حبیبه

مرضیه ستوده

 

 روزگار گذشته، شمال شهر تهران شمیرانات، نیاوران، زعفرانیه و دروس، خانه‌های اعیانی بود، درندشت با استخر و مخلفات. اغلب با پیش‌خدمت و باغبان. و سر و ریخت مردم، آخرین مد بود و ردیف کافه رستوران‌های خیابان پهلوی همه شیک و فرنگی مآب، رستوران چاتانوگا، دیسکوتک کوچینی، قصریخ و بولینگ عبدو ...  پسرهای باریک اندام با شلوار پاچه گشاد و دخترهای جذاب و گیرا، با چهره‌ای کاملا طبیعی، با موهای پوش داده و دامن‌ها اغلب مینی‌ژوب.

برنامه‌ی هنر برای مردم، در فضای آزاد بود و خوانندگان محبوب، رایگان برنامه اجرا می‌کردند. مخاطب این برنامه‌ها، طبقه‌ی متوسط و با حال مردم بودند. از فرنگ هم خواننده می‌آمد مثل دمیس روسس که از عشاق و جوانان دست در دست، غلغله می‌شد و در بستر موسیقی، غریبه و آشنا به هم می‌پیوستند و دل‌شان نمی‌خواست بروند خانه ...

روزگاری که فیلم قیصر و نمایش شهر قصه، غوغا کرد.  فیلم رگبار و یک اتفاق ساده هم بود که تماشگر مخصوص داشت. و ساعت پخش سریال دائی جان ناپلئون، تو خیابان پرنده پر نمی‌زد.

ساختمان بی‌نظیر تئاتر شهر، با معماری چشمگیر، ساخته و افتتاح شد. زیبایی این بنا، در خاطره‌ی جمعی مردم ماندگار است.


در همین زمان، بافت جنوب شهر طرف‌های خیابان مولوی، سنتی مانده بود. و مردم مذهبی و زن‌ها اغلب چادری بودند، چادر سیاه. و در کوچه پس‌کوچه‌هایش فقر بی‌داد می‌کرد و خاک و خل و جوی‌های لجن گرفته‌اش، می‌رفت تا خانی‌آباد و جوادیه ...    

و اگر پژوهش‌گری یا آدم با معرفتی، از این پایین‌ها به آن بالاها گذرش می‌افتاد و آن سیرک تجدد را نظاره می‌کرد، نمی‌دانست بخندد یا گریه کند.

طرف‌های خیابان مولوی، به فراخور رسم و رسوم سال، ماه رمضان مردم روزه می‌گرفتند و ماه محرّم در خانه‌هایی که اهالی دستشان به دهانشان می‌رسید، هیئت و منبرهای روضه‌خوانی برگزار می‌شد و پخش غذای نذری در خانه‌ها رواج داشت.

 و نیمه‌ی شعبان و تولد پیامبر، مولودی می‌گرفتند، کوچه‌ها را چراغانی می‌کردند و شربت و شیرینی می‌دادند. زنانه جدا، مردانه جدا، ذکر انبیا می‌گفتند و گلاب می‌پاشیدند.

سر نبش کوچه‌ای خانه‌ی حاج کریم بود. خانه‌ای قدیمی، اتاق‌های پنج‌دری با شیشه‌های رنگی، با حیاطی بزرگ و دار و درخت دار. خانه را نوسازی کرده بودند اما به بافت خانه دست نزده بودند. حاج کریم، تاجر خواربار بود، چهار پسر داشت و پسرهاش هم در بازار وضع‌شان توپ بود اما در همان محل مانده بودند. حاج کریم مثل اسمش کریم و دست و دل باز بود و ماه رمضان، تمام محله را افطاری می‌داد و تاسوعا وعاشورا، مراسم تعزیه و زنجیرزنی غوغا می‌شد و بچه‌ها درخت‌های توت رسیده و گیلاس را غارت می‌کردند.

خانه‌ی نقلی حبیبه، دو کوچه پایین‌تر بود. و در محله هر کی افطاری و غذای نذری می‌داد، حبیبه هم آن جا بود. همسایه‌ها از کوچک و بزرگ، حبیبه را دوست داشتند. فرز و چابک و کمک دست همه بود. بعد که دیگ‌های بزرگ را می‌شست و باغچه‌ها را آب می‌داد، بچه‌ها را ردیف می‌کرد، اتل متل توتوله بازی می‌کردند و غش‌غش می‌خندیدند.

حبیبه و شوهرش استاد محمد، خاطرخواه هم بودند و هیچی تو این دنیا کم و کسر نداشتند، فقط بچه نداشتند. دکترها حقیقت را به استاد محمد گفته بودند که هیچ امیدی نیست و بی‌خود پی دوا درمان نرود. اما حبیبه آرام و قرار نمی‌گرفت و با پشتکار، دنبال معجون و نذر و نیاز بود و شله‌زرد را در دیگ‌های حجیم که هم می‌زد، به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و از  چهارده معصوم، یکی‌یکی حاجت می‌خواست.

استاد محمد اما، مثل یک هنرمند اصیل در سکوت و آرامش بود. بلند قامت و استخوانی و کسی خنده‌اش را ندیده بود. استاد کاشی‌کار تذهیبی بود و مساجد را کاشی‌کاری می‌کرد و برای مرمّت آثار باستانی دنبالش می‌فرستاند. و در خلوت خودش، خوش‌نویسی می‌کرد.

گاهی به ندرت، بگومگوشان می‌شد. چون استاد محمد جمعه‌ها با رفقای خوش‌نویسی، می‌رفتند طرف چمنی و لبی تر می‌کردند. و وقتی برمی‌گشت خانه، حبیبه اخم و تخم می‌کرد و آب و آبکشی. و با هق‌هق‌ می‌گفت برای این زهرماری که می‌خوری خدا حاجت ما را نمی‌دهد.

قاب‌های خوش‌نویسی استاد، به دیوارهای اتاق پذیرایی بود: در دایره‌ی قسمت اوضاع چنین باشد ...

و گوشه‌ی مبل و صندلی عروسک‌های پارچه‌ای و بافتنی بود رنگ و وارنگ که حالتی شاد به اتاق می‌داد و وقتی برای عید مهمان می‌آمد، حبیبه عروسک‌ها را یکی‌یکی عیدی می‌داد به بچه‌ها، تا دوباره عروسک بدوزد و ببافد و هی آه بکشد. وقتی عروسک را می‌داد به دختربچه‌ای، زمان برایش کش می‌آمد آن لحظه، دخترک و نگاه ذوق زده‌اش از آن خودش می‌شد.

در مولودی‌ها با سینی رنگ می‌گرفت و دخترها را به زور بلند می‌کرد، هل می‌داد وسط اتاق تا برقصند. مجلس که خودمانی می‌شد یک بالشتک می‌گذاشت زیر پیراهنش، گشاد راه می‌رفت و می‌خواند :

خاله جون رو رو رو عدس پلو رشته پلو ...

خاله جون قربونتم  حیرونتم، صدقه بلا گردونتم آتیش سر قیلونتم ...

یکی دو شب بعد از بوس و بغل با استاد محمد، پاشد و بالشتک گذاشت زیر پیرهن خوابش، بشکن زد و خواند خاله جون رو رو رو ... استاد بغضش را فروخورد و جبیبه را نوازش کرد و به حبیبه حالی کرد که دکترها چه گفته‌اند و یک جوری حالی حبیبه کرد که طلاق بگیرد و برود دنبال زندگیش. که حبیبه قیامت کرد و هی گفت خدا به دور، خدا به دور...

خود استاد محمد از این گفته پشتش لرزید. عاشق حبیبه بود، عاشق رفتار کودکانه و بی شیله پیله‌اش که زلال و خواستنی بود. وقتی حبیبه موهای فرفری بلندش را دو گیس می‌بافت و دور سرش حلقه می‌کرد مثل تاج سر ملکه سبا، استاد دلش غنج می‌زد.

حبیبه خواستنی و تو دلبرو بود. وقتی لبخند می‌زد، لپ‌هاش چال می‌افتاد و بستگی داشت که کی در معرض این لبخند باشد، این لبخند می‌رفت توی دلش. و چشم‌های درشت و سیاهش وقتی چشم برمی‌گرداند، غریبه و آشنا را گرفتار می‌کرد. طبق قانونی نانوشته، مردهای محله و فامیل که اغلب مذهبی بودند، نگاهش نمی‌کردند و اگر مردی نظرش می‌افتاد، زیر لب استغفار می‌گفت.

یک بار حاج کریم، نظرش افتاده بود به مچ دست و ساعد حبیبه که داشت باغچه آب می‌داد، که خبر از بلوربارفتن می‌داد ... هی استغفار گفت و به شیطان لعنت فرستاد.

حاج کریم هیکل‌دار بود، در جوانی زورخانه می‌رفته اما بیماری قند او را تکیده کرده بود و در ماه رمضان نمی‌توانست جلوی شکمش را بگیرد، زولبیا بامیه می‌خورد و کارش به بیمارستان می‌کشید. همسرش هم حاج خانم، رنگ به صورت نداشت و مریض احوال بود و سالی دو بار، سفره‌ی ابوالفضل می‌انداختند. حبیبه هم پای سفره غوغا می‌کرد و فریاد یا باب‌الحوائج-‌اش اشک همه را درمی‌آورد.

زن‌های فامیل و محله، فقط وقتی بچه‌شان نزد حبیبه بود، خیالشان راحت بود. و حبیبه برای همه‌ی بچه‌ها، آغوش و وقت داشت با روی باز ... 

اوائل تابستان، استاد محمد را خواسته بودند برای مرمّت کاشی‌کاری گنبد امام‌زاده صالح در تجریش. حبیبه هم گندم نذر کرده بود برای کبوترهای امام‌زاده. صبح‌های زود همراه استاد می‌رفت تجریش. استاد مشغول کار می‌شد  و حبیبه می‌رفت در یکی از طاق‌نماها، رو به ضریح می‌ایستاد راز و نیاز می‌کرد، اشک می‌ریخت و حاجت می‌طلبید و زیارت‌نامه می‌خواند :

مولا یا ابا صالح هر کجا رفتی یاد ما هم باش

نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش

مدینه رفتی به پابوس قبر پیغمبر، مادرت زهرا مددی

به زهرا که می‌رسید شیون می‌کشید و یا زهرا یا زهرا می‌کرد.

به دیدار قبر بی‌شمع مجتبی رفتی یاد ما هم باش

 به قبر بی‌شمع مجتبی که می‌رسید، دیگر غش می‌کرد. خادمین، استاد را خبر می‌کردند...

 

جمعه‌ی بعد استاد محمد که رفت پیش رفیق‌هاش، مست کرد و درد دل کرد و گفت حبیبه را چه کنم ...

در همین ایام، فرستادند دنبال استاد برای مرمّت گنبد اما رضا. قبل از رفتن به حبیبه گفت تو چرا به پای من بسوزی ...

مادر و خواهر حبیبه در خرمشهر زندگی می‌کردند چون دامادشان درپالایشگاه آن جا کار می‌کرد، آمدند تهران پیش حبیبه که تنها نباشد. شریفه خواهر حبیبه، دو تا پسر شیر به شیر داشت امید و نوید، و دیگر حبیبه خیلی خوشش بود. بعد از یکی دو روز، امید از بغل حبیبه، بغل هیچ‌کس نمی‌رفت.

استاد هر دو سه روز یک بار تلفن می‌زد تا این که تلفن‌ها کم شد و دیگر قطع شد و روزی ملا حسن سبزواری آمد در خانه و طلاق‌نامه‌ی حبیبه را داد دستش. و گفت تا هر وقت لازم باشد، خرج و مخارج با استاد است.

