ایوان بانین
ایوان آلکسیویچ
بانین در سال 1870 در حومهی مسکو به دنیا آمد. ایوان بانین، شاعر، نویسنده و
منتقد در دو دوره جایزهی پوشکین را دریافت کرد. و در سال 1933 به دریافت جایزه ی
نوبل نائل آمد.
ترجمه: مرضیه ستوده
درصحن آرامگاه، بر پشتهای از خاک تازه، صلیبی از چوب بلوط افراشته است. استوار، وزین، صیقلی و چشمنواز. ماه آپریل است اما روزها کاملا خاکستری است. از آن دور دورها، از میان انبوه درختان لخت، سنگ قبرها دیده میشود و دورترک فضای باز و وسیع کلیسای جامع. باد زوزه میکشد، میپیچد در میان تاج گل و گلهای پرپر پای صلیب. بالای صلیب، قاب برنزی گردی قرار دارد. در میان قاب، تصویر یک دختر مدرسهای میدرخشد، فریبنده با چشمهایی شاد و سرزنده و نگاهی متعجٌب.
این الگا میچرسکی است. دختر بچه که بود با همکلاسیهاش فرق چندانی نداشت. در حیاط پر سر و صدای مدرسه، میان آن همه دختر با روپوشهای قهوهای، میشد بگویی الگا هم یکی از دخترهای زیبای مدرسه است. از خانوادهای ثروتمند، یک دختر شاد و زرنگ. البته بازیگوش و سربه هوا و بیاعتنا به مقررات مدرسه. بعد از چندی شکفت و تراوید. نه روز به روز، ساعت به ساعت زیباتر میشد. چهارده ساله که شد، زبان آدمی بند میآمد تا طرح نازکآرای اندامش، کمر باریک، پاهای کشیده و خوشتراش و شکفتگی برجستهی سینههایش را وصف کند. پانزده سالگی دیگر آیت زیبایی بود.
چقدر همکلاسیهاش مواظب رفتار و سر و وضعشان بودند. چقدر خوددار بودند و چطور موهایشان را مرتب میکردند و ترو تمیز بودند. الگا اما از هیچی نمیترسید. نه از اینکه دستهاش جوهری شوند. نه از موهای ژولیده، نه وقتی که بدو بدو میکرد و جورابش میآمد پایین و پرو پاش میافتاد بیرون. هیچ کدام.
بیآنکه خودش بداند یا قصد داشته باشد با همهی دخترهای مدرسه فرق داشت. دو سال آخر عمرش، هوش سرشار و چابکی همراه با ظرافت در وجودش شعله میکشید. هیچکس نمیتوانست آنطور برقصد که الگا میچرسکی میرقصید. هیچکس نمیتوانست به چالاکی او اسکیت بازی کند. هنگام رقص، هیچ دختری به اندازه الگا تحسین کننده نداشت و محبوب کلاسهای پایینتر نبود.
همانطور که لحظه به لحظه، دم به دم زیباتر میشد و میشکفت، اسماش هم سر زبانها افتاده بود و شایعاتی هم در بارهاش بود که الگا بوالهوس است و تشنهی تحسین، که یکی از پسرهای مدرسه به اسم شنزین، دیوانهوار عاشق الگاست و الگا هم خاطر او را میخواهد اما الگا دمدمی مزاج است و پسره را پاک دیوانه کرده بطوری که دست به خودکشی زده بوده ...
آخرین زمستان زندگیاش، الگا از شادی و شور خل شده بوده . اینطور که تو مدرسه میگفتند.
درصحن آرامگاه، بر پشتهای از خاک تازه، صلیبی از چوب بلوط افراشته است. استوار، وزین، صیقلی و چشمنواز. ماه آپریل است اما روزها کاملا خاکستری است. از آن دور دورها، از میان انبوه درختان لخت، سنگ قبرها دیده میشود و دورترک فضای باز و وسیع کلیسای جامع. باد زوزه میکشد، میپیچد در میان تاج گل و گلهای پرپر پای صلیب. بالای صلیب، قاب برنزی گردی قرار دارد. در میان قاب، تصویر یک دختر مدرسهای میدرخشد، فریبنده با چشمهایی شاد و سرزنده و نگاهی متعجٌب.
