ای نگاری
ذوالجناح
مرضیه ستوده
عمهجان
نصرت که فوت کرد، ما همه زاد و رودش از اقصا نقاط دنیا در تورنتو دورهم جمع شدیم.
ما هم که تک تکمان خوب است اما ترکیبمان پدیدهای است برای خودش.
عمهجان زنی
خوش مشرب بود و مهمان دوست و همانطور که در ایٌام جوانی ما را دور هم جمع میکرد،
حالا هم وصیٌت کرده بود که در مراسم خاکسپاریاش همه باشند. عمهجان رمان خوان قهٌاری
بود. با پاورقی و داستانهای اشک مهتاب شروع کرده بود و بعدها رمانهای الکساندر
دوما و بالزاک. بارها از صحنهی با شکوه خاکسپاریِ مادام دوبوربون برایم گفته بود.
عمهجان با شوهرش در خانهی ویلایی، در سان سِت بیچ، زندگی میکرد. اهل حال و خوش قلب
بود و با آن همه ثروت، (ارثیهی شوهران فقیدش) امراض ثروتمندان را نداشت و
سخاوتمند بود. این اواخر چشمهاش زود خسته میشد، شوهرش برایش کتاب میخواند. عمهجان
سر خور بود. ولی سر شوهر چهارم کوتاه آمد
و سینهپهلو بهانهاش شد. این ازدواج آخری، داماد همسن پسرش بود. با اعتماد به
نفس شیرینی میگفت: جوانها صادقتر و صمیمیتراند. اوایل میگفت داماد در دانشگاه
درس میدهد بعد فهمیدیم که درس میخواند. من هر چه ازش پرسیدم چه میخوانی، یک بار
میگفت تاریخ هنر، یک بار میگفت هنر تاریخ. حالا هر چی که شراب شناس خبرهای بود
و سینی به دست تا شب هفت که در خانهی ویلاییشان دور هم بودیم، شرب مدام ما هر دم
گویی از آسمان در میرسید. اسماش سیروس بود، عمه صداش میزد اسیجان.
ما عمه زادهها
و عموزادهها، از روزهای خوش کودکی و خانهی اعیانیاش در شمیران، خاطرهها داریم.
انگار دیروز بوده و زندهتر از امروز، زیرپوست و نزدیک به قلب است. در آن اتاقهای
پنجدری، هشتیهای اندرونی بیرونی، حیاط خلوت و کلاهفرنگی و باغچهها و درختهای
توت و گیلاس و آلبالو و گلدانهای بزرگ یاس غرق گل کنار حوض کاشی، خاله بازی، تو زیرزمینهای تاریک دکتر بازی و تو حوض افتادنها،
دست و پا شکستنها، کتک کاریها، از تو گنجه خوراکی کشرفتنها و کمی بزرگتر که
شدیم نامههای تا شده با نقش لب و قطرهای اشک و دنیای اسرارآمیز تپش قلب تا روزی
که دیگر دل به بازی نمیدادیم، بیبهانه گریه سر میدادیم و جلو زدن و برنده شدن
دیگر مهم نبود، در جذبهی غروب که قرار میگرفتیم، میفهمیدیم درد عشق داریم.
از اوٌل ِ اوٌلش
من داوود را میخواستم ولی داوود من را نمیخواست، برادر بزرگش مجید من را میخواست.
داوود، دختر گیس بریدهی همسایه سر کوچه درختی را میخواست. و مجید برای من میمرد.
خودش میگفت. و چشم پسری را که دنبال ما میافتاد و پشت دیوار، سازدهنی میزد
کبود کرد و سازش را انداخت تو حوض. داوود به من کم محلی میکرد، من به مجید. و
داوود جفا میکرد و دست در دست دختر همسایه، تا ته کوچه درختی میرفت و برمیگشت.
و تو دل من غوغا بود.