حبیبه هی زد تو صورتش و گفت بالاخره کار خودش را کرد. اما تا می‌آمد گریه زاری کند یا امید دل درد داشت، باید قنداق درست می‌کرد و یا نوید شیر خورده بود، باید آروغش را می‌گرفت. شریفه بعد از یک ماه برگشت خرمشهر و مادر نزد حبیبه ماند. حبیبه دلش برای استاد محمد تنگ بود و هوایش را می‌کرد اما از طرفی هم راضی بود که زهرماری خوردن استاد، از توی زندگیش رفته ...

زن‌های فامیل و در و همسایه، به حبیبه سر می‌زدند و سرسلامتی می‌دادند و بچه‌هایشان را می‌گذاشتند پیش حبیبه و می‌رفتند خرید و دکتر و دنبال بدبختی‌هایشان. حبیبه برایشان دمی گوجه شفته درست می‌کرد و با سر انگشت، لقمه‌های کوچک می‌گرفت می‌گذاشت دهانشان و یکی را روی پاهاش می‌خواباند و تاب می‌داد، یکی را بغل و پیش‌پیش می‌کرد و برای آن یکی قصه می‌گفت و قربان صدقه‌ی همه‌شان می‌رفت...

خبر طلاق حبیبه توی محله پیچیده بود. بعد از مدتی، یکی دو خانم باجی آمدند خواستگاری. یکی برای مردی که زن داشت، حالا یکی دیگر هم می‌خواست و یکی برای مردی که زنش مریض احوال و ناتوان بود. حبیبه اما در فکر و خیال‌هاش، هم بچه می‌خواست هم استاد محمد را ...

یک سال و اندی گذشته بود که حاج خانم، همسر حاج کریم بعد از عمل جراحی فوت کرد و در مراسم عزاداری، فریادهای یا زهرا یا زهرای حبیبه به گوش فلک می‌رسید.

شب سال حاج خانم که برگزار شد، ملا حسن سبزواری در خانه حبیبه را زد و پیام آورد که حاجی حالش خوش نیست و به مراقبت نیاز دارد.

حبیبه شستش خبردار شد. اما باورش نمی‌شد، فرداش جلدی پاشد رفت امام‌زاده صالح، به ضریح نرسیده بلند بلند هق‌هق می‌کرد، انگشت‌هاش را به ضریح قفل کرد : یا اباصالح مددی خودت شاهدی، هر چه خواست خداست. و یکهو انگشت‌هاش را از ضریح ول کرد و پوست بین انگشت شست و سبابه را محکم گاز گرفت و گفت: به فاطمه‌ی زهرات قسم، هیچی تو دلم نیست...

هیجان و نیرویی زیر پوستش می‌دوید که از درک آن عاجز بود. گریه‌هاش را که کرد به سفارش مادرش رفت داد براش استخاره کردند، بسیار خوب آمد.

حبیبه دیگر معطل نکرد، یک ساک بست و رفت منزل حاج کریم. ملا حسن سبزواری هم صیغه‌ی محرمیت خواند.

شب اول، تا حاجی مچ دست حبیبه را گرفت توی دست‌هاش، یک مرتبه تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن. لرز لرز لرز. آرام نمی‌شد. حبیبه گلاب و عرق نعنا آورد و به خیر گذشت. وقت هم‌خوابگی با حاجی، حبیبه یک شمد می‌انداخت روی صورتش. هر چی حاجی شمد را پس می‌زد حریفش نمی‌شد ...

پسرها و عروس‌های حاجی می‌آمدند و می‌رفتند. عروس‌های حاجی هم خوشحال بودند که حبیبه آن جا بود، قبلا بچه‌هایشان را پیش حبیبه گذاشته بودند.

بالاخره صیغه‌ی محرمیت و یا زهرا یا زهرا، کار خودش را کرد، حبیبه حامله شد و شکمش آمد بالا ...

بچه که تو دلش وول می‌خورد، آسمان را سیر می‌کرد و کم‌کم مهر حاجی به دلش افتاد. دختر زایید و اسمش را حاجی گذاشت نرگس. و سینه‌ریز الماس تقدیم کرد.

ولیمه دادند و شب شش مفصل گرفتند، درخت‌ها را چراغانی کردند و سور و ساتی بود. و حبیبه ماه مجلس شد.

بعضی همسایه‌ها لُغُز خواندند که زنگوله پا تابوت... اما حاجی باکیش نبود و بعد از چهار پسر، حالا این دختر، چشم و چراغ خانه‌اش شده بود و صداش می‌کرد نرگس خاتون که اسم مادرش بود.

حبیبه وقتی شیر می‌داد به بچه، باورش نمی‌شد که این خودش است و تو دلش می‌گفت : نکنه دارم خواب می‌بینم. و لالایی‌هایی را که برای بچه‌های دیگران خوانده بود، حالا برای نرگسش می‌خواند. نرگس که شش هفت ماهش شد، به کرک‌های سرش فکل می‌بست، بچه را بغل می‌زد می‌رفت در و بیرون، دلش می‌خواست به همه نشانش دهد. و حاجی همین‌طور چشمش به در بود تا حبیبه و نرگس بیایند ...

این روزهای خوش به حاجی آمد نداشت، نرگس که یک ساله و نیمه شد ماه رمضان بود، حاجی سکته کرد و رفت تو کما. خوشی بیش از حد و یا زولبیا بامیه کار خودش را کرد و حاجی بعد از یک هفته فوت کرد.

تمام کوچه و محله سیاه‌پوش شد، تا شب هفت خرجی دادند و خانه پر و خالی شد. سر خاک و در مجلس ختم، تمام مدت حبیبه سرش پایین بود و کسی را نگاه نمی‌کرد و هر که می‌خواست نرگس را یک دقیقه ازش بگیرد، نمی‌داد و به خودش چسبانده بود.

حبیبه دیگر در آن خانه بند نشد بعد از شب چله، برگشت به خانه‌ی نقلی خودش پیش مادر پیرش. قبل از ترک خانه، سینه‌ریز الماس را گذاشت توی کشو، کنار تسبیح حاج کریم.

برای حبیبه انگار دنیا و کائنات درست شده بود که او باشد و نرگس. همه‌چی را نشانش می‌داد، از ماهی حوض و برگ درخت و ماه و ستاره‌ها، قصه در قصه تعریف می‌کرد. براش لباس‌های چین واچین می‌دوخت و با غرور بچه‌اش را بغل می‌کرد می‌رفت مهمانی.

پسرهای حاجی بعد از انحصار وراثت، سهم حبیبه و نرگس را دادند. و به خواهر کوچولوی ناتنی‌شان سر می‌زدند. ناصر، پسر کوچکتر حاجی بیشتر می‌آمد، برای نرگس اسباب‌بازی می‌آورد و برای حبیبه خرید می‌کرد.

 

گذشت و گذشت نرگس سه ساله شده بود، استاد محمد پیدایش شد. می‌آمد با نرگس بازی می‌کرد و دلش نمی‌خواست از آن‌جا برود که روزی خانه‌ی خودش بود. خطاطی‌ها و وسایلش هنوز در زیرزمین بود. حبیبه معذب بود و از استاد رو می‌گرفت.

استاد با نفسی مطمئن، قصدش را با مادر حبیبه در میان گذاشت. مادر استخاره کرد، بسیار خوب آمد. و باز ملا حسن سبزواری، حبیبه و استاد را برای هم عقد کرد و خطبه‌ی زناشویی خواند.

استاد و حبیبه بعد از دوری و فاصله‌ها حالا که به هم رسیده بودند، آتش‌شان تندتر شده بود. نرگس هم روز به روز شیرین‌تر و سرزبون‌دارتر می‌شد، و خنده‌ی استاد را که کسی ندیده بود، حالا قهقه می‌زد. و چه بازی‌ها می‌کردند، هر وقت حبیبه می‌خواست نرگس را ببرد حمام یا لباسش را عوض کند، استاد نرگس را قلمدوش و بعد فرار می‌کرد تو حیاط دور حوض می‌دوید، حبیبه حرص می‌خورد دنبالشان می‌دوید، نرگس از ته دل چه غش‌غشا می‌زد ...

استاد محمد، ملا حسن سبزواری را خبر کرد و با اجازه‌ی پسران حاج کریم شناسنامه‌ی تازه برای بچه صادر کردند به نام فامیلی خودش، نرگس خوش‌نویس. 

بعضی همسایه‌ها و اقوام این وسط سوسه می‌آمدند که این دختر بزرگ شود به استاد نامحرم است و بعضی که خیلی مؤمن بودند منتظر بودند نرگس بزرگ شود و حقیقت را به او بگویند.

باری، نرگس را در ناز و نعمت بزرگ کردند، مدرسه که رفت استاد بهش خوش‌نویسی یاد داد. دبیرستان که رفت خوش‌نویسی‌اش از استاد جلو زد. استاد محمد نگذاشت نرگس چادر سر کند، روسری سرش می‌کرد. و موهاش که به حبیبه رفته بود پر پشت و فرفری، منگول منگول از همه جای روسری می‌زد بیرون، همسایه‌ها چشم‌غرّه می‌رفتند و رو برمی‌گرداندند.

گذشت و گذشت و گذشت، شهرها شلوغ شد و صدای خون در آواز تذرو، در تمام کشور طنین‌انداز شد: می‌کشم می‌کشم آن که برادرم کشت ...

راهپیمایی‌های میلیون نفری. زن‌های چادری که تا آن وقت فقط در خانه و مسجد و روضه‌خوانی بودند ریختند در خیابان‌ها، میلیون‌ها زن چادر سیاه ...

بالایی‌ها افتادند پایین، پایینی‌ها ریختند بالا بالاها ... و انقلاب شد. قصریخ و بولینگ عبدو شد کمیته و حسینه ارشاد غوغا بود، لبالب از جوانان مذهبی و غیرمذهبی.

فعالیت جوانان انقلابی حسرت کشیده، به اوج خود رسید و هر گروهی در کنار خیابان، میز داشت و تبلیغ اهداف و آرمان‌های گروه خودش را می‌کرد.

 در کنار یکی از میزها، نرگس نگاهش به پسری هم‌سن و سال خودش که تازه سبیلش سبز شده بود، گره خورد. رفته‌رفته دیر می‌آمد خانه، و با آن پسر و دوستان هم‌فکرش صمیمی شده بود و اعلامیه‌هایشان را نرگس با خط خوش ‌می‌نوشت.  و مدام حرف از عدالت و آزادی و برابری و برادری بود. و یک حرف‌هایی می‌زد که حبیبه نمی‌فهمید دخترش چه می‌گوید. و تو روی استاد می‌ایستاد و درشتی می‌کرد.

بعد از انفجار دفتر حزب حکومت، بگیر و ببندها شروع شد. و نرگس شناسایی و دستگیر شد.

 حبیبه انگار روی گل آتش راه می‌رفت، اصلا نمی‌فهمید چه شده. رفت سراغ پسرهای حاجی، پسرها که در بازار برو بیایی داشتند و معممین سرشناسی را می شناختند دست به دامان شدند و گفتند که نرگس اصلا هیچ‌کاره است، فقط چند تا اعلامیه نوشته. اما هیچ خبری از نرگس نشد که حتی در کدام زندان است.

استاد محمد بزرگانی را در مشهد می‌شناخت رفت به پا بوسشان و التماس که دخترم را پیدا کنید. و هیچ خبری نشد که نشد.

روزگاری شوم، روزهایی سیاه، رادیو اسم منافقین اعدامی را اعلام می‌کرد. بسم‌الله قاصم‌الجبّارین ...