این الگا میچرسکی است. دختر بچه که بود با همکلاسیهاش فرق چندانی نداشت. در حیاط پر سر و صدای مدرسه، میان آن همه دختر با روپوشهای قهوهای، میشد بگویی الگا هم یکی از دخترهای زیبای مدرسه است. از خانوادهای ثروتمند، یک دختر شاد و زرنگ. البته بازیگوش و سربه هوا و بیاعتنا به مقررات مدرسه. بعد از چندی شکفت و تراوید. نه روز به روز، ساعت به ساعت زیباتر میشد. چهارده ساله که شد، زبان آدمی بند میآمد تا طرح نازکآرای اندامش، کمر باریک، پاهای کشیده و خوشتراش و شکفتگی برجستهی سینههایش را وصف کند. پانزده سالگی دیگر آیت زیبایی بود.
چقدر همکلاسیهاش مواظب رفتار و سر و وضعشان بودند. چقدر خوددار بودند و چطور موهایشان را مرتب میکردند و ترو تمیز بودند. الگا اما از هیچی نمیترسید. نه از اینکه دستهاش جوهری شوند. نه از موهای ژولیده، نه وقتی که بدو بدو میکرد و جورابش میآمد پایین و پرو پاش میافتاد بیرون. هیچ کدام.
بیآنکه خودش بداند یا قصد داشته باشد با همهی دخترهای مدرسه فرق داشت. دو سال آخر عمرش، هوش سرشار و چابکی همراه با ظرافت در وجودش شعله میکشید. هیچکس نمیتوانست آنطور برقصد که الگا میچرسکی میرقصید. هیچکس نمیتوانست به چالاکی او اسکیت بازی کند. هنگام رقص، هیچ دختری به اندازه الگا تحسین کننده نداشت و محبوب کلاسهای پایینتر نبود.
همانطور که لحظه به لحظه، دم به دم زیباتر میشد و میشکفت، اسماش هم سر زبانها افتاده بود و شایعاتی هم در بارهاش بود که الگا بوالهوس است و تشنهی تحسین، که یکی از پسرهای مدرسه به اسم شنزین، دیوانهوار عاشق الگاست و الگا هم خاطر او را میخواهد اما الگا دمدمی مزاج است و پسره را پاک دیوانه کرده بطوری که دست به خودکشی زده بوده ...
آخرین زمستان زندگیاش، الگا از شادی و شور خل شده بوده . اینطور که تو مدرسه میگفتند.
زمستان سرد و پر برفی بود همراه با درخشش آفتاب. خورشید پشت درختهای سر به
فلک کشیدهی صنوبر غروب میکرد و آسمان دگربار، روزی آفتابی وعده میداد. برف
محوطهی مدرسه را پوشانده بود. هوا شفاف، درختها بلورآجین، زمین و زمان مثل آینه
میدرخشید. غروبهای سرخفام، در میدان پر رفت و آمد کلیسای جامع، موسیقی زنده و
سرسره بازی روی یخ، در میان جمعیت الگا تو چشم میخورد. چالاک، سر به هوا و مست
از خودش.
یک روز که در سالن ورزش میان دختربچهها بپر واپر میکرد و از شادی جیغ میکشید، مدیر مدرسه او را خواست. الگا لختی ایستاد. به آرامی، نفس عمیقی کشید. منگولمنگول موهایش را مرتب کرد و چنانچه عادتش بود روپوشش را روی سرشانهها شق و رق کرد و همانطور که چشمهاش میدرخشید از پلهها دوید طبقهی بالا.