مجید الان
عاقله مردی است خوشبخت، دختر پسرهای بزرگ دارد. داوود جدا شده از همسرش، دخترهاش
کوچکاند، با مادرشان استرالیا زندگی میکنند. عکسهاشان را نشانمان میدهد. داوود
مریض حال و کلیههاش تقریبا از کار افتاده بود و زود به زود باید میرفت بیمارستان.
حالا من دل میدهم به مجید و داوود همه تن چشم است تا با من چشم تو چشم شود. و
به هیچ زبانی گفتنی نیست وقتی من به مجید دل میدهم چهها میگویم و یا داوود که
با من چشم تو چشم است چهها بین ما میگذرد. هر چه هست، در عین دردناکی شیرین
است. من نگاهم را از دستهای داوود میدزدم. ولی باز نگاه میکنم. انگشتهای داوود،
کشیده و ظریف و مثل انگشتهای پیانیستها بیقرار بود. خوش نویسی میکرد. بعدها
گاهی عیدی، تولدی، قاب کرده "یاد بعضی نفرات" برایم میفرستاد. سرانگشتهاش
آرام و قرار نداشت انگار ریتمی در آنها منجمد شده بود و من در حسرت سوختم که آن
سرانگشتها را به قرار ببوسم و از شرم، جعد مشکین بر صورتم بریزد و داوود با
انگشتهای زیبایش کنار بزند. و حالا آن جعد مشکین به تاراج رفته و دستهای داوود،
ورم کرده و چروک، بیتکلیف روی زانوهاش است.
حالا خوشحال است که آمده و فامیل دورش را گرفتهاند.
داوود ته تغاری، خوش آب و رنگ و سوگلی فامیل بود. با مادرش از ونکوور آمدهاند.
مادرش، ننه گلاره، کرد کرمانشاهی پیرزنی
بلند بالا، نحیف و رنجور. یواشکی هی از مجید میپرسد: ننه راست بگو دکترا چی گفتهاند؟
بعد هم دل
مرا آتش زد. ناغافل من را کشید کناری، شالش را کشید تو صورتش هی زد تو سینهاش:
ننه تنها ماندی؟ بی یاور ماندی؟ ننه یتیم داری کردی؟ ننه غریب ماندی؟ سرش را گذاشت
به دیوار، یله میرفت این ور آن ور: که غربت خاک دامن گیر داره...
آلالهی
کوهساران هی میآید میپرسد مجید که میگفتی این است؟ داوود که میگفتی آن
است؟ بعد انگار که همسن و سال من است، دستم را فشار معنی داری میدهد و میرود.
آلالهی کوهساران، خواهرزادهام است. این اسم و رسمها را من رویش گذاشتهام.
آلاله، گاهی آرامِ جان است، گاهی آتشپاره، گاه شتر مست و یا لطیف چون پرند شوشتری.
پانزده سالش است. در دورانی که من و پسرم در چاههای سیاه افسردهگی هلاک میشدیم،
مبارک قدم شد.
از بچهگیاش
کتاب قصه دوست نداشت، میگفت خودت تعریف کن. من از خانهی عمهجان و ماجراهای
کودکی میگفتم. آلاله دیگر خوابش نمیبرد، هشیارتر لبخند به لب، نزدیکتر مینشست
و دامنام میگرفت. چشمهاش که از ورای سقف به آسمان میافتاد و سیر میکرد،
یکهو خودم میفهمیدم خاطره و قصه در هم تنیده.
عمهجان، سه
پسر و دو دختر داشت با یک دو جین نوه. و ما برادرزادهها و پسرها و دخترهایمان هم
از کشورهای مختلف آمده بودیم.
خاک برای
مادام دوبوربون خبر نبرد، مراسم خاکسپاری عمهجان افتضاح شد با این که ختم در یکی از سالنهای مجلل هتل شرایتون برگزار شد.
عزیزالله خان، پسر بزرگ عمهجان، بعد از انقلاب، مذهبی شد و تسبیح و انگشتر عقیق
و پیراهن یخه چرک و از این حرفها. و آن داغ روی پیشانی.