 و اسم نرگس خوش‌نویس اعلام شد. نرگس دختر حبیبه، دختر حاج کریم و دختر استاد محمد را اعدام کردند. بعضی همسایه‌ها شنیده و به سر و صورت‌زنان، ریختند دم در خانه ...

حبیبه خانه نبود، رفته بود این در آن در بزند. رفته بود پیش ملا حسن سبزواری. ملا حسن گفت: خدا به دادتان برسد، گُر و گُر دارند اعدام می‌کنند. حبیبه سراسیمه می‌دوید، توی کوچه پس‌کوچه‌ها، زن‌ها با تغیّربهش می‌گفتند می‌خواستی جلوی دخترت را بگیری ...

استاد خانه بود اما رادیو مثل همیشه خاموش بود، همهمه‌ی توی کوچه را شنید و صدای  بعضی همسایه‌ها که شیون می‌کردند. رفت در خانه را باز کرد و حبیبه هم از سر کوچه پیداش شد، زن‌ها با هم شیون کشیدند. هیچ کس حرفی نزد حتی کلمه‌ای فقط شیون بود، حبیبه و استاد محمد کف کوچه در آغوش همسایه‌ها از حال رفتند.

حبیبه از ته جگر فریادهای دل‌خراش می‌کشید، باز از حال می‌رفت، باز تا چشمش را باز می‌کرد فریاد می‌کشید، تا راه گلوش بسته شد و خِرخِر می‌کرد. دکتر آوردند و سرم وصل کردند و مورفین دادند.

پسرهای حاج کریم، دنبال جنازه بودند. پاسدارها با خشونت رانده بودند‌شان. ناصر که مقاومت کرده بود زیر ضرب و شتم، خونین و سیاه و کبود شد.

 بعدها خبرها آمد از کامیون کامیون جوان و نوجوانی که در دشت خاوران در گورهای دسته‌جمعی، در کنار هم در خواب ابدیت ...

استاد محمد کمرش شکست و رفت در سکوت محض و اغلب نیمه مست بود. رفقا، تلخ‌وش در خانه تحویل می‌دادند و می‌رفتند. گاهی خوش‌نویسی می‌کرد با دستی لرزان  ...

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد...

حبیبه مات و مبهوت زل می‌زد به یک نقطه، از نگاه و چشم‌های درشتش، آتش شعله می‌کشید. همسایه ها غذا می‌آوردند و مراقبت می‌کردند. دختربچه‌هایی که حبیبه در مولودی‌ها بلندشان می‌کرد تا برقصند، حالا خانمی شده بودند و حبیبه را تنها نمی‌گذاشتند.

دو سالی از جنگ می‌گذشت. روزگاری شوم، روزهایی سیاه، کوچه‌ و خیابان پر از حجله ...

امید پسر شریفه شهید شد ...

ناصر پسر حاج کریم شهید شد ...

حبیبه حالتی گنگ داشت، نه گریه می‌کرد، نه یا زهرا می‌گفت. هر روز می‌رفت دم در روی پله می‌نشست، به عکس‌ جوان‌هایی که از توی حجله لبخند می‌زدند، خیره می‌شد...

یک شب خواب دید، خواب کبوترهای امام‌زاده صالح را ...

صبح زود راهی شد، چشمش به کبوترها که افتاد نوری در دلش تابید. به کبوترها دانه داد، کبوترها فوج فوج دور پاها و دست‌هاش قورقور می‌کردند. حالتی به او دست داد که انگار با نرگس در تماس است. بعد رفت در شبستان نشست، نگاهش از پنجره‌ها به کبوترها ...

بیشتر روزها می‌رفت امام‌زاده، به کبوترها دانه می‌داد بعد می‌رفت در شبستان می‌نشست. همان‌طور که خاموش نشسته بود، انگار در خودش می‌رمبید، ناگهان پوست بین شست و انگشت سبابه را محکم گاز می‌گرفت و تف می‌کرد، معلوم نبود تو دلش فحش ‌می‌داد یا کفر می‌گفت.

در گوشه‌ی شبستان، زنی آرام و سوزناک می‌گریست. زن حامله و پا به ماه بود. زن هر روز می‌آمد و می‌گریست و زیر لب، راز و نیاز می‌کرد. حبیبه از پشت نزدیک به زن نشست و هر چه گوش داد، درست نفهمید زن چه می‌گوید، زن لهجه داشت. لاغر و تکیده، انگار داشت از حال می‌رفت. حبیبه خواست چیزی بگوید، دهانش باز نشد ...

بعد چند روز نیامد و وقتی آمد با نوزادی در بغل. باز زن ایستاد به راز و نیاز و گریستن. یکهو ضجه زد. حبیبه رفت طرفش. زن اشک‌هاش را پاک کرد، به حبیبه گفت: خانم جان، طفلکم پیش‌تان باشد، الان برمی‌گردم. نوزاد را گذاشت تو بغل حبیبه و به سرعت دور شد یک لحظه سربرگرداند، مکث کرد و بعد پاهایش دوان‌دوان میان قورقور کبوترها ...

طفل بی‌قراری کرد، حبیبه نوزاد را به قلبش فشرد و قربان صدقه‌اش رفت.

تا غروب زن برنگشت.

حبیبه صدای خودش را شنید که به خادم می‌گوید : مادرش بچه را گذاشت و رفت. خادم گفت زن افغانی‌ست. حبیبه، آدرس خانه را داد به خادم و با نوزاد برگشت خانه ...

  

خنکای مرهمی بر شعله‌ی زخمی

مرضیه ستوده


جشن عروسی آکیم و آذر در باغ دلگشای مدرسه، برگزار ‌شد. در مدرسه‌ای که آذر معلم بود، در شهرکی نزدیک تورنتو. مهمان‌ها خیلی خوشحال بودند چون آکیم و آذر، هر کدام بعد از رنجی جان‌کاه و مصیبتی بزرگ، به هم رسیده بودند. انقدر همه خوشحال بودند که از یک هفته قبل همسایه‌ها، دوست و غریبه و آشنا خودشان خود به خود کارهای جشن را تقسیم و مدیریت کردند. دخترها، زن‌‌ها و معلم‌هایی که آذر را می‌شناختند، حالا خوشحال بودند که آذر بعد از آن بلایی که شوهرش سرش آورد حالا آکیم مردی بلندبالا، خوش‌تیپ و خوش‌قلب قسمتش شده بود. آکیم واقعا خوش‌تیپ و خواستنی بود و بوسه‌ای بر چاه ظریف زنخدانش، حسرت دل خیلی‌ها بود. پسرها و دوستانی که آکیم را بیشتر می‌شناختند برای آکیم خوشحال بودند که بعد از فقدان همسر جوانش، حالا آذر قسمتش شده، بزرگ‌ترها می‌گفتند گرچه آذر چهار سال از آکیم بزرگ‌تر است اما زیبایی شرقی و شیرینی رفتار و کردارش، مثل باران بهاری همه‌ی تلخی‌ها را می‌شوید و می‌برد. 

آکیم یونانی تبار اما آلبانیایی - کانادایی بود و از اول جشن، گروه موسیقی از دوستان آکیم، سنگ تمام گذاشته بودند. موسیقی گاه از یونانی به شرق می‌کشید و ترکی و عربی هم قاطیش می‌شد چنان که دخترخاله‌های ایرانی – امریکایی آذر، با رقص سر و سینه ولوله به پا کرده بودند. ساقی، بابای مدرسه، پیرمردی لیتوانی – کانادایی، خودش مست مست بود بقیه را هم پاتیل کرده بود. چندتایی معلم و ناظم و مدیر مدرسه کانادایی – کانادایی، یخ‌شان آب شده بود و سعی می‌کردند  با آهنگ عربی، سینه بلرزانند. 

از همه خوشحال‌تر، لونا سگ آکیم بود که میان میهمان‌ها جولان می‌داد و همه نازش می‌کردند. لونا را پزشکی که آکیم خانه‌اش را نقاشی کرده بود بهش هدیه داده بود و گفته بود برای حال و روزت خوب است. و از آن به بعد لونا همیشه مثل بچه قلمدوش آکیم بود و انگار بخشی از وجودش شده بود. لونا توله‌‌ سگ یک‌دست سیاهی بود با پشم‌های فرفری که فقط زیر گلوش یک تکه سفید بود.   

 همسایه‌های هندی که همدم گریه‌های شبانه‌ی آذر بودند، آکیم را هم می‌شناختند چون آکیم اتاق‌هایشان را رایگان رنگ زده بود، شام و مخلفات و کیک را تدارک دیده بودند، بوی عود و کندر و سنبوسه و بوی هوش‌ربای ودکا و مارگاریتا در فضا پراکنده بود. جشن به پایان رسیده بود اما هیچ‌کس دلش نمی‌خواست برود خانه، جز عروس و داماد که تشنه‌ی همدیگر بودند. 

آکیم و آذر از خیلی نظرها با هم جور نبودند، روزگار نشانده بودشان کنار هم. آکیم دبیرستان را تمام نکرده بود. آذر فوق لیسانس تربیت معلم بود اما بعد در کانادا معلم دبستان شده بود. آکیم نقاش حرفه‌ای ساختمان و کار و بارش خوب بود. در یکی از سفرها از دیدار خانواده، عاشق دختری شد که در یک مهمانی آواز خوانده بود. سوفیای هفده هجده ساله، دخترک به ظرافت شاپرک بود. مهتاب‌رو، ظریف و استخوانی. آکیم عاشق صداش، عاشق ابروهای به هم پیوسته و طرز خندیدنش شده بود که وقتی می‌خندید انگار داشت از حال می‌رفت.

خانواده‌ی سوفیا روستایی بودند و والدینش با ازدواج دخترشان با آکیم و رفتن به راه دور مخالفت کردند و کشمکش‌ها شروع شد. سوفیا دلش نمی‌آمد دل پدر و مادرش بشکند و از طرفی او هم سخت دلبسته‌ی آکیم شده بود، هر چه نارضایتی خانواده بیشتر می‌شد، شیفتگی این دو هم بیشتر می‌شد به طوری که دیگر نمی‌توانستند بی هم سر کنند. مادر آکیم، دست به دامان کشیش شد و از طرف کلیسا سفیر فرستادند، بالاخره پدر و مادر با چشم گریان راضی شدند. مراسم با شکوهی در کلیسا برگزار شد و آکیم و سوفیا شریک زندگی هم شدند. سوفیا در میان چین واچین ساتن آبی‌رنگ و لایه‌های تور و گل‌های نرگس می‌درخشید... 

سوفیا در دبیرستانی ثبت نام کرد تا دیپلمش را بگیرد اما صبح‌ها آویزان آکیم می‌شد که داشت می‌رفت سر کار و به التماس می‌گفت منم باهات می‌آم. یک سال نشده بعد از آمدن به کانادا، سوفیا مریض شد. سرطانی بدخیم، پرپرش کرد. اما نه به زودی. مهتاب‌روی استخوانی، جان‌سخت بود و تسلیم مرگ نمی‌شد. دوسالی کشید. هی برو بیمارستان هی بیا. هی برو هی بیا. هی ضعف کن، هی غش کن، هی بالا بیار و آکیم برایش می‌مرد و به دورش پرپر می‌زد و فریاد‌رسی نبود. خانواده‌اش می‌آمدند در راهروهای بیمارستان شیون می‌کردند، خسته می‌شدند، برمی‌گشتند. بعد خانواده‌ی آکیم می‌آمدند، با آکیم گوشه کنار زار می‌زدند، خسته می‌شدند، برمی‌گشتند. آکیم از پا درآمده بود و تقریبا کار را ول کرده بود. اواخر که سوفیا در بیمارستان ماندگار شد، دیگر طاقت نداشت شاپرکش را در حال بال‌بال زدن ببیند، کمتر بیمارستان می‌رفت اما نقاشی ساختمان را شروع کرد. 

