ای نگاری ذوالجناح

ای نگاری ذوالجناح

مرضیه ستوده

عمه‌‌جان نصرت که فوت کرد، ما همه زاد و رودش از اقصا نقاط دنیا در تورنتو دورهم جمع شدیم. ما هم که تک تک‌مان خوب است اما ترکیب‌مان پدیده‌ای است برای خودش.
عمه‌جان زنی خوش مشرب بود و مهمان دوست و همان‌طور که در ایٌام جوانی­ ما را دور هم جمع می‌کرد، حالا هم وصیٌت کرده بود که در مراسم خاکسپاری‌اش­ همه باشند. عمه‌جان رمان خوان قهٌاری بود. با پاورقی و داستان‌های اشک مهتاب شروع کرده بود و بعدها رمان‌های الکساندر دوما و بالزاک. بارها از صحنه‌ی با شکوه خاکسپاریِ مادام دوبوربون برایم گفته بود. عمه‌جان با شوهرش در خانه‌ی ویلایی، در سان سِت بیچ، زندگی می‌کرد. اهل حال و خوش قلب بود و با آن همه ثروت، (ارثیه‌ی شوهران فقیدش) امراض ثروتمندان را نداشت و سخاوتمند بود. این اواخر چشم‌هاش زود خسته می‌شد، شوهرش برایش کتاب می‌خواند. عمه‌جان سر خور بود.  ولی سر شوهر چهارم کوتاه آمد و سینه‌پهلو بهانه‌اش شد. این ازدواج آخری، داماد هم­‌سن پسرش بود. با اعتماد به نفس شیرینی می‌گفت: جوان‌ها صادق‌تر و صمیمی‌تراند. اوایل می‌گفت داماد در دانشگاه درس می‌دهد بعد فهمیدیم که درس می‌خواند. من هر چه ازش پرسیدم چه می‌خوانی، یک بار می‌گفت تاریخ هنر، یک بار می‌گفت هنر تاریخ. حالا هر چی که شراب شناس خبره‌ای بود و سینی به دست تا شب هفت که در خانه‌ی ویلایی‌شان دور هم بودیم، شرب مدام ما هر دم گویی از آسمان در می‌رسید. اسم­‌اش سیروس بود، عمه صداش می­زد اسی‌جان.

ما عمه زاده‌ها و عموزاده‌ها، از روزهای خوش کودکی و خانه‌ی اعیانی‌اش در شمیران، خاطره‌ها داریم. انگار دیروز بوده و زنده‌تر از امروز، زیرپوست و نزدیک به قلب است. در آن اتاق‌های پنج­دری، هشتی‌های اندرونی بیرونی، حیاط خلوت و کلاه‌فرنگی و باغچه‌ها و درخت‌های توت و گیلاس و آلبالو و گلدان‌های بزرگ یاس غرق گل کنار حوض کاشی، خاله بازی­، تو  زیرزمین‌­های تاریک دکتر بازی­ و تو حوض افتادن‌ها، دست و پا شکستن‌­ها، کتک کاری‌ها، از تو گنجه خوراکی کش­رفتن­ها و کمی بزرگتر که شدیم نامه‌های تا شده با نقش لب و قطره‌ای اشک و دنیای اسرارآمیز تپش قلب تا روزی که دیگر دل به بازی نمی‌­دادیم، بی‌بهانه گریه سر می‌دادیم و جلو زدن و برنده شدن دیگر مهم نبود، در جذبه‌ی غروب که قرار می‌گرفتیم، می‌فهمیدیم درد عشق داریم.
از اوٌل ِ اوٌلش من داوود را می‌خواستم ولی داوود من را نمی‌­خواست، برادر بزرگش مجید من را می‌­خواست. داوود، دختر گیس بریده‌ی همسایه سر کوچه درختی را می‌­خواست. و مجید برای من می‌مرد. خودش می‌گفت. و چشم پسری را که دنبال ما می‌­افتاد و پشت دیوار، سازدهنی می‌­زد کبود کرد و سازش را انداخت تو حوض. داوود به من کم محلی می‌­کرد، من به مجید. و داوود جفا می‌­کرد و دست در دست دختر همسایه، تا ته کوچه درختی می‌رفت و برمی‌­گشت. و تو دل من غوغا بود.