برای گرفتن
سالن میگفت یک جا را بگیریم که در تورنتو حرف اوٌل را بزند. بقیهی فامیل هم
همینطور یعنی آنهایی که از تهران آمده بودند. مثلا از مدرسهی بچهاش میخواست
تعریف کند، میگفت حرف اوٌل را میزند. همهشان یک چیزی داشتند که حرف اوٌل را
بزند.
عزیزالله
خان، اخیرا تجدید فراش کرده و همسر تازه خود "ماه منظر" را با خود آورده
بود. آلاله هی میپرسد که عزیز خان پیشانیاش چی شده، سوخته؟
توی سالن
صدای عبدالباسط پیچیده بود. اذالشمس و القمر...
آن صدای سحر کننده، مواٌج از هرم آقتاب و نرمای شنزار کویر، با لرزشی
موزون از بار اندوه، در وجد نوای ناهید تا همراز شدن با ذرٌات عالم، زیر سقف هتل
شرایتون، غریب و مثل قار قار بود.
برادر کوچکتر عزیز خان، علا، با خانوادهاش
ساکن فرانسه بودند. چشم نداشت ریخت و قیاقهی برادر و زنبردارش را ببیند و با
مشت گره کرده میرفت سی دی عبدالباسط را برمیداشت، سی دی شهرام ناظری میگذاشت:
باز آی به خود تا که بازم بینی هی هی هی هی هی ...
نادر پسر عمهجان
- از شوهر دوم، در تورنتو کارگردان تئاتر بود. زنش کارولین، سرخ پوست نبود ولی
رفته بود تو سرخ پوستها و با آنها میگشت. موهایش را دو بافه میبافت و طبل
و دودوک میزد.
بعد کارولین
میرفت دستهاش را تکانهای شدید میداد، سی دی شهرام ناظری را برمیداشت، سی
دی دودوک که مال مراسم عزای سرخ پوستهاست میگذاشت که خیلی هم قشنگ بود فقط
برای مجلس ختم، یک کم ریتماش تند بود بطوری که بچه مچهها، بیاختیار با نوک
کفش، کف سالن آکورد گرفته بودند. بعد عزیزخان یورش میبرد اتاق فرمان و قار قار .... و
بعد باز هی هی هی هی و بعد باز
ریتم دودوک تندتر میشد.
دخترهای عمه،
منیره و مینا -از شوهر سوٌم، یکی ساکن لوس آنجلس، به قول خودشان إل إی، یکی ساکن
تهران. ساکن آن بخش از تهران آنطور که من دیدم اشانتیونی از ال ای. منیره، هر چند
دقیقه یک بار، عمهجان را با سوز خاصی صدا میکرد و اشک همهی ما را درمیآورد.
مینا ساکن تهرانجلس، سر و صورت صافکاری شده و ثابت و صامت نه گریه میکرد، نه
حرف میزد یک صدایی از گلوش میزد بیرون شبیه آن شیپورکها که در بچهگی تا یک
بار توش فوت میکردیم دیگر صداش درنمیآمد. بیست و چهار ساعت خیلی شیک و پیک بودند، خودش و
دخترهاش همه "داف"، انگارهمین الان قرار است روی فرش قرمز سرقدم بروند.
خلاصه، سر و ریخت ما تورنتوییها و فامیلهایمان که از اروپا آمده بودند پیش آنها
"جواد" بود.
ماه منظر زن جدید عزیزالله، نامش برازندهاش، ماه تمام
بسته بود. خمار چشم و سفیدرو و لب عنابی با یک پرده گوشت لطیف. با چادر مشکی آمد
تو مجلس. سر و سینه عریان و برجسته ولی زیر چادر بود، چادر هم یک کم لیز بود و هی
سر میخورد. جوانکها هی جایشان را عوض میکردند تا ماه منظر در دیدرسشان باشد.