سوفیا وقتی دوز بالا بهش مورفین می‌دادند؛ می‌خواند. سوزناک و بلند به زبانی ناآشنا. مخلوطی از یونانی، ترکی و عربی. خوش‌لحن، گیرا و طنین‌انداز ... 

در بیمارستان، گاه گروهای مختلف نمایش یا موسیقی می‌آمدند و برای بیماران برنامه اجرا می‌کردند. یک نی نواز مصری – کانادایی، عاشق صدای سوفیا شده بود و مدتی  هر روز وقت  عیادت، در کنار تخت سوفیا دیده می‌شد. حالا او می‌زد و سوفیا می‌خواند. دکترها، پرستارها و عیادت کنندگان می‌آمدند نی زدن و خواندن این دو را که مثل عشق‌بازی بود، نگاه می‌کردند و منقلب می‌شدند. 

تحریر صدای سوفیا با دم و بازدم نی نواز، انگار که جان را زخمه بزند، سقف را می‌شکافت، به فلک می‌رسید و به ابدیت می‌پیوست ...

روزی دست در گریبان یکدیگر، آکیم دیده بودشان ... 

آکیم نقاشی ساختمان را شروع کرده بود اما نه به صورت روال کار، بلکه مثل مجنونی دوره‌گرد، خانه‌های دوست و آشنا را رایگان رنگ می‌زد به شرطی که یک اتاق را رنگ آبی بزند چون سوفیا رنگ آبی دوست داشت و لباس عروسیش آبی آسمانی بود. دوست و آشنا و همسایه‌ها خودشان همت عالی، پولی در جیب کاپشن و کت‌اش می‌گذاشتند. 

آکیم رنگ می‌زد و رنگ می‌زد. آبی روی آبی. طیف‌های گوناگون آبی. رنگ روی رنگ. آبی روی آبی، فشار دستش، مثل ناله که گاه بلند است و گاه کوتاه، موج آبی روی دیوار می‌انداخت. رنگ موج برمی‌داشت، صدا می‌شد، طنین می‌انداخت انگار که بگوید "آی عشق، آی عشق رنگ آبی‌ات پیدا نیست، آی عشق، آی عشق چهره‌ی آشنایت پیدا نیست" ... 

این را آذر برایش خوانده و ترجمه کرده بود وقتی خانه‌ی آذر را رنگ می‌زد. آذر داده بود سر تا سر زیرزمین را رنگ آبی آسمانی بزند. و وقتی لیوان آب را داده بود دست آکیم که آب خواسته بود، وقتی آب از گلویش قلپ قلپ پایین می‌رفت و سیب آدمش بالا پایین رفته بود، آذر بغلش کرد و با هم هم‌آغوش شدند و عشق‌بازی آتشینی کردند. 

دو سالی می‌شد که نادر، همسر آذر رفت ایران و دیگر برنگشت، برای خاکسپاری پدرش رفته بود. در مراسم خاکسپاری، عاشق دختر همسایه‌ چندین سال پیش‌شان شد که در کودکی همبازی بودند. در تلفنی کوتاه، ماجرا را به آذر گفت و گفت یک چیزی از کودکی در میان ما بوده، حالا بیدار شده و با بغض خداحافظی کرده بود. و خانه‌ی ویلایی، حساب بانکی و کتاب‌خانه‌ی پر و پیمانش را برای آذر گذاشت. 

آذر در شوک و ناباوری بود چون با نادر زمان دانشجویی، عاشق و معشوق ازدواج کرده بودند، شعرهای شاملو و فروغ را برای هم می‌خواندند و در راهپیمایی‌های جنبش سبز، حضوری فعال داشتند بعد از شکست و سرخوردگی، مهاجرت کردند. زوج خوشبختی بودند. دوستان مشترک همه اهل گشت و گذار، وضع مالی خوب و عشق‌بازی‌شان هیچ وقت برای هم عادی نشده بود. آذر دلش غنج می‌زد وقتی نادر آب می‌خورد و سیب آدمش بالا پایین می‌رفت. نادر هم از عشق و حرارت زیاد تا آخرین عشق‌بازی‌ها، مواظب بود تن و بدن آذر کبود نشود. چه‌ طور ممکن بود؟ ناگهان این برهوت و زمهریر چه طور ممکن بود؟ 

 آذر خالی شده بود از عشق، از عشق‌بازی، صدای خنده‌های بلند نادر در در و دیوار خانه منعکس بود. شب‌ها خودش را بغل می‌کرد، گاه بازوهای خودش را می‌بوسید و هق‌هق می‌گریست، بعد بلند صداش می‌کرد نادر نادر ... 

این که نادر ناگهان از زندگیش ناپدید شد، این که دیگر او را نخواست و دست رد به سینه‌اش زد و نیاز شدید به عشق‌بازی با او، آذر را به استیصال کشانده بود. در مدرسه همه متوجه شده بودند که آذر تعادل ندارد. نزد بابای مدرسه درد دل کرده و گریسته بود. با دوستی کانادایی - کانادایی در میان گذاشته بود، دوست بهش پیشنهاد کرد که از سکس‌شاپ خرید کند.  این پیشنهاد ویرانش کرد. شب‌ها سر می‌کرد تو لباس‌های نادر و یک بار که برهنه به پیراهن او پیچیده بود، به لذّت اندوه‌باری رسید. 

گاه هنگام آشپزی و یا قهوه درست کردن، نادر از پشت چشم‌هاش را می‌گرفت و توی گردنش می‌خندید و با خنده خنده لختش می‌کرد و کشان‌کشان قبل از این که به تخت برسند، عشق‌بازی می‌کردند. حالا همه‌‌اش مجسم می‌کرد که نادر چشم‌های زنی دیگر را می‌گیرد، در گردن دیگری می‌خندد و ...

مشاور مدرسه برای او تقاضای یک ماه مرخصی کرد.

آذر یک دانه دختر بود و پدر و مادرش به دختر و داماد پرفسورشان خیلی می‌نازیدند. حالا پدرش از ایران تلفن می‌کرد و برای نادر، خط و نشان می‌کشید. مادرش نادر را نفرین می‌کرد و به آذر می‌گفت مگر قحطی شوهر است که انقدر بی‌تابی می‌کنی.

نه نزدیکان، نه دوست و آشنا، آذر را نمی‌فهمیدند. آذر خودش هم درک نمی‌کرد که از تحقیر و دست رد، ویران شده یا نیاز طاقت‌فرسا به وجود و آغوش نادر.

فقط نگاه سیّال و پر نفوذ زن همسایه‌ی هندی در سکوت، آذر را آرام و دلش را قرص کرده بود و مجسمه‌ی شیوا که در پرتو لرزان شمع‌ها، انگار که به تناوب و موزون برقصد، رقصی که انگار بگوید هم این است و هم آن. و نه این است و نه آن، اما چیز دیگر، کیمیای تحوّل و جنبشی دیگر و چرخشی دامنه‌دارتر ... 

نزدیک به دو سال از پرپر شدن سوفیا و ناپدید شدن نادر گذشته بود که عشق بازی‌های آکیم و آذر در زیرزمین به رنگ آبی آسمانی شروع شده بود. بعد از جشن عروسی که رسما زندگی مشترک را شروع کرده بودند، آکیم همراه با لونا، با آذر زندگی می‌کرد اما در ذهنش با سوفیا بود به خصوص هنگام عشق‌بازی، به نجوا و ناله، گاه اسم سوفی مثل شعله‌ای از دهانش گر می‌کشید. و آذر هم همین‌طور. آذر حتی هنگام عشق بازی، طوری آکیم را هدایت می‌کرد که درست عین نادر از او کام بگیرد. گاه پیش می‌آمد این حالت یکدیگر را می‌فهمیدند اما به روی خود نمی‌آوردند. نسبت به هم، مهربان و با گذشت بودند. آکیم کار حرفه‌ایش را شروع کرده بود و عصرها، آذر زودتر می‌آمد خانه، تا غذایی که آکیم دوست دارد تدارک ببیند.

آکیم وقتی از در می‌آمد، با چنان محبتی آذر را در آغوش می‌کشید که خودش از خودش تعجب می‌کرد و سرمای سرشکستگی آذر، در گرمای این محبت ذوب می‌شد. 

خیلی وقت‌ها، وقتی آکیم از در می‌آمد و می‌خواست چیزی را تعریف کند سراپا شور می‌شد، چنان با شور و حرارت حرف می‌زد که خود را فراموش می‌کرد مثلا درختی که شکوفه داده بود می‌خواست توصیف کند، یکهو دست‌هاش را به هم می‌کوفت و به زبان آلبانیایی، بقیه‌اش را تعریف می‌کرد، در این وقت آذر دلش غنج می‌زد و بعد می‌پرید آذر را سفت و سخت بغل می‌کرد. 

و در این مدت، می‌شد بگویی که لونا سگ آکیم، حالا سگ آذر شده بود چون آذر در کنار لونا، رفته‌رفته زهر تحقیر در وجودش ناپدید شد و در چشم‌های لونا، محبت و نوری دید که عاری از فلاکت و حقارت‌های زندگی بود و لونا هم مدام دور و بر آذر می‌چرخید و امواج عشق و وفاداری نثار می‌کرد و فقط می‌گذاشت که آذر زیر گلوی سفید چون برفش را ببوسد و آکیم از دیدن این منظره، از ته دل می‌خندید و کیف می‌کرد.

گاه هم پیش می‌آمد که سکوتی ممتد، فضای خانه را سنگین می‌کرد. آذر سعی می‌کرد سکوت را بشکند و از کتاب‌هایی که خوانده بود با آکیم حرف بزند و از او بخواهد درباره‌ی کتاب دل‌خواهش حرف بزند. اما آکیم به جز کتاب‌های درسی دبیرستان، در تمام عمرش فقط کتاب شازده کوچولو را خوانده بود که هدیه‌ی خواهرش بود. بعد هر دو از شازده کوچولو حرف می‌زدند و صحبت‌شان گل می‌انداخت. اشاره به بخش اهلی کردن و اهلی شدن، باز به سکوت می‌کشاندشان اما در این سکوت و خیره به چشم‌های یکدیگر، یکی و یگانه می‌شدند.

  آکیم آخر کتاب سیذارتا را هم خیلی دوست داشت چون آذر برایش تعریف کرده بود و پاراگراف آخرش را با لحن آرام و دنیادیده‌‌ی پیرمرد در کتاب می‌خواند، واژه به واژه، جمله به جمله، رنج آدمی را کنار رودی روان در گستره و ژرفا، در افقی وسیع‌تر نشان می‌داد تا رنج و مصیبت کوچک شوند، انگار که خدا تو را بغل گرفته باشد ...  

زندگی‌شان داشت پا می‌گرفت آخر هفته‌ها، آذر فیلم‌های ایرانی می‌گذاشت، آکیم عاشق فیلم "زیر درختان زیتون" شده بود و ادای آن پسرک را در فیلم درمی‌آورد و دو تایی از خنده ریسه می‌رفتند. 

 یک شب که شام و شراب خوب بهشان چسبیده بود، آکیم دست‌هاش را گذاشت روی صورتش و گفت دیگر نمی‌توانم، دیگر نمی‌کشم و با بغضی فروخورده گفت، همه‌اش سوفیا می‌آد جلوی چشم‌هام. آذر هری دلش ریخت پایین و لرزش گرفت اما زود به خود مسلط شد، آکیم را نوازش کرد و گفت بهتر است مدتی برگردی نزد خانواده‌ات.