مجید الان عاقله مردی است خوشبخت، دختر پسرهای بزرگ دارد. داوود جدا شده از همسرش، دخترهاش کوچک‌اند، با مادرشان استرالیا زندگی می‌کنند. عکس‌­هاشان را نشان‌­مان می‌­دهد. داوود مریض حال و کلیه­هاش تقریبا از کار افتاده بود و زود به زود باید می‌رفت بیمارستان. حالا من دل می‌­دهم به مجید و داوود همه تن­ چشم است تا با من چشم تو چشم شود. و به هیچ زبانی گفتنی نیست وقتی من به مجید دل می‌­دهم چه­ها می‌­گویم و یا داوود که با من چشم تو چشم است چه­ها بین ما می‌­گذرد. هر چه هست، در عین دردناکی شیرین است. من نگاهم را از دست‌­های داوود می‌دزدم. ولی باز نگاه می‌­کنم. انگشت‌­های داوود، کشیده و ظریف و مثل انگشت‌­های پیانیست‌­ها بی­قرار بود. خوش نویسی می‌­کرد. بعدها گاهی عیدی، تولدی، قاب کرده "یاد بعضی نفرات" برایم می‌­فرستاد. سرانگشت‌­هاش آرام و قرار نداشت انگار ریتمی در آن‌­ها منجمد شده بود و من در حسرت سوختم که آن سرانگشت‌­ها را به قرار ببوسم و از شرم، جعد مشکین بر صورتم بریزد و داوود با انگشت‌­های زیبایش کنار بزند. و حالا آن جعد مشکین به تاراج رفته و دست‌­های داوود، ورم کرده و چروک، بی‌­تکلیف روی زانوهاش است.
 حالا خوشحال است که آمده و فامیل دورش را گرفته‌اند. داوود ته تغاری، خوش آب و رنگ و سوگلی فامیل بود. با مادرش از ونکوور آمده‌اند. مادرش، ننه گلاره، کرد کرمانشاهی  پیرزنی بلند بالا، نحیف و رنجور. یواشکی هی از مجید می‌­پرسد: ننه راست بگو دکترا چی گفته‌­اند؟
بعد هم دل مرا آتش زد. ناغافل من را کشید کناری، شالش را کشید تو صورتش هی زد تو سینه‌اش: ننه تنها ماندی؟ بی یاور ماندی؟ ننه یتیم داری کردی؟ ننه غریب ماندی؟ سرش را گذاشت به دیوار، یله می‌­رفت این ور آن ور: که غربت خاک دامن گیر داره...

آلاله‌ی کوهساران هی می‌­آید می‌­پرسد مجید که می‌­گفتی این است؟ داوود که می‌­گفتی آن است؟ بعد انگار که هم‌سن و سال من است، دستم را فشار معنی داری می‌­­دهد و می‌­رود. آلاله‌ی کوهساران، خواهرزاده‌­ام است. این اسم و رسم‌­ها را من رویش گذاشته‌­ام. آلاله، گاهی آرامِ جان است، گاهی آتشپاره، گاه شتر مست و یا لطیف چون پرند شوشتری. پانزده سالش است. در دورانی که من و پسرم در چاه‌­های سیاه افسرده‌گی هلاک می‌­شدیم، مبارک قدم شد.
از بچه‌گی‌اش کتاب قصه دوست نداشت، می‌­گفت خودت تعریف کن. من از خانه‌ی عمه‌­جان و ماجراهای کودکی می‌­گفتم. آلاله دیگر خوابش نمی‌­برد، هشیارتر لبخند به لب، نزدیک‌­تر می‌­نشست و دامن‌­ام می‌­گرفت. چشم‌­هاش که از ورای سقف به آسمان می‌­افتاد و سیر می‌­کرد، یکهو خودم می‌فهمیدم خاطره و قصه در هم تنیده.

عمه‌جان، سه پسر و دو دختر داشت با یک دو جین نوه. و ما برادرزاده‌­ها و پسرها و دخترهایمان هم از کشورهای مختلف آمده بودیم.   
خاک برای مادام دوبوربون خبر نبرد، مراسم خاکسپاری عمه‌­جان افتضاح شد با این که ختم  در یکی از سالن‌های مجلل هتل شرایتون برگزار شد. عزیزالله‌ خان، پسر بزرگ عمه‌­جان، بعد از انقلاب، مذهبی شد و تسبیح و انگشتر عقیق و پیراهن یخه چرک و از این حرف‌­ها. و آن داغ روی پیشانی.