پسزمینه هم از صوت قار قار میرفت به هی هی هی هی و از هی هی هی هی به ریتم ریتمیک دودوک و حرارت
و تنش ایجاد شده بود و ماه منظر دیگر تاب مستوری نداشت و چادر را در گردبادی خیالی
باد داد و سر و سینهی بلور بارفتن ریخت بیرون. عزیز خان در آخرین یورش به اتاق
فرمان، قهر کرد گذاشت رفت. و علا، روی کارولین را کم کرد و باز آی به خود تا که
بازم بینی هی هی هی هی را گذاشت.
به سفارش
عزیزخان، خاکسپاری و کفن و دفن کاملا اسلامی برگزار شد. در محوطهی مسجد، نصفی از
فامیل بیرون ایستاده یا تو ماشینها نشسته بودند و غر میزدند. مینا و دخترهایش
بزک کرده، آماده از توی کیفهاشان روسری درآورند، انداختند روسرشان رفتند تو
مسجد. دیگر دخترها و پسرها بیتکلیف اینجا آنجا جمع شده بودند و بیاعتنا همدیگر را دید میزدند
یا با تلفنهاشان، رتق و فتق امور میکردند. من و خواهرم و اسی جان که مثلا
میزبان بودیم، خودمان ویلان و سرگردان مهمانها را تعارف میکردیم تو مسجد.
شب قبل باران آمده بود، پارکینگ مسجد گل و شل
بود. شما یک نقطه در تورنتو پیدا نمیکنید که اینطور گل و شل شود. تا مچ پا میرفتی
تو گل. آدم کلافه میشد. بعد باید کفشهامان را درمیآوردیم که برویم تو مسجد،
آنوقت نمیدانستیم کفشهای گلی را کجا باید بگذاریم. توی سالن انتظار، منتظر بودیم تا میٌت، توسط مرده
شویهای مسلمان، شستشو و کفن شود. توی سالن بوی چاهک مستراح میآمد. چند تا فرش
ماشینی رنگ و رو رفته، روی موکتهای کثیف افتاده بود. یک تیجیر سیاه رنگ هم بین
زنها و مردها کشیده بودند.
ماه منظر،
خرما میگرداند میگفت فاتحه بخوانید. بعد خودش زیر لب صلوات میفرستاد. آلاله،
یک روسری از ماه منظر گرفته بود شکل لچک بسته بود به سرش و ذوق میکرد انگار دارد
توی نمایشنامهای بازی میکند. با آن گونههای چون شکوفهی سیب، شکل دخترهای
لب چشمه شده بود فقط یک کوزه کم داشت. آلالهی کوهساران، ناراحت بود از این که ما
به ماه منظر کم محلی میکردیم. بعد مثل ماه منظر خرما میگرداند و لبهاش را
تکان میداد.
شانس ما آن روز
ملاٌیی که نماز بر جنازه میخواند و مراسم را انجام میداد، نبود. این مسجد هم با
پاکستانیهای مسلمان شیعهعثنی عشری با همهی شئونات و عنعنات، مشترک و یک شیخ
پاکستانی با هیبت طالیبانی مراسم را انجام داد. انقدر طولش داد که ما روانی شده
بودیم. یعنی مثلا نماز بر جنازه دو رکعت است، مال اینها نماز جعفر طیٌار است.
