نامه‌ای به آدم بی‌نزاکت


هرمان هسه
1877- 1962
جایزۀ نوبل : 1946

ترجمه: مرضیه ستوده


به آقای إم
جناب آقای ام، حتما تعجب خواهید کرد که من دارم نامه‌ای برای شما می‌نویسم و بیشتر متعجّب خواهید شد از این که ببینید آخرین دیدار و گفتگوی ما کاملأ در خاطر من نقش بسته، در حالی که احتمالأ شما از خیلی وقت پیش آن را فراموش کرده‌اید. در عین حال، این بد اقبالی به من روی آورد که آن روز، من هیچ اهمیٌت و عکس‌العملی به آن حرف‌ و سخن‌ها و آن چه که رفت، نشان ندادم. و همان لحظه انگار فراموش کردم. اما آقای ام همان روز دیرتر، حرف و سخن مزخرف ما برگشت تو ذهن‌ام همراه با نیش و سوزشی ناگهانی و بعدها مدام و پیوسته تکرار می‌شد و ناخوشایند و سمج ماندگار شد. بعد از آن ماه‌ها گذشت نزدیک به یک سال شد من انگار مجبور بودم به شما فکر کنم آقای ام. و مدام گفتگوی‌مان را با خود تکرار و در بارۀ موضوع آن استدلال و بحث‌های طولانی با شما می‌کردم. و باز به روشنی شرح و توضیح می‌دادم. بطوری‌که انگار شما لیاقت‌اش را نداشتید تا با خود شما در میان بگذارم.
بگذارید از اول بگویم چه شد چون بدون شک شما کل ماجرا را فراموش کرده‌اید. حدود ده یازده ماه پیش، نزدیک ظهر، من به شهر شما وارد شدم و یک چمدان چرم زرد رنگ دست‌ام بود با بارانی‌ام، شما را در قطار، در آخرین کوپه ملاقات کردم. من داشتم می‌رفتم حومه شهر منزل دوستی. و شما  از سر کار داشتید می‌رفتید منزل حتما برای نهار. و این طور که دیدم خانۀ شما بسیار چشمگیر و زیبا بود، با باغچه‌ای بزرگ در بهترین بخش حومه شهر.
من به شما سلام گفتم چون شما را چند باری دیده بودم، در جلسه‌های ادبی، در کنسرت‌ها و جاهایی از این قبیل. و گفتم حتما شما اهل فعالیت‌هایی در حوزۀ هنر و ادبیات هستید. به هر حال چند باری ما با هم گفتگو کرده بودیم و شما علاقه و توجه خاصی به من نشان دادید و من این حس و برداشت را داشتم که شما مرد مقبول و دوست داشتنی این دنیا هستید.
مردی به حد کافی تحصیل کرده، بطوری که تا حدی در بارۀ امور هنری نظر و ایده دارد و همزمان، علاقه‌ای وافر به کسب و کار و تجارت و باز مضاف برآن، توجه و علاقه خاصی به پول و افزون برآن، توجه و علاقه زیاد به هیچ و پوچ و پیچ پیچی، بطوری که دیگر این آدم قادر نیست یک لحظه خودش را آزاد کند تا در هوایی نفس بکشد که زیبایی در آن به طور طبیعی شکوفاست. این طور به نظرم می‌رسد که شما زیبایی را خوب می‌شناسید ولی فقط از نوع بندۀ زرخرید جنس لطیف؛ غنیمتی تمام عیار در خفا. و بر این باورم که شما هر از چندی، با اشتیاقی سوزان، استحاله شده در هیبتی دیگر، در دنیایی که پارازیت و سر و صدای پول و تجارت در آن وجود نداشته باشد، حضور به هم می‌رسانید و به همین دلیل هر چند گاه، به نمایندگی در حوزه‌های هنری و یا در جلسه‌های ادبی دیده می‌شوید و مطمئنا تابلوهای نفیس نقاشی روی دیوارهای خانۀ زیبایتان آویزان است.
و این چنین بود که من معصومانه با شما خودمانی صحبت کردم همانطور که آدم در ملاقاتی دوستانه، بی‌ریا و خوشایند روبرو می‌شود. شما سلام من را همانطور دوستانه پاسخ گفتید ولی با لبخندی محو و خشنودیِ اندک، آشنایی دادید و با این اندکی به هیچ وجه قصد رنجاندن نداشتید فقط حالت آدم‌های ثروتمند و با بانفوذ را داشتید که وقتی با یک هنرمند و یا آدمی نامتعارف روبرو شوند، انگار بنده نوازی می‌کنند. نشد ما با هم گفتگو کنیم چون کنار هم ننشسته بودیم و قطار ظهر شلوغ بود و در حال حرکت.
اما شما همان ایستگاهی پیاده شدید که من هم پیاده شدم و به طرف همان سربالائی راه افتید که مسیر من هم بود و ما این فرصت را یافتیم، با هم دست دادیم و کوتاه دو کلام با هم حرف زدیم. شما با محبت پرسیدید که من آن طرف‌ها چه می‌کنم و من پاسخ گفتم که برای تماشای نمایش موزیکال به رهبری یکی از دوستانم آمده‌ام و بعد راجع به آن نمایش هم حرف زدیم. یک آقایی که شما همان لحظه به من معرفی کردید، به ما پیوست و با ورود همین شخص سوم بود که آن گفتگوی الکن و کذا درگرفت (داشتیم سربالائی می‌رفتیم و هر سه گرسنه بودیم) و از آن وقت، آن گفتگو  ذهن مرا پریشان و به خود مشغول داشته است. ایشان اشاره کرد به آخرین کتاب من و در بارۀ کتاب بعدی که زمستان درمی‌آمد پرسید و بعد با لوده‌گی در مورد حق تألیف و امتیاز و مزایای چاپ آثار ادبی، اظهار نظر کرد. من با لبخند هیچی نگفتم و سعی کردم دنبالش را نگیرم. و این دقیقا همان لحظه است که از سرتاسر گفتگوی ما به طور روشن در خاطر من نقش بسته است.
بعد یک مرتبه ناگهان شما صدایتان را کشیدید سرتان و با حرکات تند و ناخوشایند و لحنی مغرضانه سر من داد زدید که " آه... شما نویسنده‌ها و هنرمندها، شما هم دربارۀ پول همانطور فکر می‌کنید که همه فکر می‌کنند و دنبال منفعت خودتان هستید، درست مثل بقیۀ مردم".
 راست‌اش من از پرخاشگری و رفتار بی‌تربیت و حرف‌های احمقانۀ شما کمی مات و مبهوت شدم با این وجود هیچی نگفتم و از خودم دفاع نکردم. گرچه به طرز ناگواری تحت تأثیر قرار گرفته بودم و چه خوشحال شدم که بلافاصله شما رسیدید منزل‌تان. من دستی به کلاه بردم، نشانۀ خداحافظی و گفتم روز خوش ولی چون به شدت رنجیده بودم، دیگر دست ندادم و با همان سردی از آن شخص هم خداحافظی کردم و بقیۀ راه را تنها رفتم.