مدیر مدرسه زن تقریباً جوانی بود ریزنقش با موهای خاکستری. آرام نشسته بود پشت میز تحریر، زیر تصویر سزار، بافتنی میبافت. همانطور که نگاهش به بافتنیاش بود، به فرانسه گفت
« روز به خیر مادموزل میچرسکی. خیلی متاسفم که این بار اول نیست که باید احضارت کنم تا در بارهی رفتارت با تو حرف بزنم» الگا آمد به طرف میز. چشمهاش برقبرق میزد اما چهرهاش آرام و خونسرد بود و تا آنجا که میتوانست با ادب و احترام گفت « بله مادام گوش میکنم.» مدیر گفت « اما خوب گوش نمیکنی.» میل بافتنی از تو دستهای مدیر کشیده شد و توپ کاموا قل خورد روی زمین. الگا با نگاه توپ کاموا را دنبال میکرد. مدیر مدرسه چشم تو چشم، الگا را وراندازکرد. «این بار چندم است و من دیگر تکرار نخواهم کرد.»
الگا اتاق مطالعه را خیلی دوست داشت. اتاق مطالعه بزرگ بود و همیشه تر و تمیز. و روزهای برفی گرمای شعلهور بخاری، دلچسب بود. روی میز هم همیشه زنبقهای تازه از دشت و دمن چیده شده، هوا را تازه میکرد. الگا داشت به نقاشی تمام قد تزار جوان در تالاری با شکوه نگاه میکرد، به موهای سفید و نرم و موجدار خانم مدیر نگاه میکرد و در سکوت منتظر بود. مدیر که به نظر میرسید در خفا خشمگین شده است گفت « تو دیگه دختر بچه نیستی » الگا راضی و خوشحال گفت « بله مادام » صورت رنگ پریدهی مدیر حالا سرخ شده بود.« اما تو هنوز زن هم نیستی. مثلا این چه مدل مویی است که برای خودت درست کردهای؟ مثل زنها » الگا به ظرافت دستی به موهاش کشید و گفت « تقصیر من نیست مادام. موهای من خودش اینطور فرفری است.»
« آره؟ که اینطور. تقصیر تو نیست؟ تقصیر تو نیست که این سنجاقهای گرانقیمت را به سرت میزنی؟ من دوباره تکرار میکنم تو کاملا یادت رفته که تو هنوز یک دختر مدرسهای هستی.»
بعد الگا بیآنکه آرامش خود را از دست دهد، مؤدبانه حرف مدیر را قطع کرد و با صراحت گفت « معذرت میخوام مادام، شما اشتباه میکنید. من زن هستم- زن شدهام. و میدانید تقصیر کیست؟ تقصیر دوست پدرم است. تقصیر همسایهمان و تقصیر برادر شما، الکسی میخالویج است. تابستان گذشته اتفاق افتاد بیرون از شهر...»
یک ماه بعد از این گفتگو بود که یک افسر قزاق، زمخت و خشن که اصلا هیچ چیزش با الگا میچرسکی جور درنمیآمد، در ایستگاه قطار، درمیان جمعیت، به الگا شلیک کرد. و اعتراف باورنکردنی آن روز الگا میچرسکی درست از آب درآمد.
قزاق به مأمور پزشک قانونی گفت که میچرسکی خودش باعث شد که کار به این جا بکشد. خودش حسابی با او رابطه داشته و قول داده بوده با او ازدواج کند و همان روز قتل وقتی در نواچرسک سر قرار میآیند، ناگهان الگا به او میگوید که هیچوقت نمیخواسته با او عروسی کند و همهی حرف ازدواج، مسخره بازی بوده و سر به سرش میگذاشته. بعد هم دفتر خاطراتش را میدهد به قزاق تا بخواند. همان صفحهای که در بارهی آلکسی نوشته بوده.
افسر قزاق گفت « دفتر خاطرات را ورق میزدم، الگا هم در ایستگاه قطار هی بالا و پایین میرفت و قدم میزد. منتظر بود تا من بخوانم. من هم خواندم و بعد هم کشتماش. دفترش تو جیب کتام است نگاه کنید به صفحهی دهم جولای ببینید چی نوشته.»