برای گرفتن سالن می‌­گفت یک جا را بگیریم که در تورنتو حرف اوٌل را بزند. بقیه­ی فامیل هم همین‌طور یعنی آن‌هایی که از تهران آمده بودند. مثلا از مدرسه‌ی بچه‌­اش می‌­خواست تعریف کند، می‌گفت حرف اوٌل را می‌­زند. همه‌­شان یک چیزی داشتند که حرف اوٌل را بزند.
عزیزالله‌ خان، اخیرا تجدید فراش کرده و همسر تازه خود "ماه منظر" را با خود آورده بود. آلاله هی می‌­پرسد که عزیز خان پیشانی‌­اش چی شده، سوخته؟
توی سالن صدای عبدالباسط پیچیده بود. اذالشمس و القمر...  آن صدای سحر کننده، مواٌج از هرم آقتاب و نرمای شن‌­زار کویر، با لرزشی موزون از بار اندوه، در وجد نوای ناهید تا همراز شدن با ذرٌات عالم، زیر سقف هتل شرایتون، غریب و مثل قار قار بود.
 برادر کوچکتر عزیز خان، علا، با خانواده‌­اش ساکن فرانسه بودند. چشم نداشت ریخت و قیاقه‌ی برادر و زن‌­بردارش را ببیند و با مشت گره کرده می‌­رفت سی دی عبدالباسط را برمی‌­داشت، سی دی شهرام ناظری می‌­گذاشت: باز آی به خود تا که بازم بینی هی هی هی هی هی ...
نادر پسر عمه‌­جان - از شوهر دوم، در تورنتو کارگردان تئاتر بود. زنش کارولین، سرخ پوست نبود ولی رفته بود تو سرخ پوست‌­ها و با آن‌­ها می‌­گشت. موهایش را دو بافه می‌­بافت و طبل و دودوک می­زد.
بعد کارولین می‌­رفت دست‌­هاش را تکان‌­های شدید می‌­داد، سی دی شهرام ناظری را برمی‌­داشت، سی دی دودوک که مال مراسم عزای سرخ پوست‌­هاست می‌­گذاشت که خیلی هم قشنگ بود فقط برای مجلس ختم، یک کم ریتم‌­اش تند بود بطوری که بچه مچه‌­ها، بی­اختیار با نوک کفش، کف سالن آکورد گرفته بودند. بعد عزیزخان یورش می‌­برد اتاق فرمان و  قار قار .... و  بعد باز  هی هی هی هی و بعد باز ریتم دودوک تندتر می­شد.
دخترهای عمه، منیره و مینا -از شوهر سوٌم، یکی ساکن لوس آنجلس، به قول خودشان إل إی، یکی ساکن تهران. ساکن آن بخش از تهران آن‌طور که من دیدم اشانتیونی از ال ای. منیره، هر چند دقیقه یک بار، عمه‌­جان را با سوز خاصی صدا می‌­کرد و اشک همه‌ی ما را درمی‌­آورد. مینا ساکن تهران‌­جلس، سر و صورت صافکاری شده و ثابت و صامت نه گریه می‌­کرد، نه حرف می‌­زد یک صدایی از گلوش می‌­زد بیرون شبیه آن شیپورک‌­ها که در بچه‌­گی تا یک بار توش فوت می‌­کردیم دیگر صداش درنمی‌­آمد.  بیست و چهار ساعت خیلی شیک و پیک بودند، خودش و دخترهاش همه "داف"، انگارهمین الان قرار است روی فرش قرمز سرقدم بروند. خلاصه، سر و ریخت ما تورنتویی‌­ها و فامیل‌­هایمان که از اروپا آمده بودند پیش آن‌­ها "جواد" بود.
ماه منظر  زن جدید عزیزالله، نامش برازنده‌اش، ماه تمام بسته بود. خمار چشم و سفیدرو و لب عنابی با یک پرده گوشت لطیف. با چادر مشکی آمد تو مجلس. سر و سینه عریان و برجسته ولی زیر چادر بود، چادر هم یک کم لیز بود و هی سر می­خورد. جوانک‌­ها هی جایشان را عوض می‌­کردند تا ماه منظر در دیدرس‌­شان باشد. پس‌­زمینه هم از صوت قار قار می‌­رفت به هی هی هی هی  و از هی هی هی هی به ریتم ریتمیک دودوک و حرارت و تنش ایجاد شده بود و ماه منظر دیگر تاب مستوری نداشت و چادر را در گردبادی خیالی باد داد و سر و سینه‌ی بلور بارفتن ریخت بیرون. عزیز خان در آخرین یورش به اتاق فرمان، قهر کرد گذاشت رفت. و علا، روی کارولین را کم کرد و باز آی به خود تا که بازم بینی هی هی هی هی را گذاشت.