دیدار دوست و همسر و فرزندانش، نهار مفصٌل، گپ و گفت‌ها و شنیدن موسیقی، آن برخورد کذا با شما را شست و کاملا از بین برد تا غروب. بعد از غروب ناگهان من به شدت معذب و آشفته شدم و حس بدی به من دست داد. انگار کثیف و نشسته بودم، انگار آلوده شده بودم، من تحت تعقیب سایه‌ای‌ بودم که به یادم می‌آورد  در آن روز به من اهانت شده و من شاهد یک بی حیثیتی بوده‌ام ولی آنطور که شایسته و لازم بوده رفتار نکرده‌ام. و یکهو همه چیز برایم روشن شد : حرف‌های مزخرف شما آقای ام، گفتار بی‌نزاکت شما به خود من و به طور کلی دربارۀ هنرمندان.
در حال حاضر پی‌برده‌ام که اظهار نظر توهین آمیز شما نبود که باعث درد و رنج من شد بلکه خودم احساس گناه می‌کنم  و وجدان‌ام معذب است. من خاموش ایستادم و نگاه کردم، شخصی که او را تا اندازه‌ای جدی گرفته‌ام و به او احترام گذاشته‌ام، همینطور مزخرف بار من کند و با نفرت از همۀ هنرمندان حرف بزند.