و این است آنچه که مأمور پزشک قانونی خواند:
یک روز که در سالن ورزش میان دختربچهها بپر واپر میکرد و از شادی جیغ میکشید، مدیر مدرسه او را خواست. الگا لختی ایستاد. به آرامی، نفس عمیقی کشید. منگولمنگول موهایش را مرتب کرد و چنانچه عادتش بود روپوشش را روی سرشانهها شق و رق کرد و همانطور که چشمهاش میدرخشید از پلهها دوید طبقهی بالا.
مدیر مدرسه زن تقریباً جوانی بود ریزنقش با موهای خاکستری. آرام نشسته بود پشت میز تحریر، زیر تصویر سزار، بافتنی میبافت. همانطور که نگاهش به بافتنیاش بود، به فرانسه گفت
« روز به خیر مادموزل میچرسکی. خیلی متاسفم که این بار اول نیست که باید احضارت کنم تا در بارهی رفتارت با تو حرف بزنم» الگا آمد به طرف میز. چشمهاش برقبرق میزد اما چهرهاش آرام و خونسرد بود و تا آنجا که میتوانست با ادب و احترام گفت « بله مادام گوش میکنم.» مدیر گفت « اما خوب گوش نمیکنی.» میل بافتنی از تو دستهای مدیر کشیده شد و توپ کاموا قل خورد روی زمین. الگا با نگاه توپ کاموا را دنبال میکرد. مدیر مدرسه چشم تو چشم، الگا را وراندازکرد. «این بار چندم است و من دیگر تکرار نخواهم کرد.»
الگا اتاق مطالعه را خیلی دوست داشت. اتاق مطالعه بزرگ بود و همیشه تر و تمیز. و روزهای برفی گرمای شعلهور بخاری، دلچسب بود. روی میز هم همیشه زنبقهای تازه از دشت و دمن چیده شده، هوا را تازه میکرد. الگا داشت به نقاشی تمام قد تزار جوان در تالاری با شکوه نگاه میکرد، به موهای سفید و نرم و موجدار خانم مدیر نگاه میکرد و در سکوت منتظر بود. مدیر که به نظر میرسید در خفا خشمگین شده است گفت « تو دیگه دختر بچه نیستی » الگا راضی و خوشحال گفت « بله مادام » صورت رنگ پریدهی مدیر حالا سرخ شده بود.« اما تو هنوز زن هم نیستی. مثلا این چه مدل مویی است که برای خودت درست کردهای؟ مثل زنها » الگا به ظرافت دستی به موهاش کشید و گفت « تقصیر من نیست مادام. موهای من خودش اینطور فرفری است.»
« آره؟ که اینطور. تقصیر تو نیست؟ تقصیر تو نیست که این سنجاقهای گرانقیمت را به سرت میزنی؟ من دوباره تکرار میکنم تو کاملا یادت رفته که تو هنوز یک دختر مدرسهای هستی.»
بعد الگا بیآنکه آرامش خود را از دست دهد، مؤدبانه حرف مدیر را قطع کرد و با صراحت گفت « معذرت میخوام مادام، شما اشتباه میکنید. من زن هستم- زن شدهام. و میدانید تقصیر کیست؟ تقصیر دوست پدرم است. تقصیر همسایهمان و تقصیر برادر شما، الکسی میخالویج است. تابستان گذشته اتفاق افتاد بیرون از شهر...»
یک ماه بعد از این گفتگو بود که یک افسر قزاق، زمخت و خشن که اصلا هیچ چیزش با الگا میچرسکی جور درنمیآمد، در ایستگاه قطار، درمیان جمعیت، به الگا شلیک کرد. و اعتراف باورنکردنی آن روز الگا میچرسکی درست از آب درآمد.
قزاق به مأمور پزشک قانونی گفت که میچرسکی خودش باعث شد که کار به این جا بکشد. خودش حسابی با او رابطه داشته و قول داده بوده با او ازدواج کند و همان روز قتل وقتی در نواچرسک سر قرار میآیند، ناگهان الگا به او میگوید که هیچوقت نمیخواسته با او عروسی کند و همهی حرف ازدواج، مسخره بازی بوده و سر به سرش میگذاشته. بعد هم دفتر خاطراتش را میدهد به قزاق تا بخواند. همان صفحهای که در بارهی آلکسی نوشته بوده.