به سفارش عزیزخان، خاکسپاری و کفن و دفن کاملا اسلامی برگزار شد. در محوطه‌ی مسجد، نصفی از فامیل بیرون ایستاده یا تو ماشین‌­ها نشسته بودند و غر می‌­زدند. مینا و دخترهایش بزک کرده، آماده از توی کیف‌­هاشان روسری درآورند، انداختند روسرشان رفتند تو مسجد. دیگر دخترها و پسرها بی‌­تکلیف این‌­جا آن‌­جا  جمع شده بودند و بی‌­اعتنا همدیگر را دید می‌­زدند یا با تلفن‌­هاشان، رتق و فتق امور می‌کردند. من و خواهرم و اسی جان که مثلا میزبان بودیم، خودمان ویلان و سرگردان مهمان‌­ها را تعارف می‌­کردیم تو مسجد.
 شب قبل باران آمده بود، پارکینگ مسجد گل و شل بود. شما یک نقطه در تورنتو پیدا نمی‌­کنید که این‌طور گل و شل شود. تا مچ پا می‌­رفتی تو گل. آدم کلافه می‌­شد. بعد باید کفش‌­هامان را درمی‌آوردیم که برویم تو مسجد، آن‌­وقت نمی‌­دانستیم کفش‌­های گلی را کجا باید بگذاریم.  توی سالن انتظار، منتظر بودیم تا میٌت، توسط مرده شوی‌های مسلمان، شستشو و کفن شود. توی سالن بوی چاهک مستراح می‌­آمد. چند تا فرش ماشینی رنگ و رو رفته، روی موکت‌­های کثیف افتاده بود. یک تیجیر سیاه رنگ هم بین زن‌ها و مردها کشیده بودند.
ماه منظر، خرما می‌­گرداند می‌­گفت فاتحه بخوانید. بعد خودش زیر لب صلوات می‌­فرستاد. آلاله، یک روسری از ماه منظر گرفته بود شکل لچک بسته بود به سرش و ذوق می‌­کرد انگار دارد توی نمایشنامه‌­ای بازی می‌­کند. با آن گونه‌­های چون شکوفه‌ی سیب­، شکل دخترهای لب چشمه شده بود فقط یک کوزه کم داشت. آلاله‌ی کوهساران، ناراحت بود از این که ما به ماه منظر کم محلی می‌کردیم. بعد مثل ماه منظر خرما می‌­گرداند و لب‌­هاش را تکان می‌­داد.
شانس ما آن روز ملاٌیی که نماز بر جنازه می‌­خواند و مراسم را انجام می‌­داد، نبود. این مسجد هم با پاکستانی‌های مسلمان شیعه‌­عثنی عشری با همه‌ی شئونات و عنعنات، مشترک و یک شیخ پاکستانی با هیبت طالیبانی مراسم را انجام داد. انقدر طولش داد که ما روانی شده بودیم. یعنی مثلا نماز بر جنازه دو رکعت است، مال این‌­ها نماز جعفر طیٌار است. بعد هیچ جوری هم کوتاه نمی‌­آمد و باید به دین‌­اش و شرعش عمل می‌­کرد. انقدر حرص خوردیم که یادمان رفت اصلا واسه چی آن‌جا جمع شده بودیم. و هنگامی که جنازه را در قبر گذاشتند، حکم کرد که دامادش بیاید توی قبر بایستد و وقتی او اسم امام‌­ها را می‌­گوید و تلقین می‌­خواند دامادش شانه‌های میٌت را در قبر تکان دهد. جمشید خان داماد عمه، سال‌­هاست ساکن ال ای است و صاحب کاباره رستوران چاتانوگا. جمشید خان به عزیزالله گفت خودت برو، ولی جمشید خان چه می‌دانست که پسر به میٌت نامحرم می‌­شود و فقط دامادش محرم است. هیچی، برای این‌­که زودتر خلاص شویم، مردها به زور جمشید خان را گرفتند بردند توی قبر. بیچاره فکر می‌­کرد یک لحظه است و تمام می‌­شود، ولی اسم دوازده امام بود و هر کدام با سه تا صلوات و سبحان‌­الله بعدش و این بیچاره، شانه‌ی عمه‌ی بیچاره را تو کفن و سر روی لحد باید تکان می‌­داد. وقتی آمد بیرون همان جا لب قبر، اسی جان، جمشید خان را کرد تو ماشین‌­اش و یک برندی بغلی داد بهش او هم انداخت بالا و سرش را گذاشت روی فرمان ماشین. حالا شیخ پاکستانی می‌­گشت دنبال جمشید خان که بهش بگوید باید غسل کند، دست نماز بگیرد و نماز میٌت بخواند.