من فرصتی مناسب را از دست دادم. شاید دو کلام حرف حساب و سخنی سنجیده روی این مرد اثر می‌کرد، شاید روح‌اش متأثر و متألم می‌شد. شاید این آقای إم  جا می‌خورد و برای لحظاتی در درون خود متواضع و فروتن می‌شد. شاید در مواجهه با دنیایی دیگر، دنیایی ناب، بی‌غش، دنیایی زلال در مقابل دنیایی که تا حالا می‌شناخته، حداقل خجالت می‌کشید.

چنانچه گفتم از آن به بعد، آن حرف‌های کذا در سر و افکار من طنین انداز است. گرچه خشم و غضب من منحصر به شخص شما اقای ام، فروکش کرده و عصبانیت از دست خودم تبدیل شده به دغدغه و وظیفه‌ای اصولی. و این که اگر باز دیداری دست دهد و من دیگر به شما سلام نکنم و دست ندهم مسئله‌ای بی اهمیت و خطای مرا توجیه و کوتاهی مرا جبران نخواهد کرد. وقتی فکر می‌کنم که در مقابل مزخرفات شما هیچ اعتراضی نکردم و مثل این بود که همه را پذیرفتم، احساسی را در من تداعی می‌کند که دو سه سال پیش، در رویدادی دیگر دست داد، احساس شرمساری و خشم و عذاب. فکر می‌کردم آن واقعه را فراموش کرده‌ام ولی حالا یادش زنده شده و بیش از پیش باعث رنج و عذاب است.
آن واقعه به شرح زیر است:
 در یک سفر دریایی وقتی کشتی برای سوخت‌گیری توقف کرد، من به ساحل رفتم و مسافری دیگر همراه من شد. از قضا او کاملا آن بندر تفریحی پر زرق و برق را می‌شناخت و مثل راهنما عمل می‌کرد. در عرض دو تا سه ساعت توانست همه جا را نشانم دهد، سوراخ سنبه‌های تفریحی، رقص‌ها و موسیقی‌های مبتذل، میخانه‌های دنگال و هر فسق و فجوری. باری، در هر کدام از آن دخمه‌ها که وارد می‌شدیم، نه تنها من از همان اول دلم آشوب می‌شد بلکه رفتار، حرف زدن، خندیدن و چشمک‌های همراهم به اطرافیان، به منتها درجه برایم ناخوشایند و زننده بود. با این اوصاف، همین طور عبوس و عنق به دنبالش می‌رفتم و شجاعت این که خود را خلاص کنم پیدا نمی‌کردم و نمی‌توانستم صریحأ نارضایتی و مذٌمت خود را به او حالی کنم یا اصلا یکهو بکشم کنار و او را ترک کنم.
نه به سادگی امکان پذیر نبود، شخصیت سرحالِ شنگولِ خوش بنیه و کمی خشن و در عین حال ساده لوح او بر ضعف‌های من غلبه کرده بود. من چنان به دنبالش می‌رفتم که انگار جلٌاد من است تا وقتی‌ که دیگر از کوره در رفتم و به شدت خشمگین شدم از دست او و از دست خودم بعد ایستادم و گوش کردم او حرف زد و من در سکوت حرف‌هایش را شنیدم.

در واقع من از زشتی‌‌‌ها و وقاحت‌های دنیای دون در رنج نبودم، می‌توانستم چشم پوشی کنم و یا حتی بخندم به آن‌ها ولی این که بی‌هیچ اعتراضی، هیچ عکس‌العملی، این وجه از دنیا را که خوار می‌شمارم و طرد می‌کنم، با اغماض و زیرسیبیلی در کردن گویی تأیید کرده‌ بودم و انگار همراهم را با توافق همراهی کرده بودم، اثرش مثل نیش زهردار ماندگار شد و حالا بعد از آن برخورد کوتاه با شما آقای ام، باز سوزش نیش را احساس می‌کنم.