بعد از رفتن آکیم، آذر خانه را فروخت و از آن محله و آن مدرسه رفت و بیشتر وقت و انرژی خود را با بچه‌ها و والدین‌شان می‌گذراند و در همه‌ی برنامه‌های آموزشی، دواطلب شرکت می‌کرد و یک کلاس استادیاری هم در دانشگاه گرفت که مشغولش کرده بود و سرشار شده بود از کار و زندگی. گاه به آکیم فکر می‌کرد و دلش برایش تنگ می‌شد. دلتنگ لونا بیشتر بود اما به خود جرأت نداد که لونا را از آکیم بگیرد. گاهی هم یاد نادر از ذهنش می‌گذشت ولی از سیاه چاله‌های زندگی عبور کرده بود. اما نمی‌فهمید که این رهایی، آگاهی و تسلط به فعالیت فزاینده‌ی هورمون‌هاست برای هم‌آغوشی، یا درک و پذیرش فلاکت‌های زندگی و از حالی به حالی دگر و استحاله به غمی آرام همراه با بینشی که می‌شود اسمش را شادی گذاشت که باز می‌توان از برق چشم‌های دانش‌آموزی وصل شد به زندگی و یا می‌توان رفت سراغ بابای مدرسه قبلی و یک پیک ودکا بالا رفت و یا کمک و دل‌داری به مادر جوانی که دنیا روی سرش خراب شده چون فهمیده، بچه‌اش مشکل یادگیری دارد.

آذر بعد از رنج مداومی که از ناپدید شدن نادر، در روح و روانش ایجاد شده بود، توجه‌اش به درد و رنج اطرافیانش جلب شده بود و همه‌اش می‌خواست کاری برای دیگری انجام دهد.  

آکیم یک دانه پسر بود و سه خواهر، از خانواده‌ای ارتدوکس و مذهبی. پدرش دامداری و کشاورزی پر رونقی داشت اما آکیم نه تن به کار کشاورزی می‌داد و نه درست درس می‌خواند. وقتی آکیم با چند دوست دیگر راهی کانادا شدند، پدرش خوشحال شد که پسر را بی‌کار و بی‌مسئولیت جلو چشم‌هاش نبیند. مادرش اما مدام دست به دعا و تسبیح بود و برای پسرش بی‌قرار. بعدها خواهر بزرگ آکیم برای آذر تعریف کرده بود که آکیم، شازده کوچولوی فامیل بود و همه او را لوس کرده بودند حتی در کلیسا، گل سر سبد سرودخوانان بود و آکیم به خاطر قیافه و قد و بالاش هر چی تو زندگی می‌خواست گیرش می‌آمد، برای همین سرطان و مرگ سوفیا را نمی‌توانست بپذیرد.

در مرگ سوفیا، مادر آکیم در ولایت خودشان، در کلیسا مراسم عزاداری مفصل برقرار کرد که شبیه تعزیه و عزاداری شیعیان بود. بعدها که آذر فیلمش را دید مثل بچگی‌هاش که تو تکیه روز عاشورا برای امام حسین بی‌اختیار گریه‌اش می‌گرفت، وقتی علم‌دارها جلوی عزاداران رو در رو به هم علامت ‌دادند، سلام کردند و فرشته‌ها پر ‌ساییدند، برای آکیم و برای خانواده‌ی سوفیا زار زد.  

یک نوار نوحه‌خوانی هم بود که مادر آکیم به لاتین می‌خواند، به لالایی بیشتر شبیه بود و آکیم وقت دلتنگی آن نوار را به تکرار می‌گذاشت. آذر آن را یاد گرفته بود و طوطی‌وار به آهنگش می‌خواند و در شب‌های تیره و تار، تسلای دلشان شده بود.

 آکیم دیگر نه در آلبانی بند می‌شد، نه در کانادا. هم‌کارهاش بهش سر می‌زدند و ویران از خستگی کار، آبجو می‌نوشیدند و علف می‌کشیدند و در وقفه‌ای شیرین و دل‌چسب، خودشان را در بی‌زمانی و بی‌مکانی گم و گور می‌کردند...  

در دیدارها از خانواده، همه دوره‌اش کردند که اگر بچه‌دار شود، سر و سامان می‌گیرد. دو قلوهای خواهرش که براش شیرین‌زبانی کرده بودند، یکهو دلش بچه خواست. و بعد از التماس‌های مادر، بالاخره دختر هم‌کار پدرش را که معرفی کردند، آکیم پسندید و بعد از آشنایی و مراسم کلیسا راهی کانادا شدند. 

دختر همه‌ی فکر و ذکرش درس خواندن و پیشرفت در کانادا بود. و سریع مشغول درس و یادگیری زبان شد. دختر جذاب و دلربایی بود و خودش هم از این زیبایی آگاه بود و به طرق مختلف، دل از آکیم می‌ربود اما شب‌ها در بستر تا می‌آمدند هم آغوش شوند، لونا می‌زد زیر گریه یعنی زوزه‌های دردناک می‌کشید. آکیم و تازه‌عروس، اول محل نگذاشتند اما لونا ول کن نبود و وقتی عشق‌بازی آن‌ها به شور و شعف می‌رسید، لونا بلندتر زوزه می‌کشید و این کار هر شبش بود. و وقتی در اتاقی حبسش می‌کردند، خش‌خش پنجه به در می‌سایید و بلندتر مویه می‌کرد. تازه‌عروس، جیغ و دادش را گذاشت و از آکیم خواست سگ را از خانه بیرون و به دیگری بدهند. در یکی از شب‌ها وقت عشق‌بازی میان زوزه‌های بلند و کشیده‌ی لونا، عروس لنگه کفش آکیم را پرت کرد به طرف لونا و خورد تو صورتش و از دماغش خونابه آمد.

فرداش آکیم، خودش چمدان تازه‌عروس را بست و عروس را راهی کرد. و بعد با لونا نفس راحتی کشیدند.

غروب‌ها لونا همدمش بود. نوارهای موسیقی که با سوفیا گوش می‌کردند، می‌گذاشت و در کیفیت بی‌کرانگی حضور لونا، یاد گرفته بود بدون علف کشیدن، خود را در بی‌زمانی و بی‌مکانی گم و گور کند.

 یک شب فیلم " زیر درختان زیتون" را گذاشت و دیگر نمی‌دانست دارد برای سوفیا گریه می‌کند یا برای آذر. دلش هوای آذر می‌کرد اما می‌ترسید سراغش را بگیرد، از خودش مطمئن نبود و ملاحظه می‌کرد مبادا آذر را بیازارد.

گذشت و گذشت، آکیم دیگر سنی ازش گذشته بود. موها و ریش بلندش جوگندمی، رو به سفیدی بود. مدت‌ها بود طرحی در سر داشت. چسبید به کار و شرکت نوسازی خانه تأسیس کرد و هم‌ولایتی‌هایش را به کار گرفت و کار و بارش رونق داشت. در فکر بود پدر و مادرش را دعوت کند به خانه‌ی ویلایی قشنگی که نوسازی کرده بود. احساس شرم داشت نسبت به پدر و مادرش.

یکی دو هفته گذشته بود که پدر و مادر و خواهرهاش در تعطیلات، در خانه‌ی ویلایی آکیم دور هم بودند. بین پدر و پسر، صمیمت ایجاد شده بود و خوش بودند اما مادرش هنوز گوشه کنار اشک می‌ریخت و تسبیح می‌گرداند.

روزی داغ و آفتابی که نرمه بادی هم می‌وزید، همه کنار دریاچه قدم می‌زدند و بستنی می‌خوردند که ناگهان لونا شادی‌کنان، دیوانه‌وار و نفس‌بر پارس می‌کرد. کنار ساحل، آذر را پیدا کرده بود. آذر رفته بود برای کلاس درسشان، گوش‌ماهی و سنگ‌های رنگی جمع کند. فاصله‌اش با آکیم زیاد بود اما همدیگر را دیدند. لونا به سرعت باد، بین آذر و آکیم می‌رفت و برمی‌گشت. 

به سوی هم قدم برمی‌داشتند کمی آرام، کمی تند. گام به گام یادشان می‌آمد که در شب‌های تیره و تار، تسلای یکدیگر بوده‌اند. یادشان می‌آمد که با گذشت و فروتنی یکدیگر را قوام بخشیدند. یادشان آمد زنجیره‌ای از لحظات خوش ناپایدار که در قلب‌هایشان جای گرفت و پایدارشد. یادشان آمد که از هم مراقبت کرده‌اند...  

آذر پا تند کرد و هم‌آغوش شدند. اشک شوق می‌جوشید. آذر لونا را بغل زد، آکیم دست آذر را گرفت و به طرف خانواده روان شدند.  

 


این آقای هلندی

هرمان هسه
ترجمه : مرضیه ستوده

مدّت‌ها بود هرچه سعی می‌کردم به زور هم که شده این‌ها را بنویسم، نمی‌شد. حالا دیگر وقتش است.