 کفش‌­های پاشنه سوزنیِ مینا، گیر کرد تو گل و درنیامد و کفش‌های مردها، لنگه به لنگه شد. ما با کفش‌­های گلی، از تشییع جنازه برگشتیم و ورودی ِ خانه‌ی عمه‌­جان را که از مرمر و نور و آینه بود، گند زدیم.

در این کشور هفتاد و دو ملٌت مراسم  خاکسپاری در کنیسه و کلیسا و معبد، همه در فضایی پاک و پاکیزه، رایحه‌ی گل و کندر و عود، پراکنده‌­ست. نور آرام‌­بخش شمع‌­های بی‌­شمار، بازتاب شمایل‌‌های مقدس زیر سقف‌­هایی بلند، انسان را لحظاتی در آستانه‌ای ازلی ابدی می‌­برد. شمٌاس و خاخام و کشیش و راهب هر یک به دین و آیین خود دعا می‌­خواند با آرامش و حزن و صفا. و بازمانده‌­گان را آماده می‌­کند برای دعای بدرقه ... از خاک به خاک ... که به هر زبانی به دل می‌­نشیند، لحظاتی همه یکدل می‌­شوند و با متوفی وداع می‌­گویند.

حالا قرار است مسلمان‌­های خیٌر به جای این که مالیات بدهند، پول زیادی‌­شان را بدهند یک مسجد بسازند که حرف اوٌل را بزند.
تا شب هفت ما خانه‌ی عمه‌جان بودیم. عزیزخان نمی‌ماند، سر می‌­زد. با ماه منظر در سوییت هتل شرایتون بودند. عزیزالله، جوانک‌­ها را ترغیب می‌­کرد به وطن بازگردند. و به اسی که بوی امٌ‌الخبائث‌­­اش می‌­زد بالا، با مدارا و مهرورزی می‌­گفت که سهم‌­اش را بدهد بیاید تو کار برج سازی.

خواهرم، مادر آلاله دست خودش نیست در هر حالتی چشم‌­هاش می‌خندد و حالا هم فرصت گیرآورده با علا روی هوا حال و حول می‌­کند. آلاله می‌­گوید: رمئو رمئو را بگویم؟ خواهرم رو به من براق می‌­شود.
 خواهرم و علا از بچه‌­گی همدیگر را می‌­خواستند و به هم زنجیر طلا با آویز قلب داده بودند. من و مینا و مجید و داوود، تو کوچه دنبالشان می‌­کردیم با انگشت نشان‌­شان می‌­دادیم، دم می‌­گرفتیم: رمئو رمئو- ژولیت ژولیت. و این سی دی ِ : باز آی به خود تا که بازم بینی هی هی را همین چند سال پیش، رمئو با آه و ناله و زاری، بدون پنهان کاری برای ژولیت فرستاده بود. خواهرم و علا معتقدند چون عشق‌­شان پاک بوده حالا هیچ اشکالی ندارد. آلاله، گونه‌­های شکوفه‌ی سیب‌اش را می‌کند تو سر و صورتم می‌­گوید علا چقدر خوش‌­تیپ است. و به مادرش چشمک می‌­زند.