افسر قزاق گفت « دفتر خاطرات را ورق میزدم، الگا هم در ایستگاه قطار هی بالا و پایین میرفت و قدم میزد. منتظر بود تا من بخوانم. من هم خواندم و بعد هم کشتماش. دفترش تو جیب کتام است نگاه کنید به صفحهی دهم جولای ببینید چی نوشته.»
و این است آنچه که مأمور پزشک قانونی خواند:
«ساعت دو نصف شب است. من خوابم میآد اما نخوابیدم. فوراً بلند شدم. امروز
یعنی امشب من زن شدهام. پاپا، ماما و تولیا رفتهاند شهرو من تنها ماندهام. از
این که تنها هستم نمیتوانم بگویم چقدر خوشحالم. صبح که شد رفتم تو باغ میوه، تو
مزرعه، تو جنگل. احساس میکردم منم و این دنیا. فکر و خیالهای خوشی تو سرم چرخید
که تا حالا نچرخیده بود. ناهارم را تنهایی خودم خوردم. یک ساعتی پیانو زدم. موسیقی
حسی به من داد که انگار میگفت من باید برای همیشه زنده بمانم و شاد باشم چنان که
کسی هیچ وقت چنین شاد نبوده. بعد تو کتابخانهی پاپا خوابم برد. بعد ساعت چهار،
کاتیا بیدارم کرد گفت آلکسی میخالویچ آمده. از آمدنش خوشحال شدم. خوشحال بودم
میزبانش باشم. با یک جفت اسب ویاتکا آمده بود. چه اسبهایی! تمام مدت جلوی در،
خوشگل و مامانی ایستاده بودند. چون باران میآمد آلکسی ماند و نرفت. امیدوار بود
تا شب باران بند بیاید و جادهها خشک شوند. خیلی متاسف شد از اینکه پاپا خانه
نبود. اما سر حال و خوش بود و مؤدبانه با من شوخی میکرد و سر به سرم میگذاشت. میگفت
مدتهاست که عاشق من بوده است. قبل از چای خوردن رفتیم تو باغ قدم زدیم، دست در
دست. هوا عالی بود. نور خورشید با سرشاخههای خیس درختها بازی میکرد. اما بعد
کمی سرد شد. الکسی مرا در خودش گرفت. گفت که او فاوست است و من مارگریتا. الکسی
پنجاه و شش سالش است اما هنوز خوشتیپ و شیکپوش است. تنها چیزی که من دوست ندارم
بوی ادکلن انگلیسیاش است که همراه با شنلاش تو هوا و سرو صورتم پخش میشود. چشمهای
سیاهش هنوز جوان است و ریشاش نقرهای، بلند و دوشاخه است. نشستیم تو گلخانه چای
خوردیم بعد یکهو من حالم یک طوری شد. روی کاناپه دراز کشیدم آلکسی هم داشت سیگار
میکشید. بعد آمد پایین پایم نشست و حرفهای قشنگ به من زد. بعد دستم را گرفت و
بوسید. من صورتم را با دستمال ابریشمی پوشاندم. از روی دستمال چندین بارمرا بوسید.
لب رو لب ... نفهمیدم چطور اتفاق افتاد. انگار دیوانه شده بودم. من هیچوقت فکر
نمیکردم اینطوری باشم.
حالا تنها یک راه دارم، که دیگر از این کارها نکنم. حالا ازش متنفرم انقدر که دیگر نه میتوانم خودم را تحمل کنم نه آلکسی را.»
در این روزهای بیباران ماه آپریل، سنگفرشهای خیابان خشک خشک است به سفیدی میزند. قدم زدن در شهر دلپذیر است. هر یکشنبه بعد از مراسم عشای ربانی، در طول خیابان کلیسای جامع ، زن ریزنقشی دیده میشود: سوگوار، سیاهپوش، آراسته. چتر سیاه دسته آبنوسی به دست دارد.