بعد هیچ جوری هم کوتاه نمیآمد و باید به دیناش و شرعش عمل میکرد. انقدر حرص
خوردیم که یادمان رفت اصلا واسه چی آنجا جمع شده بودیم. و هنگامی که جنازه را در
قبر گذاشتند، حکم کرد که دامادش بیاید توی قبر بایستد و وقتی او اسم امامها را
میگوید و تلقین میخواند دامادش شانههای میٌت را در قبر تکان دهد. جمشید خان
داماد عمه، سالهاست ساکن ال ای است و صاحب کاباره رستوران چاتانوگا. جمشید خان
به عزیزالله گفت خودت برو، ولی جمشید خان چه میدانست که پسر به میٌت نامحرم میشود
و فقط دامادش محرم است. هیچی، برای اینکه زودتر خلاص شویم، مردها به زور جمشید
خان را گرفتند بردند توی قبر. بیچاره فکر میکرد یک لحظه است و تمام میشود، ولی
اسم دوازده امام بود و هر کدام با سه تا صلوات و سبحانالله بعدش و این بیچاره،
شانهی عمهی بیچاره را تو کفن و سر روی لحد باید تکان میداد. وقتی آمد بیرون
همان جا لب قبر، اسی جان، جمشید خان را کرد تو ماشیناش و یک برندی بغلی داد بهش
او هم انداخت بالا و سرش را گذاشت روی فرمان ماشین. حالا شیخ پاکستانی میگشت
دنبال جمشید خان که بهش بگوید باید غسل کند، دست نماز بگیرد و نماز میٌت بخواند.
کفشهای پاشنه سوزنیِ مینا، گیر کرد تو گل و
درنیامد و کفشهای مردها، لنگه به لنگه شد. ما با کفشهای گلی، از تشییع جنازه
برگشتیم و ورودی ِ خانهی عمهجان را که از مرمر و نور و آینه بود، گند زدیم.
در این کشور
هفتاد و دو ملٌت مراسم خاکسپاری در کنیسه
و کلیسا و معبد، همه در فضایی پاک و پاکیزه، رایحهی گل و کندر و عود، پراکندهست.
نور آرامبخش شمعهای بیشمار، بازتاب شمایلهای مقدس زیر سقفهایی بلند،
انسان را لحظاتی در آستانهای ازلی ابدی میبرد. شمٌاس و خاخام و کشیش و راهب هر
یک به دین و آیین خود دعا میخواند با آرامش و حزن و صفا. و بازماندهگان را
آماده میکند برای دعای بدرقه ... از خاک به خاک ... که به هر زبانی به دل مینشیند،
لحظاتی همه یکدل میشوند و با متوفی وداع میگویند.
حالا قرار
است مسلمانهای خیٌر به جای این که مالیات بدهند، پول زیادیشان را بدهند یک
مسجد بسازند که حرف اوٌل را بزند.
تا شب هفت ما
خانهی عمهجان بودیم. عزیزخان نمیماند، سر میزد. با ماه منظر در سوییت هتل
شرایتون بودند. عزیزالله، جوانکها را ترغیب میکرد به وطن بازگردند. و به اسی
که بوی امٌالخبائثاش میزد بالا، با مدارا و مهرورزی میگفت که سهماش را
بدهد بیاید تو کار برج سازی.
خواهرم، مادر
آلاله دست خودش نیست در هر حالتی چشمهاش میخندد و حالا هم فرصت گیرآورده با علا
روی هوا حال و حول میکند. آلاله میگوید: رمئو رمئو را بگویم؟ خواهرم رو به من
براق میشود.
خواهرم و علا از بچهگی همدیگر را میخواستند
و به هم زنجیر طلا با آویز قلب داده بودند. من و مینا و مجید و داوود، تو کوچه
دنبالشان میکردیم با انگشت نشانشان میدادیم، دم میگرفتیم: رمئو رمئو-
ژولیت ژولیت. و این سی دی ِ : باز آی به خود تا که بازم بینی هی هی را همین چند سال
پیش، رمئو با آه و ناله و زاری، بدون پنهان کاری برای ژولیت فرستاده بود. خواهرم و
علا معتقدند چون عشقشان پاک بوده حالا هیچ اشکالی ندارد. آلاله، گونههای شکوفهی
سیباش را میکند تو سر و صورتم میگوید علا چقدر خوشتیپ است. و به مادرش چشمک
میزند.