دو هفته پیش که با آن همه دقت و احتیاط، اتاق شماره‌ی 65 را انتخاب کردم، انتخاب بدی نبود. کاغذدیواری‌اش روشن و دلپذیر، تختخوابش خوب توی شاه‌نشین اتاق جا شده و تناسب غیرمعمول و نور ِ سایه روشن‌اش، همه به دلم نشست. بطور کلی با همه‌ی وسواسم از این اتاق راضی بودم. همچنین از منظره‌ی روبرو، تاکستان و دورترک رودخانه. چون این اتاق طبقه‌ی آخر است، هیچ‌کس بالا سرم نیست. سر و صدا و رفت و آمد خیابان هم شنیده نمی‌شود. در واقع من انتخاب خوبی کرده بودم. بخصوص وقتی از ساکنین اتاق‌های مجاور جویا شدم، خاطر جمع شدم. در اتاق بغلی یک پیرزن است که من اصلاً هیچ صدایی از او نشنیدم. اما چرا. طرف دیگر، در اتاق شماره 64 این آقای هلندی ساکن است. در مدت این دوازده روز و دوازده شب کشنده، این آقازاده مهم شد. خیلی با اهمیت شد. مثل یک شکل و شمایل افسانه‌ای، دیو و دد، یک شبح. به‌طوری که  از زور خشم، من دیگر نمی‌توانستم بر خود مسلط  شوم. اگر من او را به کسی نشان دهم، هیچ‌کس حرف‌هایم را باور نمی‌کند. این آقای هلندی که مزاحم کار و زندگی و نوشتن من شده و شب‌ها تا خود صبح ازدستش خوابم نمی‌برد، نه دیوانه‌ست، نه عصبی مزاج، نه یک موسیقیدان شوریده، نه آخر شب مست می‌آید، هیچ‌کدام. نه زن‌اش را می‌زند، نه دعوا می‌کند، نه سوت می‌زند، نه آواز می‌خواند حتی خورخور هم نمی‌کند، حداقل نه آنقدر که من بشنوم.
او یک مرد نیرومند، مطیع قانون و یک شهروند خوب است که دیگر جوان هم نیست. مثل ساعت دقیق و منظم زندگی می‌کند. هیچ عادت بدی هم ندارد. چطور ممکن است این انسان خوبِ برازنده، این همه باعث و بانی‌ عذاب من بشود؟ چطور ممکن است؟
افسوس که ممکن است. بله همین‌طور است. دلیل بدبختی و بیچاره‌گی‌ من شامل دو نکته‌ی اساسی است. یکی این که بین اتاق‌های 64 و 65 یک در است.  بله یک در. البته همیشه بسته است و بوسیله‌ی یک میز مسدود شده است. بی‌خود بی‌جهت در ِ محکم و قطوری است، بد شانسی جاکن بشو هم نیست. نکته‌ی دوم، بد اندر بدتر است. این آقای هلندی زن دارد. خب البته زنش که نمی‌تواند از مدار زمین خارج شود یا در اتاق 64 نباشد، زنش است. و همچنین یک بد شانسی دیگراین‌که همسایه‌ی من، مثل خودم از آن دسته ساکنین هتل است که بیشتر روز را در اتاقشان می‌گذرانند.
حالا اگر یک زن همراه من هم بود خب یک چیزی. یا مثلا من معلم آواز بودم یا یک پیانو داشتم  یا یک ویلون، یک شیپور یا نقاره و یا یک توپ قلقلی که بزنم زمین هوا بره، امیدی بود که بر علیه این نجیب‌زاده‌ی هلندی پیروز بشوم.
اما وضعیت از این قرار است: همه‌ی روز در طول بیست و چهار ساعت، هیچ صدایی از من به گوش این زوج هلندی نمی‌رسد. من جیک‌ام در نمی‌آید یک جوری رفتار می‌کنم که انگار آدم در حضور پادشاه صمم  بکم ایستاده باشد. یک سکوت غیر قابل تصور، مدام و پیوسته از طرف من به ایشان اعطا می‌شود. و بعد آن‌ها این مرحمت بزرگ را چگونه پاسخ می‌دهند؟ در طول بیست و چهار ساعت، شش ساعتی را که از دوازده شب تا شش صبح خفته‌اند، به من نفس‌کش می‌دهند. من این چند ساعت را دارم که بنویسم، بخوابم، تمرکز دهم و ذکر بگویم. برای هجده ساعت باقیمانده‌ی روز، من هیچ کنترلی ندارم. روز من دیگر مال خودم نیست، این هجده ساعت در واقع، در اتاق من نمی‌گذرد بلکه در اتاق 64 می‌گذرد. این هجده ساعت، در اتاق 64 خنده و گفت و شنود است. مهمان می‌آید می‌رود. هی صدای سیفون مستراح می‌آید فیش... این را هم بگویم خداییش، اسحله کشی یا بزن بزن نمی‌شود.
البته از خواندن، نوشتن، سکوت و اندیشیدن هم خبری نیست. مدام و پیوسته عین وروره جادو حرف می‌زنند. اغلب پنج شش نفری می‌شوند. اما آخر شب خودشان دو تا، آی حرف می‌زنند تا ساعت یازده و نیم. بعد صدای تلق و تلوق کاسه بشقاب می‌آید. جیرجیر حرکت صندلی‌ها، بعد وقت مسواک زدن می‌شود و غرغره کردن و ملودی غررررررر بعد صدای قیژقیژ تخت. بعد ساکت می‌شود (با قدردانی فراوان) ساکت ساکت تا شش صبح، تا یکی‌شان نمی‌دانم کدامشان است بلند شود و گرپ‌گرپ کند بعد می‌رود حمام و زود برمی‌گردد در این فاصله وقت حمام من هم هست تا برگردم شروع شده عین وروره جادو. حرف‌حرف، خنده، غش‌غش، خش‌خش، قیژقیژ مدام و پیوسته تا خود نصف شب.
حالا اگر من یک آدم منطقی و عادی بودم مثل همه، می‌توانستم راحت خودم را با این وضعیت وفق بدهم. نظر به اینکه آن‌ها دو نفرند و من یک نفر، باید قضیه را ول می‌کردم. خب می‌توانستم بقیه‌ی روز را تو اتاقم نباشم، جای دیگر باشم مثلا در اتاق مطالعه، تو سرسرا، کازینو یا رستوران. همان‌طور که بقیه‌ی ساکنین هتل وقتشان را می‌گذراندند. شب هم لابد مثل آدم می‌توانستم بگیرم بخوابم.
اما در عوض، من با اشتیاقی سوزان و کوششی احمقانه و دردآور باید همه‌ی روز، تک و تنها به میز کارم بچسب ام و هی با افکارم کلنجار بروم  تا یک چیزهایی بنویسم بعد از نوشتن هم همه را بریزم دور. خب معلوم است شب که می‌شود پرپر می‌زنم برای یک ذره خواب. و تا بیاید خوابم ببرد، سپیده زده. تازه من خوابم سبک است مثل پر. حتی یک دم، یک نفس می‌تواند مثل  فنر من را از جا بپراند. ساعت ده یازده دیگر دارم از زور خواب می‌میرم. هی چرت می‌زنم اما تا این زوج هلندی روز و روزگار می‌گذرانند، خواب به چشم من نمی‌آید. نیمه شب خسته و درمانده منتظر می‌شوم تا آقا اجازه بدهند من بخوابم. اما ناگهان سراپا هوش و گوش می‌شوم، بیدار و هیجان‌زده به نوشته‌های فردایم فکر می‌کنم و ساعاتی که برای یک ذره خواب به من ارزانی شده، سپری می‌شود.

آیا لازم است با صراحت بگویم که من منصف نبوده‌ام؟ و ناموجه می‌خواسته‌ام این هلندی بگذارد من راحت بخوابم؟ آیا لازم است بگویم که من به خوبی آگاهم که او هیچ مسئولیتی در برابر بی‌خوابی‌ و حساسیّت بیش از حد روشنفکرانه‌ی من ندارد؟ این نوشته را در بادن‌بادن* می‌نویسم. نه برای متهم کردن دیگران و نه برای تبرئه کردن خودم. اما این‌ها را باید نوشت، گرچه این‌ها تجربه‌های ناهمگون و نامتجانس یک مجنون و یا به تعبیری یک آدم روان‌نژند باشد. و دیگر، چگونگی‌ توجیه کردن یک آدم روان‌نژند و طرح آن سئوال بغرنج و دلهره‌آور. وانگهی، در شرایط مشخصی از زمان و فرهنگ زمانه‌ی خود، دیگر شأن و مقامی ندارد که مجنون باشی، شایسته آن است که خود را با قضایا و رویدادها وقف دهی.
آیا باید آرمان‌ها و ایده‌آل‌ها را قربانی کرد؟ یا ندیده گرفت؟ این سئوال رعب آور. معضلی که از زمان نیچه تا به حال برای همه‌ی ذهن‌های بصیر و والا مطرح بوده است. باید بگذارم این صفحات دست نخورده همین‌طور بماند و از این نوشته دست بکشم. گرچه این معضل، مضمون اصلی‌ تمام افکار و نوشته‌های من است.

همان‌طور که قضایا را گفتم و برشمردم که چه و چه‌ها، وجود این آقازاده‌ی هلندی برای من یک مشکل عمده شد.
برای خودم هنوز روشن نیست که چرا در خیال یا حتی در کلام،  فقط  آقای هلندی است؟ مگر آن‌ها یک زوج نیستند؟ حالا شاید از روی غریزه یا التفات من به خانم‌ها، نسبت به ‌زن‌ها بردبارترم تا مردها. شاید صدای مرد، بخصوص صدای سنگین قدم‌هایش مرا پریشان می‌کند. به هر حال منظور زن هلندی نیست، این‌آقای هلندی است که باعث و بانی‌ عذاب من است. دست خودم  نیست، بطورغریزی وقتی احساس بدی دارم، زن‌ها درآن حس جایی ندارند. اما دانستن وجود مرد به‌ صورت یک دشمن ازلی و یک حریف، متکّی به انگیزه‌هایی بنیادین است. این آقای هلندی‌ِ خوش‌بنیه و شهوت‌انگیز با آن ظاهر موفق و کامیاب و رفتار محترم و آن کیف بغل پر پول برای من بیگانه است. فقط از این تبار آدمی‌زاد، دشمن من است.
او یک نجیب‌زاده است حدوداً چهل ‌و چند ساله و نیرومند.  قدش متوسط است. اما خپل به نظر می‌آید. صحّت و سلامت از او می‌بارد. صورت و اندامش گرد است با یک پرده گوشت اما نه جوری که تو چشم بزند. پلک‌هایش، سنگین و کمی افتاده است. سر با ابهت‌اش به نظر می‌آید که تو تنش فرو رفته است، با آن گردن کوتاه که به سختی دیده می‌شود. گرچه خیلی موقّر راه می‌رود و پسندیده رفتار می‌کند اما هیکل تنومندش باعث می‌شود صدای پایش شنیده شود که خوشایند همسایه نیست. صدایش ژرف و هموار است. آهنگ صدایش بالا پایین نمی‌رود مگر این که ناگهان، وحشیانه عطسه کند (البته بیشتر مهمان‌های هتل یک سرما خوردگی خفیف دارند) و در این صدای مهیب، همه‌ی آن انرژی و توان جمع شده، یک مرتبه می‌زند بیرون. از شخصیت بی‌غرض و منصف‌اش پیداست که آدمی جدی، قابل اطمینان و رفیقی شفیق است.

و چنین است که این نجیب‌زاده‌ی هلندی، از بد شانسی همسایه‌ی من است. یک دشمن، یک تهدیدگر و نابود کننده‌ی رنج‌ها و زحمات و نوشته‌های من، و شب‌ها هم  ویران  کننده‌ی خواب‌هایم. مطمئنا من هر روز خدا، حضور او را مجازات یا باری سنگین روی قلبم احساس نمی‌کنم. روزهای گرم و آفتابی هم هست. می‌توانم بزنم بیرون کنار بیشه‌ای دور افتاده، کیف و کتابم روی زانوهایم، بنشینم و بنویسم. همین‌‌طور صفحه‌ها را پر کنم، بیندیشم و خیال‌هایم را دنبال کنم  یا از سرِ خوشی، ژان پل بخوانم. اما روزهای سرد و بارانی که بیشتر اوقات چنین است همه‌ی روز به میز تحریر چسبیده‌ام و همان‌طور در سکوت خود روی نوشته‌هایم تمرکز کرده‌ام در ضمن با دشمنم هم چهره به چهره هستم. می‌بینم‌اش، هلندی هی می‌رود هی می‌آید، بالا پایین، این طرف آن طرف. تو دست‌شویی تف می‌کند. خودش را روی کاناپه ولو می‌کند. با زنش حرف می‌زند. جوک می‌گوید غش‌غش می‌خندد. گذران این ساعت‌ها برای من طاقت‌فرساست. اما نوشتن، موهبت بزرگی است. من قهرمان رنج نیستم. سزاوار جایزه‌ی کار و کوشش هم نمی‌باشم اما وقتی خود را به دست تخیّل بسپارم و دستخوش رویا شوم و همان‌طور که طاقت‌ام طاق شده  تا به تخیّل و  اندیشه‌ام شکل و فرم ببخشم، دیگر هیچ باکی‌ام‌ نیست. آن وقت اگر تمام هلند هم در اتاق 64 فستیوال برگزار کنند، اصلاً ملتفت نمی‌شوم. زیرا من با من، سحر شده، دستخوش بازی‌ِ شگرف و حیرت‌آور آفرینش هستیم. مشتاق و جان به سر با قلم گرگرفته، جمله‌ها را می‌چینم  کنار هم. خستگی ناپذیر از میان سیل و طغیان تداعی‌ِ معانی، واژه‌ی مناسب را شکار می‌کنم. خواننده ممکن است خنده‌اش بگیرد اما ما نویسنده‌ها، برای ما نوشتن، همیشه با دیوانگی همراه  است و شیفتگی. گویی سفر دریاست، سوار بر قایقی خرد روی موج‌های بلند، پروازی تنها  به عالم دنیا.
وقتی یک واژه در میان سه واژه‌ی دیگر هم‌زمان ظاهر می‌شود، همان طور که عرق می‌ریزی تا یکی را انتخاب کنی، همزمان لحن و ترکیب جمله را هم در نظر داری و در حالی که جمله را از کوره‌ی گداخته‌ی ساختار متن می‌گذرانی، نبض هماهنگی را هم می‌گیری. هنگامه‌ای‌ست شگفت‌انگیز.