حالا تنها یک راه دارم، که دیگر از این کارها نکنم. حالا ازش متنفرم انقدر که دیگر نه میتوانم خودم را تحمل کنم نه آلکسی را.»
در این روزهای بیباران ماه آپریل، سنگفرشهای خیابان خشک خشک است به سفیدی میزند. قدم زدن در شهر دلپذیر است. هر یکشنبه بعد از مراسم عشای ربانی، در طول خیابان کلیسای جامع ، زن ریزنقشی دیده میشود: سوگوار، سیاهپوش، آراسته. چتر سیاه دسته آبنوسی به دست دارد.
از حیاط ساختمان آتشنشانی رد میشود، از یکشنبه بازار میگذرد تا خیابان پشت
آن که بساط آهنگری است. باد از دشت میوزد. از میان دیوارهای بلند صومعه و دیوار
زندان، تکهای از آسمان دیده میشود. و اگر ازکنار آن برکهی گلآلود هم بگذرد،
پشت صومعه باغی دیده میشود که با دیوارهای سفید محصور است. بالای دروازهی صومعه،
بزرگ نوشته شده «یاد بود عروج بانوی ما».
زن پشت هم صلیب میکشد. وقتی به نیمکت روبروی صلیب صیقلی میرسد، مینشیند. یک ساعت دو ساعت، ساعتها، تا دستهایش سرد شوند و پاهایش خواب روند. گوش میخواباند. پرندهها چهچه میزنند. شاد و شیرین میخوانند حتی در هوای سرد. به زمزهی باد گوش میدهد که میپیچد در هوای تاج گل. گاهی با خود بلندبلند میگوید: این الگا میچرسکی ست که زیر خروارها خاک خوابیده؟ دختری که تا چندی پیش، پر از زیبایی و زندگی بود حالا این دهان گور و این صلیب صیقلی. آیا ممکن است؟ آیا دختری که اینجاست، این زیر زیرها، همین دختر است که چشمهایش جاودانه درمیان قاب میدرخشد؟ چه رابطهای است بین برق این نگاه و آن اتفاق مهلک و ناگوار و الگا میچرسکی؟
زن پشت هم صلیب میکشد. وقتی به نیمکت روبروی صلیب صیقلی میرسد، مینشیند. یک ساعت دو ساعت، ساعتها، تا دستهایش سرد شوند و پاهایش خواب روند. گوش میخواباند. پرندهها چهچه میزنند. شاد و شیرین میخوانند حتی در هوای سرد. به زمزهی باد گوش میدهد که میپیچد در هوای تاج گل. گاهی با خود بلندبلند میگوید: این الگا میچرسکی ست که زیر خروارها خاک خوابیده؟ دختری که تا چندی پیش، پر از زیبایی و زندگی بود حالا این دهان گور و این صلیب صیقلی. آیا ممکن است؟ آیا دختری که اینجاست، این زیر زیرها، همین دختر است که چشمهایش جاودانه درمیان قاب میدرخشد؟ چه رابطهای است بین برق این نگاه و آن اتفاق مهلک و ناگوار و الگا میچرسکی؟
اما زن، در اعماق قلبش، در خوشی و صلح به سر میبرد. مثل همهی آنها که
گرفتار عشقاند و یا سر سپردهی خیالی سودازده. زن ریزنقش، مدیر مدرسهی الگا میچرسکی
است. دختری بالای سیسال که مدتهای مدید با توهمی سر کرد که در زندگی به آن
واقعیت میبخشید. آن وهم و خیال، قبلاها برادر بزرگش بود. یک ستوان ضعیف بینوا که
هیچچیز قابل توجهی هم نداشت. همهی روح و روان زن، وابسته بود به برادر و آیندهی
او. و به دلایلی حتمی، تصور میکرد که با شکوه و جلال هم هست. شکرگزار، در انتظاری
غریب به سر میبرد تا تقدیر روزی او را به سرزمین عجایب بیندازد. بعد که برادر
بزرگ در جنگ موکدن در راه وطن کشته شد، خودش را متقاعد کرد که خیلی هم خشنود است
از این که مثل دیگران نیست و به جای زیبایی و زنانگی، درکی ژرف و علایقی رفیع
دارد و یک آرمانگر است.