جوانکهایمان
سرشان به کار خودشان و تلفنهایشان است. انگار نه انگار ما پدرها و مادرهایشان
کنار حوض کاشی با هم بزرگ شدهایم. سرمای بدی بین ما مستولی است. دلم میخواهد
دخترهای مینا را بغل کنم ببوسم بگویم پدرسوخته چی کارا میکنی یا چه خوشگل شدی؟
نمیدانم، حرف تو دهن آدم میماسد. چطور آدم برود طرفشان وقتی آدم را نگاه میکنند
انگار دارند تخمین میزنند ببینند ارزش دارد به قول خودشان "هزینه"
کنند؟
آلاله با
پسرهای مجید گرم گرفته. از دور دیدم دستهاش را گرفته بالا دارد نشان امید میدهد
که دف میزند. کلاس دف میرود. آهنگهای محلی را با لهجه انگلیسی میزند و میخواند:
پریشان سنبلان پر تاب مکن- خماری نرگسان... بعد مثل شتر مست، لوکه میرود به طرف
من با خوشحالی میگوید: امید جاز میزند. بعد میپرسد: خاله دف بزنم؟ منیره را
نشان میدهم میگویم تا شب هفت نه. گیج نگاهم میکند: عمهجان که دوست داشت من دف بزنم.
من و خواهرم
و اسی جان داشتیم ظرفهای شام را جمع و جور میکردیم، دیدم هیچ صدایی نمیآید
بعد دیدم صدای آلالهی کوهساران میآید. افادهایها و لشکر شکست خورده را کنار
شومینه جمع کرده بود. از عمهجان و از خانهی اعیانی خاطرات میگفت. از روزی که
من و خواهرم دلتنگِ مادرمان و مادرمان، بد حال در بیمارستان و ما بچهها را راه
نمیدادند. منیره ما را گریم کرد، کفشهای پاشنه بلند پایمان کرد و چادر سرمان
انداخت و به شکل دو پیرزن قوزی ما را از جلوی چشم نگهبان و پرستارها رد کرد. آلاله،
چشمهاش از ورای سقف افتاده بود به آسمان و سیر میکرد، از عشق و عاشقیهای ما
میگفت و از کوچه درختی و شبهای چهارشنبه سوری که عزیز، غوغا به پا میکرد.
آتشگردان را چنان میچرخاند که به چشم ما انگار سیٌارهای را میچرخاند و ما
را غرق در شادی و ترس میکرد.
پرند شوشتری،
کمر به میان گرفته در شولای زمان میرفت. گونههاش گداخته، صداش هیجانی، دستهاش
را همچین بالا پاپین میکرد میچرخاند، میچرخید. ناگهان خیره به آتش. ناگهان، دو دست بر هم میکوفت. همزمان، هم
با جمع در ارتباط بود، هم تک تک در صورتها چشم میگرداند. ما به گردش نزدیکتر
به هم، نزدیکتر به او، انگار که میخواستیم دامناش بگیریم.
منیره اشکی زلال در چشمها، چهرهاش به جوانی
شکفته... عزیزالله تو درگاهی ایستاده سحر شده ، بارقهای چهرهی تاریکاش را
روشن کرد. شعلهی خاطره بازیگوش سرک میکشید عزیز را میبرد به زمانی که وقت
تنبیه و فلک، ضامن میشد و اگر وسط کارزار میرسید ما را بغل گرفته فرار میکرد
و او که ما را در حمایت داشت و ما که در آغوش پرصفایش هول و ولا میریختیم، نمیدانستیم
که آن لحظهها، شگفتترین لحظههای زندگی بوده است.
و ما کوچک
بودیم... و تکیٌه بزرگ بود... صبح زود، ننه گلاره میرفت تکیٌهی شمیران در طاقنماها
جا میگرفت. بعد عمهجان و منیره، سیاه تن ما میکردند و ما کوچک بودیم و تکیٌه
بزرگ بود و از روی سر و کول مردم راه میگرفتیم خودمان را میرساندیم به ننه
گلاره. مجید و علا با عزیز میرفتند. کوچکترها نادر و داوود، کفنپوش با ما میآمدند.