این تجربه را من با یک پدیده‌ی دیگرهم داشته‌ام، با نقاشی. نقاشی هم همین حال و جذبه را ایجاد می‌کند. آمیختن رنگ‌ها، جدا جدا با رنگ‌های همسانش به دقت و تناسب. آمیختنی دلپذیر. آسان هم هست آدم می‌تواند یاد بگیرد و هی تمرین کند. البته ناگفته نماند در ماورای هنگامه‌ی ریختن طرح و رنگ، آنچه در ذهن هنرمند می‌گذرد، مثل تکانه‌های جنبشی پیدا و ناپیدا، لرزش و سایش رنگ‌ها، اگر از کار درآید کاری است کارستان.

ایجاد و بروز تمرکزی عمیق، طبیعت کار ادبی است. در تجلّی‌ شور آفرینش، نویسنده را دیگر هیچ مانع و آزاری کارگر نیست. نویسنده‌ای که باید حتما روی صندلی راحت بنشیند، زیر نور مناسب و با دفتر و قلم مخصوص خودش بنویسد، من به او شک ‌می‌کنم. البته بطور غریزی، ما خواهان رفاه و آسایش هستیم اما اگر هم نبود، خب نباشد. و چنین است که من اغلب توفیق ‌یافته‌ام تا آن فاصله‌ی لازم را بین خودم و اتاق 64 ایجاد کنم و پشت دیوار تنهایی که سپر بلای من  است، در دقایق شکوفایی خلاقیت پناه جویم.

 به هر حال وقتی از بی‌خوابی‌های روی هم جمع شده خسته و درمانده هستم، مزاحمت‌های اتاق بغلی هم سر جایش هست، خوابیدن و به خواب رفتن با این وضعیت به نسبت از نوشتن دشوار‌تر است. من قصد ندارم نظراتم را در باره‌ی مرض بی‌خوابی روانشناسانه توضیح بدهم. اما آن مصونیتی که در مقابل هلندی، با نیروی خلسه‌ی نوشتن گاه‌گداری دست می‌دهد، هنگام بی‌خوابی از آن وقفه‌ی شیرین خبری نیست.

آدم مریض، مریض بد ‌خواب، قربانی‌ دوره‌ی طولانی خستگی‌ مفرط است یا دچار بیزاری است. یا شاید کسی است که دست رد به سینه‌اش خورده و می‌خواهد سر به تن خودش و هر کسی که دور و برش است، نباشد. از این رو، چون دور و برمن منحصربه این آقای هلندی است، همه‌ی ‌بی‌خوابی‌هایم، همه‌ی تلخی‌ها و بیزاری‌هایی که آهسته آهسته روح مرا خورده است، باعث و بانی‌اش این هلندی است. حالا وقتی من دراز کشیده‌ام که بخوابم و دارم برای یک ذره خواب پرپر می‌زنم، همین‌طور بیدار بیدارم از دست این هلندی.  بعد باید صدای قدم‌های محکم و استوارش، صدای قدرتمند کلامش را بشنوم و همین‌طور حرکات بدن نیرومندش جلوی چشم‌هام رژه رود. خب البته دچار نفرت و بیزاری می‌شوم.  در ضمن در این میانه‌، حواسم هم هست که این نفرت ورزیدن احمقانه‌ست و گاه گیج و گول به وجود این بیزاری می‌‌خندم.
اما وضعیت وقتی مهلک می‌شود که این دشمنی‌ِ برآمده از آزار و اذیت‌های بی‌غرض وغیر شخصی که ضد خواب و آسایش من است در طی این دوره مدام، احمقانه یک طرفه رشد می‌کند و تبدیل به خصومت شخصی می‌شود و آن وقت دیگر محال است که بتوان آن را از بین برد. نهایتا دیگر فایده هم ندارد که من هی به خودم بگویم این هلندی چه تقصیر دارد. خیلی ساده بگویم من از ایشان متنفرم. نه فقط برای صدای سنگین قدم‌هایش یا حرف‌زدن و بی‌‌ملاحظه خندیدنش نه، من حالا واقعا از خودش متنفرم. همان نفرت احمقانه‌ای که یک مغازه‌دار ورشکسته‌ی مسیحی، از یک یهودی دارد  یا یک کمونیست، از یک سرمایه‌دار. همان زبونی و حماقت بی‌منطق که اساسا از سر رشک و ناتوانی است. و سخت رقت‌انگیز است. همان زهرِ بیزاری که از زندگی مردم گرفته تا سیاست تا کسب و کار، همه را مسموم کرده است.

حالا من فقط از صدای سرفه‌ی هلندی بیزار نیستم، از خودش متنفرم. و اگر در طول روز جایی با او روبرو شوم، همان‌طور که او خشنود و از همه جا بی‌‌خبر است، من انگار با یک جانی‌ِ حرفه‌ای طرف‌ام. البته هیچ از خودم بروز نمی‌دهم.
این آقای هلندی با آن صورت سرخ و چهره‌ی بشّاش، لب‌های گوشتالو، پلک‌های سنگین و شکم‌ برآمده زیر آن جلیقه‌ی خوش‌دوخت، با رفتار و راه به راه رفتنش مایه‌ی عذاب من است و از همه آزاردهنده‌تر، سلامتی و توانمندی‌ِ زوال ناپذیرش است. این آقا، خنده‌اش، خوش‌مشربی‌اش، نگاه سرد برتری‌جویانه‌اش و آن فطرت مافوق بودنش، منفور است.
طبیعتا سالم بودن و بشّاش ماندن خیلی هم راحت و دست‌یافتنی است برای آقازاده‌ای از خود راضی که خورد و خوابش به هر قیمتی بر دوام است و شبانه روز  بسته به حال و هوایش، ادا و اطوارش، همه‌ی فضای خانه از آهنگ صدایش در ارتعاش است، در ضمن مدام با ظرافت، وقار و آقایی هم چاشنی‌ِ رفتارش می‌کند.

آیا ممکن است عزرائیل، جان این آقازاده را بگیرد و از روی هلند وربپراند؟ گیج و گنگ با خود می‌گویم نکند این‌آقازاده‌ی لعنتی، خودِ شیطان است؟

بخصوص وقتی یک هلندی دیگر را به خاطر می‌آورم. مالتاتیولی، شاعر دلیر هلندی که  توصیف کرده بود، فربهی و بشّاشی و انباشت ثروت سیری ناپذیر این‌آقازاده‌ها از چپاول دست‌رنج مردم مالزی‌ست.

دوستان نزدیک من، آن‌هایی که به جهان بینی، به باورها و حساسیت‌هایم‌ آشنا یند، می‌توانند درک کنند که من چقدر در این موقعیت مبتذل عذاب می‌کشم و این نفرت غیر اردای و ناخواسته، مثل خوره روح مرا می‌خورد. دوستان من شگفت زده می‌شوند نه برای بیگناهی‌ِ دشمن یا رفتارغیر منطقی‌ام، بلکه برای وجود تناقضی شگرف، بین این وضعیت و احساس واقعی من و باورهایم و آن‌چه‌ که برایم عزیز و محترم است. به‌طور مشخص بگویم من در این دنیا به هیچ چیز عمیقا باور ندارم و هیچ چیز برای من مقدس نیست الا وحدت و یگانگی. به نظر من هر چه که در این جهان است در تمامیّت خود شکلی خدایی دارد. و حالا این «من» می‌خواهد خودش را خیلی جدی بگیرد.

من در زندگی‌ام کارهای احمقانه و ناخوشایندی کرده‌ام و رنج برده‌ام اما دوباره و چندباره توانسته‌ام خود را رها سازم. منم منم را فراموش کنم و خود را به وحدت و یگانگی تسلیم  کنم. و به این درک و معرفت دست یابم که دو پاره بودن، از درون و برون بین من و دنیا، توّهم محض است. و بعد از سر صدق با همه‌ی وجود خود را به وحدت و یگانگی بسپارم.

دستیابی به این تعالی برای من آسان نیست. هیچ‌وقت نبوده اما دوباره و دوباره با آن معجزه‌ای روبرو می‌شوم که مسیحیت به زیبایی تام آن را توفیق و مرحمت می‌نامد. همان تجربه‌ی یزدانی‌ِ مصالحه و آشتی. دست کشیدن از سرکشی‌ها و خواهان سازگاری که در واقع همان «من ِ» واگذار شده‌ است در قلمرو وحدت و یگانگی.

و حالا من، دشمن‌خو، دوباره برون از یگانگی، کینه‌ورز و در گریبان رنج دو پاره بودن. مطمئنا من تنها نیستم. مردمان دیگر هم در این موقعیت هستند. زندگی‌ِ میلیون‌ها انسان، سراسر نبرد است. یک ستیزه‌گر خودپسند «من» و همه‌ی دنیا بر ضد من.

نزد آن‌هایی که به یگانگی باور دارند و به عشق و هماهنگی، این وضعیت غریب و ناسازگار است. ابلهانه و از سر ضعف است. البته این را بگویم، همه‌ی کیش وآیین انسان مدرن، حاکی از  تجلیل و تکریم از همین «من» است و نبردهایش. اما این ستایش از «من» و نبردهایش برای آدم‌های خیلی خیلی سطحی و پر زر و زور امکان پذیر است. و در این ستایش از «من» احساس امنیت می‌کنند و خوشحال می‌شوند. اما نزد خردمند، نزد آن‌هایی که در بستر اندوه رشد کرده‌اند و در دامان رنج به بصیرت رسیده‌اند، دستیابی به سعادت و نشاط در این نبرد، میوه‌ی ممنوعه است. نزد خردمند، خشنودی و سعادتمندی از طریق واگذاری‌ِ خود به جهان و تجربه‌ی زیستن در وحدت، امکان پذیر است. آه البته، نزد آدم‌‌های سطحی و خوش‌باور که خودشان را خیلی دوست می‌دارند و به دشمنانشان کینه می‌ورزند، و بطور مثال میهن پرستان یا دین فروشان  که اصلاً لازم نیست به خودشان شک کنند، لابد هیچ‌کدام مقصر نیستند تا سرزنش شوند زیرا باعث و بانی‌ِ همه‌ی شرارت‌ها و بدبختی‌های موجود در کشورشان، طبیعتا یا فرانسه است یا روسیه یا جهودها. مهم نیست کی‌ها، یک کی‌های دیگر که دشمن‌اند.