و حالا، الگا مرکز ثقل اندیشههای اوست و سرخوشیهای خیالگونهاش. روزهای تعطیل میرود سر خاک الگا. بعد از مرگ برادرش، قبرستان رفتن دیگر عادتش شده است. ساعتها آرام مینشیند، زل میزند به صلیب. چهرهی رنگ پریدهی الگا میچرسکی را در تابوتِ غرق در گل مجسم میکند و به خاطرمیآورد:
یک روز زنگ ناهار، الگا با دوست صمیمیاش که دختری چاق و چله بود تو حیاط مدرسه با هم راه میرفتند. الگا تندتند داشت حرف میزد. میگفت « یکی از کتابهای قدیمی پاپا را میخواندم. پاپا کتابهای قدیمی بامزه دارد. دربارهی زیبایی زن میخواندم که یک زن باید چه زیباییهایی داشته باشد. خیلی دربارهش نوشتهاند. همهاش یادم نیست.اما حتما باید چشم سیاه باشد مثل قیر یعنی قیرگون اینجور که نوشته بود. ابروها سیاه مثل شب. پوست لطیف گلبهی. اندام باریک، دستها کشیده، پاها ظریف اما ران کمی گرد باشد. سر زانو مثل صدف و سینهها برجسته و شانهها سربالا. ولی بهتریناش را من خودم از قبل میدانستم. بهتریناش را قلبم به من یاد داد. میدانی سرآمد همهی زیباییها چیست ؟ تنفس آرام. تنفس آرام و عمیق. نفس بهشتی. گوش کن ببین چطور نفس میکشم. ها میشنوی؟ گوش کن ببین چطور نفس میکشم.»
و دگربار، نفسی بهشتی در میان عالم گم شد. یک روز ابری یک روز بهاری در زمزمهی باد...
و حالا، الگا مرکز ثقل اندیشههای اوست و سرخوشیهای خیالگونهاش. روزهای تعطیل میرود سر خاک الگا. بعد از مرگ برادرش، قبرستان رفتن دیگر عادتش شده است. ساعتها آرام مینشیند، زل میزند به صلیب. چهرهی رنگ پریدهی الگا میچرسکی را در تابوتِ غرق در گل مجسم میکند و به خاطرمیآورد:
یک روز زنگ ناهار، الگا با دوست صمیمیاش که دختری چاق و چله بود تو حیاط مدرسه با هم راه میرفتند. الگا تندتند داشت حرف میزد. میگفت « یکی از کتابهای قدیمی پاپا را میخواندم. پاپا کتابهای قدیمی بامزه دارد. دربارهی زیبایی زن میخواندم که یک زن باید چه زیباییهایی داشته باشد. خیلی دربارهش نوشتهاند. همهاش یادم نیست.اما حتما باید چشم سیاه باشد مثل قیر یعنی قیرگون اینجور که نوشته بود. ابروها سیاه مثل شب. پوست لطیف گلبهی. اندام باریک، دستها کشیده، پاها ظریف اما ران کمی گرد باشد. سر زانو مثل صدف و سینهها برجسته و شانهها سربالا. ولی بهتریناش را من خودم از قبل میدانستم. بهتریناش را قلبم به من یاد داد. میدانی سرآمد همهی زیباییها چیست ؟ تنفس آرام. تنفس آرام و عمیق. نفس بهشتی. گوش کن ببین چطور نفس میکشم. ها میشنوی؟ گوش کن ببین چطور نفس میکشم.»
و دگربار، نفسی بهشتی در میان عالم گم شد. یک روز ابری یک روز بهاری در زمزمهی باد...