت آن صفحات قدسی مجموع کنم... بئاتریس، طلایه دارسخن عشق چون پریزادی نقرهای دامن کشان به شفاعت میآید. بئاتریس نجات دهندهی دوزخیان، مریم عذرا، سنتالوچیا و راحیل را به تسلا و یاری فرستاده. شناور در زهدان عالم، در ترحم مریم غرقه و در پرتو نور سنتالوچیا شفاف و در جذبهی راحیل احیا میشوم.

زمان گذشت. گذشت؟ فروردین بود یا اردیبهشت؟ یادم نیست. صبح سحری یا شبی نیمه شبی، لطافت هوا بیدارم کرد. مه لایه لایه از این یک کف دست پنجره میپاشید تو اتاق و متراکم میشد. صدای خش خش میآمد. صدا با احتیاط کم و زیاد میشد. پسرم داشت کتابها را در قفسه میچید و این طرف آن طرف گلدان میگذاشت. از پایین چیده بود تا بالا پر شده بود. بعضی را سر ته گذاشته بود. گلدانها را جا به جا کرد چتریهای نخل مرداب ریخت روی پیشانی فروغ، روی ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.
بغض را پشت لطافت مه پنهان کردم. هیچوقت که نمیگذارد بغلش کنم، هی هی و هی هایم را در سینه فروخوردم و از همین یک کف دست فاصله برایش دست تکان دادم