شاید این خلایق، آن‌هایی که جان سالم به‌در برده‌اند، در آیین ددمنشانه و بدوی خودشان خیلی هم خوشحال و راضی باشند، شاید واقعا زیر زره حماقت و سلطه بر دیگری، رشک برانگیزانه سر حال و خوشحال باشند اما این‌گونه خوشحالی‌ها، سراسر مشکوک است. آیا عیار متعارفی وجود دارد برای ارزیابی‌ِ کیفیت آن خوشحالی‌ها و از خودراضی‌بودن‌ها در قبال سعادت‌مندی‌های من؟  آیا نمودار متعارفی وجود دارد برای سنجیدن دردهای آن‌ها و از سویی دیگر رنج‌های من؟

بگذریم. شبی دردناک، شبی بلند و طولانی گذشت تا به افکارم پر و بال دادم. تب‌دار، خسته و درمانده در تخت افتاده بودم، قربانی‌ِ مرد هلندی. هلندی هی سرفه می‌کند، تف می‌کند، هی می‌رود هی ‌می‌آید. با چشم‌های واسوخته‌ام خسته از خواندنی طولانی (به جز خواندن چه می‌توانم کرد) بربر نگاه می‌کنم. ناگهان احساس کردم که قطعا باید از این وضعیت خودم را خلاص کنم. این خشم وغضب عذاب‌آور همین الان باید خاتمه یابد. به دشواری، این احساس یا بهتر بگویم این  تصمیم مثل آفتاب بامدادی، سرد و صریح و روشن در ذهنم درخشید. در پیش‌گاه روحم استوار ایستادم گفتم  این تیغ در گلو، این خار در جگر باید چاره شود. برای رهایی از این وضعیت نکبت‌بار دو راه حل بیشتر به نظر نمی‌رسد. باید یکی را انتخاب کنم. یا باید خودم را بکشم، یا هلندی را سر به نیست کنم. بپرم گلویش را بفشارم و تسخیرش کنم (ناگفته نماند که همان موقع سرفه‌های هلندی طغیان خواهد کرد) هر دو راه حل بسیار عالی و تسکین دهنده است و البته ابلهانه. در ضمن همواره، گرایش از میان برانداختن خود همراه با حسی از خودکشی در من وجود دارد (این به نفع هلندی تمام می‌شود) راه حل اول هم جاذبه دارد، به جای این که به خودم حمله کنم، بپرم روی هلندی خفه‌اش کنم یا بهش شلیک کنم تا بمیرد و من زنده بمانم، فاتح از ددمنشی و سرمست از تنش و طغیانی کور.

این هذیان ساده‌لوحانه که خودم را بکشم  یا هلندی را سر به نیست کنم زود پایان گرفت. آدم می‌تواند خود را به این خواب و خیال‌ها بسپارد و در افسون این رویای باطل دمی پناه جوید. اما دیری نمی‌پاید که افسونش رنگ می‌بازد و چنانچه در این هذیان خوب بالا پایین شدم، این اشتیاق فرو نشست و باید اقرار کنم که آنچه می‌خواستم آنی بود و گذشت. در واقع من نابودی‌ِ خود یا انقراض هلندی را نمی‌خواهم، دور کردن هلندی کافی است. حالا سعی می‌کنم دور شدنش را مجسم کنم.

اول چراغ را روشن می‌کنم، نقشه و برنامه‌ی قطار را از توی کشو درمی‌آورم می‌گذارم جلوی رویم و به زحمت پیدا می‌کنم که هلندی می‌تواند فردا صبح زود راه بیفتد و هر چه سریعتر به خانه‌اش برسد. دل مشغولی‌ِ لذت بخشی بود. می‌دیدم‌اش، مجبوری صبح سرما بلند شد رفت مستراح و برای آخرین بار سیفون اتاق 64 را کشید. چکمه‌هایش را پوشید، در را کوبید به‌هم و همین‌طور تو سرما لرزید لرزید تا رسید به ایستگاه قطار. می‌دیدم‌اش. سوار قطار شد. ساعت هشت رسید به باسیل. با مامورین گمرگ بگو مگو کرد. همان‌طور که او دور می‌شد من کیف می‌کردم اما تا برسد به پاریس، نیروی تخیّل من هم کاهش می‌یافت و قبل از این‌که به مرزهای هلند نزدیک شود، همه‌ی تصویر شکست و هزار تکه شد.

و این‌ها فقط وقت تلف کردن بود. عدو، دشمن، در درون من است و به این آسانی‌ها چیره شدن بر آن، شدنی نیست. کار حضرت فیل است. موضوع انتقام گرفتن از هلندی نیست. من باید آن‌طور که برازنده‌ی وجود من است، نسبت به هلندی به طرز برخوردی مثبت و نیکو دست یابم. تکلیف کاملا روشن است من باید تمام نفرت بی‌معنی‌ِ خود را پاره پاره کنم. باید بتوانم این آقای هلندی را دوست داشته باشم.
بعد بگذاریم هی تف کند، سر و صدا راه بیندازد. زنده‌دلی و سرسلامتی‌اش دیگر آزار دهنده نباشد. اگر من توفیق یابم که او را دوست داشته باشم، مافوق او خواهم شد. او دیگر از آن من است، تصور و خیالش دیگر در ضدیّت با وحدت و یگانگی نیست.

باور کنید می‌ارزید، از بی‌خوابی‌ِ شبانه‌ام بهره‌ای نیکو بردم.

این تکلیف، گرچه آسان می‌نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها. یک شب تا صبح جان کندم تا  یافتم‌اش. من می‌باید هلندی را در ذهنم دگرگون کنم، دوباره بسازمش. آنچه که بر نفرت ورزیدن دلالت می‌کند و سرچشمه‌ی عذاب است برهم زنم و از عشق، از علایق و همدردی و برادری دوباره قالب بگیرم. اگر موفق نشوم، اگر این کوره، این گداختگی خوب نسوزاند و کمال نیابد، درمانده و پریشان خواهم ماند و عذاب هلندی در روزهای آتی مرا تا خرخره خفه خواهد کرد.

می‌بایست من به سادگی و شایستگی به این گفته‌ی شگفت و حیرت‌آور، واقعیت ببخشم. «دشمن‌ات را دوست بدار» از مدت‌ها پیش من به این حکمت آمده در انجیل، انس داشتم. نه به‌سان یک دستور یا مقوله‌ای اخلاقی بلکه بعنوان پیشنهادی دوستانه از خردمندی شریف که گویی پند می‌دهد ما را و می‌گوید «سعی کن به کارگیری این حکمت را، از آنچه بر تو خواهد گذشت در شگفت می‌مانی» این را هم می‌دانستم که این اندرز نه تنها شامل اصول اخلاقی‌ِ شریف و رفیع است بلکه نافذترین شیوه در روان‌شناسی است برای دستیابی به سعادت‌مندی و نشاط.  و همه‌ی حکمت و نظریه‌ی دوست داشتن در انجیل، به علاوه‌ی کهکشانی از معانی‌ِ دیگر، هم‌چنین ترکیبی است از اصول حساب شده در علم روان شناسی. البته پر واضح است که روانشناس  ساده‌لوح و جوان فقط می‌تواند زیر جلکی تایید کند و بس.

سرانجام من توفیق یافتم. سه شب تا صبح طول کشید. آسان نگذشت. عرق ریزی‌ روح بود و کشمکشی پر شور. هلندی را در ذهنم احضار کردم. ابتدا، با هیبتی ترسناک شروع کردم. با دقت و همه‌ی ریزه‌کاری‌های ممکن. به‌طوری که حتی نه یک انگشت، نه یک لنگه کفش، نه یک کمان ابرو، نه یک شیار بر گونه از قلم نیفتاد تا این که توانستم کاملا او را در حضور خود ببینم. تا این که او را از آن خود کردم. بعد گذاشتم قدم بزند، بنشیند، بخندد، برود بخوابد. می‌دیدم‌اش چطور گردنش شل شد و سرش افتاد روی بالش.

نزد شاعر، دوست داشتن کسی یا چیزی یعنی توان دسترسی به آن با نیروی تخیّل. تا در خیال بپروراندش، گرمایش بخشد، از خود اشباعش کند، با روح خود آغشته‌اش کند، از نفس خود به او بدمد، زنده کند، حیات بخشد، خیال ببافد و بازیگوشی کند.
این کاری بود که من با دشمن‌ام کردم تا تمام و کمال از آن من شد و با من یکی شد. بدون آن گردن خپل، شاید من نمی‌توانستم موفق شوم اما گردن کوتاه و رقت‌انگیز هلندی باعث نجات من شد.
هلندی را هی لباس تنش کردم. هی لختش کردم. یک دست کت و شلوار گشاد نیویورکی تنش کردم، درآوردم. لباس شنا تنش کردم، نشاندمش تو قایق، پارو بزند بعد نشاندمش پشت میز ناهار خوری هی بخورد. بعد یک سرباز از او ساختم. یک پادشاه، یک گدا، یک برده، پیرمرد، بچه. و در این تغییر و تبدیل‌ها، گردن کوتاه و چشم‌های متورم‌اش تو چشم می‌خورد.
این‌ها نقطه ضعفش بودند. باید همین‌جا خوب نگهش دارم و به ضعف‌هایش بچسبم.

خیلی طول کشید تا هلندی را برگرداندم به جوانی، یک همسر جوان، شاه‌داماد شد جلوی رویم ایستاد. بعد دانشجو شد. بعد یک آقا پسر دبیرستانی و در نهایت وقتی تبدیل به پسربچه‌اش کردم همان گردن کوتاه برای اولین بار مرا سخت به رقّت آورد. در بستر مهربان همدردی، هلندی قلب مرا ربود. می‌دیدم چطور پدر و مادرش دلواپس بودند که پسرشان نفس تنگی دارد.
وقتی دوباره دور رفتم، دورِ دور تا شد عاقله مرد، از عوارض سکته‌ای خفیف در رنج بود. ناگهان همه چیز درباره‌ی هلندی قابل لمس شد. لب‌های کلفت، پلک‌های سنگین و صدای ناهنجارش، همه در فهرست همدردی قرار گرفت. و هم‌چنان قبل از این که به جان کندن بیفتد و بمیرد، همین فناپذیری او، ضرورت مرگ، مرگ گریزناپذیر او احساسی برادرانه در من برانگیخت که مدت‌های مدید در من گم شده بود. بعد دیگر خوشحال و راضی بودم. چشم‌هایش را محکم بستم. چشم‌های خودم را هم روی هم گذاشتم. دیگر صبح شده بود و من مثل روح سرگردان میان بالش و پتو، خسته از این شب بلند وخلاقیت شاعرانه.

در طول شبانه روز بعد، نشانه‌های فراوانی بود حاکی از این که هلندی را تسخیر کرده بودم. این رفیق، حالا می‌توانست بخندد، سرفه کند یا هر طور که دوست دارد سر و صدا کند، شلنگ تخته بیندازد، صندلی‌ها را این‌ور آن‌ور کند، جوک بگوید، اما دیگر نمی‌تواند به متانت من خدشه‌ای وارد سازد.

در طول روز، در حد قابل قبول توانستم بنویسم و در طول شب، در حد قابل قبول بخوابم.

پیروزی‌ من بس بزرگ بود اما نتوانستم آنقدر که باید و شاید از آن لذت ببرم. صبح روز بعد از پیروزی، هلندی ناگهان گذاشت و رفت و به طرز غریبی مرا هاج و واج باقی گذاشت. از این رو، از این دوستی‌ِ خالی از خلل و به مشقت فراهم آمده، بهره‌ای نماند و پس از آن همه اشتیاق، سبب درد و محنت شد. اتاق هلندی، اتاق شماره‌ی 64 را یک پیرزن کوچولوی خاکستری با یک عصا که تهش لاستیک دارد، اشغال کرد. گاهی می‌بینمش. پیرزن، یک همسایه‌ی ایده‌آل است. نه مزاحم می‌شود و نه خشم و خصومت مرا برمی‌انگیزد. برای روزها و روزها همسایه‌ی جدید من مدام سرچشمه‌ی نبودِ خیال و خیال بازی است. ترجیح می‌دهم هلندی من برگردد این آقای هلندی که حالا قادرم دوستش بدارم.

 -----------------------------------
*بادن بادن شهری است در آلمان که چشمه‌های آب معدنی آن شهرت دارد
Hermann Hesse
Autobiographical Writings
Edited and with an Introduction,
By Theodore Ziolkowski
Farrar, Straus and Giroux,
New York