و تکیٌه نه آغاز داشت، نه پایان. دستهدسته سینهزن میآمد، باز دستهی دیگر میآمد
و تمامی نداشت تا آرام آرام کوچه میدادند، تا علم افراشته با پر فرشتهها
نمایان میشد و کتل، رنگ خون بود و خون رنگین کمان بود. و ما کوچک بودیم و لوح
سینه پاک بود و فضای سینه، لبالب از جوش و خروش سینهزنها، مالامال ازجرنگ جرنگ
زنجیرزنها و ما از حسی ناشناخته بر خود میلرزیدیم و در قلب کوچک ما سودای عشق پیدا
و ناپیدای مولا نقش میبست، وقت که قرین میشد، آفتاب تیغ میکشید و از شکاف
طاقیها ذرٌات غبار بر سرمان میریخت، علمدارها رو در رو به هم علامت میدادند
و فرشتهها پر میساییدند. در این وقت، ننه گلاره شال از سر وا میکرد، گیسهاش
را میکند... رود رود رود... و ما همه را در آغوش میگرفت و ما همه در سینهی
یکدیگر میتوفتیم و تکیٌه غوغا بود و دیگر نه ما کوچک بودیم، نه تکیٌه بزرگ بود. ما،
همه بودیم و این زمین بود که کوچک بود و زمان در آستانهی ازلی ابدی...
و در آن آستانه، در آن گسترهی نامتناهی، آن اسب
سفید بالدار، آن اسب بیسوار به سوی خیمه میآمد و واویلا میشد، ستونهای تکیٌه
بر خود میلرزید و ذرٌات غبار رقصکنان در خون ما جاری... ای به خون رنگین لجام
و یال و زین... ای ذوالجناح، ای نگاری
ذوالجناح...
داوود کوچک و
نحیف، از هیجان قالب تهی میکرد. تند تند دست میزد. دماغش تیر میکشید چشمهاش
میرفت، مثل پرندهای رو به آسمان میخواند: ای نگاری ذوالجناح، ای نگاری
ذوالجناح...
داوود میرود
بیمارستان و برمیگردد. همه میریزیم دورش. چشمهاش از شادی برق میزند. شکوه
شکایت ندارد. حالت تسلیم در او، ما را بیقرارتر میکند. آرام جان، لیوان به دست
کنارش ایستاده. دست چپاش روی شانهی داوود است، خم شده منتظر تا داوود قرصش را
بخورد. همین حالت لیوان به دست، خم می شد کنار من میایستاد. هفت سالش بود، چتریهاش
سینه کفتری، دستهاش کپل. این طور که خم میشود به اندازه، امینت ایجاد میکند.
این طور که لیوان آب به دست میآید انگار یک لیوان نور موجش میافتد روی قلب
آدم یعنی از دل آدم خبر دارد. این دست که به شانهات میگذارد، حسی ماندنی به آدم
میدهد که تا خوب نشوی از کنارت نمیروم انگار نهال عشق میکارد. آلاله، خود
فرزند عشق است، به جا آورده شدهست، به محبٌت آمیخته و آموختهست. از حالت خوش
داوود میفهمم که آرام جان درونش جاری شده. بعد میگوید آلاله میخواهد دف بزند.
میگویم میدانم باشد شب آخر.
آتشپاره، با
پسرهای مجید میرود ساحل، با هم میدوند.
یا نمیدانم چه آتشی میسوزاند که وقتی برمیگردد بوی باروت میدهد و از لای
موهاش ماسه میریزد. از کارولین یاد گرفته خرده چوبها را چطور روی هم بچیند تا
آتش تیز زبانه کشد. قبل از این که برود به دخترهای مینا می گوید بیایید با هم
برویم. هیچ کدام نمیروند. نمیدانم کفش بی پاشنه ندارند؟ نمیدانم چون خیلی
لاغراند، جان ندارند؟ نمیدانم چرا یک کلام حرفم با مینا نمیآید، مگر میشود؟
ما با هم بزرگ شدهایم. مسخره بازی درمیآورم: مینا یادته؟ یادته شبهایی که
جیش میکردیم، صبح زود تشکهامان را پشت و رو میکردیم؟ عضلات صورتش هیچ تکان
نمیخورد ولی چشمهاش برق میزند و آشنایی میدهد.