در ضمن این وجیزه را به هیچ عنوان برای شما نمی‌نویسم که در این بازنگری خودم را تبرئه کنم کاملا برعکس، این نوشته در واقع برای شما نیست. برای این است که خودم گناه و خطایم را گردن بگیرم. در آن موقعیت، وظیفۀ من بود که در قبال حرف‌های ناپسند و ناروای شما در بارۀ هنرمندان، اعتراض کنم. و شما شمای مرفٌه و متمکٌن، شاید با عطشی در خفا برای دنیای هنر، شاید می‌خواستید مرا تحریک کنید تا حقانیت من را بشنوید. شاید شنیدن دو کلام برائت و حقانیت از وجود دنیای آرمانی و واقعیت جهانی زلال و شفاف، به نفس نامطمئن شما قوت قلب می‌بخشید. ولی چون من ساکت ماندم و هیچ نگفتم، غلیان شما هم فروکش کرد و بعد من در سکوت با عصبانیت رفتم و شما را در بی‌ایمانی، بدبینی و اظهارنظرهای ناروا، رها کردم نتیجه این که این سکوت، مضرتر و خصمانه تر  از هر گناه و فسادی است برای قلمرو هنر و آزادی.
اگر بعد از تقریبا یک سال به شما اقرار کرده‌ام، اصلا و ابدا به این معنی نیست که با شما مراوده‌ای داشته باشم. دیگر نیازی نیست من با شما صحبت کنم و یا دست بدهم. آه چه آسان می‌شد بدون گیر عاطفی، تهمت‌های ناروای شما را نپذیرفت و خیلی ساده با حقایق و آمار و ارقارم موجود، رد کرد. اما ‌فایده‌اش چه بود؟ شما را من سرزنش نمی‌کنم، گرچه ارزش خاصی هم برایتان قائل نیستم. این منم که باید سرزنش شوم. تقصیر من است که با سکوت با شما همدستی کردم و شاید آن لبخند بی‌موقع باعث برداشت اشتباه شد، مثل این بود که با دیدگاه و نظرات شما موافق بودم در صورتی که با تمام وجود بیزارم و امتناع می‌کنم.
شما هر طور مایل‌اید دربارۀ من فکر کنید و نظر بدهید. اصلا من هیچی، اصلا فکر کنید که من اتفاقی بُر خورده‌ام میان هنرمندان و دنیای هنر. هیچ فرقی در زندگی من نمی‌کند، من بدون ارزیابی شما هم راحت روزگارم می‌گذرد. اما آقای ام، شما مرد ثروتمند با خانۀ زیبا و باغ دلگشا، خیال نکن که یکی بی هیچ کیفر و مجازاتی می‌تواند با نثار کلماتش خرده جنایت‌ها و قتل‌های کوچک مرتکب شود، چنانچه شما در آن موقعیت مرتکب شدید‌.
من می‌دانم که تا کنون حس تنبیه و جزا در شما نضج گرفته و همراه با درد و رنجی فزاینده در حال رشد و رویش است بطوری که این رنج، زندگی شما را ویران خواهد کرد. و تا زمانی که یک بار به طور جدی به وجود "خیر" در هستی نیندیشی و تا زمانی که ایمان قلبی به نیکی پیدا نکنی، روحت بیمارگونه در عذاب خواهد بود. شما محکوم خواهی بود که  همواره و همیشه و همه جا شاهد باشی که آن‌چه دقیقا بهترین است، آن‌چه حقیقتا زیباست و آن‌چه مطلوب است با پول نمی‌شود خرید! بهترین و زیباترین و مطلوب‌ترین‌ها در جهان فقط با  گشادگی و خودسپاریِ روح، بازپرداخت می‌‌شود چنانچه عشق را هرگز با پول نمی‌توان خرید. کسی که روحش پاک و منزٌه نباشد، کسی که قادر به عمل خیر نباشد یا حداقل به نیکی باور نداشته باشد، دیگر قادر نخواهد بود زیباترین و مطلوب‌ترین را تشخیص و تمیز دهد و نمی‌تواند سره از ناسره بشناسد و مجبور است با تصویر تیره و تار، تحریف شده و تقلیل یافته‌ای از جهان، که ساخته و پرداختۀ افکار خودش است، تا ابدالدهر در رنج و بینوایی سر کند.