جوانک‌­هایمان سرشان به کار خودشان و تلفن‌­هایشان است. انگار نه انگار ما پدرها و مادرهایشان کنار حوض کاشی با هم بزرگ شده‌­ایم. سرمای بدی بین ما مستولی است. دلم می‌­خواهد دخترهای مینا را بغل کنم ببوسم بگویم پدرسوخته چی کارا می‌­کنی یا چه خوشگل شدی؟ نمی‌­دانم، حرف تو دهن آدم می‌­ماسد. چطور آدم برود طرف‌­شان وقتی آدم را نگاه می‌­کنند انگار دارند تخمین می‌­زنند ببینند ارزش دارد به قول خودشان "هزینه" کنند؟
آلاله با پسرهای مجید گرم گرفته. از دور دیدم دست‌­هاش را گرفته بالا دارد نشان امید می‌­دهد که دف می‌­زند. کلاس دف می‌­رود. آهنگ‌­های محلی را با لهجه ­انگلیسی می‌­زند و می‌خواند: پریشان سنبلان پر تاب مکن- خماری نرگسان... بعد مثل شتر مست، لوکه می‌­رود به طرف من با خوشحالی می‌­گوید: امید جاز می‌زند. بعد می‌­پرسد: خاله دف بزنم؟ منیره را نشان می‌­دهم می‌­گویم تا شب هفت نه. گیج نگاهم می‌­کند:  عمه‌جان که دوست داشت من دف بزنم.
من و خواهرم و اسی جان داشتیم ظرف‌­های شام را جمع و جور می‌­کردیم، دیدم هیچ صدایی نمی‌آید بعد دیدم صدای آلاله‌ی کوهساران می‌­آید. افاده‌­ای‌­ها و لشکر شکست خورده را کنار شومینه جمع کرده بود. از عمه‌­جان و از خانه‌ی اعیانی خاطرات می‌­گفت. از روزی که من و خواهرم دلتنگِ مادرمان و مادرمان، بد حال در بیمارستان و ما بچه‌­ها را راه نمی‌­دادند. منیره ما را گریم کرد، کفش­های پاشنه بلند پایمان کرد و چادر سرمان انداخت و به شکل دو پیرزن قوزی ما را از جلوی چشم نگهبان و پرستارها رد کرد. آلاله، چشم‌هاش از ورای سقف افتاده بود به آسمان و سیر می‌­کرد، از عشق و عاشقی‌­های ما می‌­گفت و از کوچه درختی و شب‌­های چهارشنبه سوری که عزیز، غوغا به پا می‌­کرد. آتش‌­گردان را چنان می‌­چرخاند که به چشم ما انگار سیٌاره‌­ای را می‌چرخاند و ما را غرق در شادی و ترس می­کرد.
پرند شوشتری، کمر به میان گرفته در شولای زمان می‌­رفت. گونه‌­هاش گداخته، صداش هیجانی، دست‌­هاش را همچین بالا پاپین می‌­کرد می‌چرخاند، می‌­چرخید. ناگهان خیره به آتش. ناگهان، دو دست بر هم می‌­کوفت. هم‌­زمان، هم با جمع در ارتباط بود، هم تک تک در صورت‌­ها چشم می‌­گرداند. ما به گردش نزدیک‌­تر به هم، نزدیک‌­تر به او، انگار که می‌­خواستیم دامن‌اش بگیریم.
 منیره اشکی زلال در چشم‌­ها، چهره‌اش به جوانی شکفته... عزیزالله تو درگاهی ایستاده سحر شده ، بارقه‌­ای چهره‌ی تاریک‌­اش را روشن کرد. شعله‌ی خاطره بازیگوش سرک می‌­کشید عزیز را می‌­برد به زمانی که وقت تنبیه و فلک، ضامن می‌شد و اگر وسط کارزار می‌­رسید ما را بغل گرفته فرار می‌­کرد و او که ما را در حمایت داشت و ما که در آغوش پرصفایش هول و ولا می‌ریختیم، نمی‌­دانستیم که آن لحظه‌­ها، شگفت‌­ترین لحظه‌­های زندگی بوده است.