روزهای آخر،
خانهی عمهجان حال و هوای خانهی کوچه درختی را پیدا کرده بود و شبها کنار آتش،
آلاله شیرین ماجرا میگفت و کودکی ِ ما را میجنباند. گاه زیر چشمی به امید نگاه
میکرد اما امید با تلفناش مشغول بود. ولی نوید لبخند به لب میگفت عمو نادر
را بگو.
شبهایی که
برای منیره خواستگار میآمده، مهمانها که گوش تا گوش نشسته بودند، نادر گربه ول
میکرده تو اتاق. نوید ریسه میرفت میگفت حالاعمو داوود را بگو.
داوود باید
دیالیز میشد، روز آخر رفت بیمارستان و برنگشت. تلفن زدند نیایید. در چشم به هم
زدنی، خانهی ویلایی در سان سِت بیچ، شد نینوا. اسی پای تلفن مات شد. جمشید خان قلباش
گرفت، دولا ماند. مجید داداشم داداشم میکرد میدوید تو کوچه، خواهرم به دنبالش.
منیره جیغ میزد. مینا نه نه نه میکرد. دخترها پای چشمهاشان سیاه سیاه مات و
مبهوت. امید و نوید هاج و واج. ننه گلاره مثل مرغ بی سر، بی صدا بالک میزد.
آلاله لیوان آب به دست میرفت طرف ننه گلاره. عزیزخان غریب دم در ایستاده بود
انگار میخواست بیاید ما را بغل بگیرد از بلا نجات دهد ولی خودش را به جا نمیآورد.
ماه منظر شیون کنان رفت تو آشپزخانه. علا و نادر رفتند بیمارستان، باید با شرکت
بیمه مذاکره میکردند جنازه را چی کار کنند؟ بفرستند ونکوور؟ برای ایران بسته
بندی کنند؟ بفرستند استرالیا؟ یا همین جا در تورنتو. مجید نمیآمد تو، از تو
کوچه داداشم داداشم میکرد...
من بالای پلهها
ایستاده بودم نگاه میکردم. یکی خودم بودم، یکی همان که چشم گذاشته تا داوود برود
قایم شود. یکی خودم بودم، یکی آن که تو طاقنما، وقتی داوود از هیجان دست میزد،
چشمهاش میرفت، مثل پرنده میخواند آی نگاری ذوالجناح، از پشت میگرفتماش که
از طاقنما نیفتد پایین. آن که خودم بودم خانوم جون را میخواستم سرم را بگیرد
تو بغلاش، دستهاش را محکم بگذارد روی گوشهام تا همهمهی نینوای غریب در سان
سِت بیچ، قطع شود.
یک بزرگتر میخواستیم
ما، یکی که با حضورش بهت مرگ را پس براند، یک صدای مطمئن، یکی که جان آیینه کند،
یکی که با دعایی، ذکری، گلاب پاشی، علامتی، طاق شالی، پرطاووسی ما را وصل کند به
ازل و ابد این ناگهانیها و رفتنها و بعد رستنها و از خاک به خاک ...
شام غریبان
است. حضور عمهجان حس میشود. مثل آنوقتها با چشم و ابرو اشاره میکند کی چه
کار کند. ماه منظر حلوا درست کرده، بویی آشنا ما را به خود گرفته. کارولین آتش
روشن کرده، بوی کنده، بوی کاج، گرگر آتش. آلاله یکی خودش است دف را بالا برده،
خیره به آتش، نگاهاش گم. یکی موج است بر مدار قلب ننه گلاره. دف را میچرخاند،
جرنگ جرنگ آویزها، صداش خشدار، میخواند: رود رود رود ...
ای به خون
رنگین لجام و یال و زین، ای ذوالجناح ...
ای نگاری
ذوالجناح...