و ما کوچک بودیم... و تکیٌه بزرگ بود... صبح زود، ننه گلاره می‌­رفت تکیٌه‌ی شمیران در طاق‌نماها جا می‌­گرفت. بعد عمه‌­جان و منیره، سیاه تن ما می‌­کردند و ما کوچک بودیم و تکیٌه بزرگ بود و از روی سر و کول مردم راه می‌­گرفتیم خودمان را می‌­رساندیم به ننه گلاره. مجید و علا با عزیز می‌­رفتند. کوچک‌ترها نادر و داوود، کفن‌­پوش با ما می‌­آمدند. و تکیٌه نه آغاز داشت، نه پایان. دسته‌­دسته سینه‌زن می‌­آمد، باز دسته‌ی دیگر می‌­آمد و تمامی نداشت تا آرام آرام کوچه می‌­دادند، تا علم افراشته با پر فرشته‌­ها نمایان می‌­شد و کتل، رنگ خون بود و خون رنگین کمان بود. و ما کوچک بودیم و لوح سینه پاک بود و فضای سینه، لبالب از جوش و خروش سینه‌­زن­ها، مالامال ازجرنگ ­جرنگ زنجیرزن‌­ها و ما از حسی ناشناخته بر خود می‌­لرزیدیم و در قلب کوچک ما سودای عشق پیدا و ناپیدای مولا نقش می‌­بست، وقت که قرین می‌­شد، آفتاب تیغ می‌­کشید و از شکاف طاقی‌­ها ذرٌات غبار بر سرمان می‌­ریخت، علم‌­دارها رو در رو به هم علامت می‌­دادند و فرشته‌­ها پر می‌­ساییدند. در این وقت، ننه گلاره شال از سر وا می‌­کرد، گیس‌­هاش را می‌کند... رود رود رود... و ما همه را در آغوش می‌­گرفت و ما همه در سینه‌ی یکدیگر می‌­توفتیم و تکیٌه غوغا بود و دیگر نه ما کوچک بودیم، نه تکیٌه بزرگ بود. ما، همه بودیم و این زمین بود که کوچک بود و زمان در آستانه­‌ی ازلی ابدی...
 و در آن آستانه، در آن گستره‌ی نامتناهی، آن اسب سفید بالدار، آن اسب بی‌­سوار به سوی خیمه می‌آمد و واویلا می‌­شد، ستون‌­های تکیٌه بر خود می‌­لرزید و ذرٌات غبار رقص‌­کنان در خون­ ما جاری... ای به خون رنگین لجام و یال و زین...  ای ذوالجناح، ای نگاری ذوالجناح...
داوود کوچک و نحیف، از هیجان قالب تهی می‌­کرد. تند تند دست می‌­زد. دماغش تیر می‌­کشید چشم‌­هاش می­رفت، مثل پرنده‌­ای رو به آسمان می‌­خواند: ای نگاری ذوالجناح، ای نگاری ذوالجناح...

داوود می‌­رود بیمارستان و برمی‌­گردد. همه می‌ریزیم دورش. چشم‌­هاش از شادی برق می‌­زند. شکوه شکایت ندارد. حالت تسلیم در او، ما را بی‌­قرارتر می‌­کند. آرام جان، لیوان به دست کنارش ایستاده. دست چپ‌اش روی شانه‌ی داوود است، خم شده منتظر تا داوود قرصش را بخورد. همین حالت لیوان به دست، خم می شد کنار من می‌­ایستاد. هفت سالش بود، چتری‌هاش سینه کفتری، دست‌­هاش کپل. این طور که خم می‌­شود به اندازه، امینت ایجاد می‌­کند. این طور که لیوان آب به دست­ می‌­آید انگار یک لیوان نور موجش می‌­افتد روی قلب آدم یعنی از دل آدم خبر دارد. این دست که به شانه‌ات می‌گذارد، حسی ماندنی به آدم می‌­دهد که تا خوب نشوی از کنارت نمی‌­روم انگار نهال عشق می‌کارد. آلاله، خود فرزند عشق است، به جا آورده شده‌­ست، به محبٌت آمیخته و آموخته‌­ست. از حالت خوش داوود می‌­فهمم که آرام جان درونش جاری شده. بعد می‌­گوید آلاله می‌خواهد دف بزند. می‌­گویم می‌­دانم باشد شب آخر.

آتشپاره، با پسرهای مجید می‌­رود ساحل،  با هم می‌­دوند. یا نمی‌­دانم چه آتشی می‌­سوزاند که وقتی برمی‌­گردد بوی باروت می‌­دهد و از لای موهاش ماسه می‌­ریزد. از کارولین یاد گرفته خرده چوب­ها را چطور روی هم بچیند تا آتش تیز زبانه کشد. قبل از این که برود به دخترهای مینا می‌ گوید بیایید با هم برویم. هیچ کدام نمی‌­روند. نمی‌­دانم کفش بی‌ پاشنه ندارند؟ نمی‌­دانم چون خیلی لاغراند، جان ندارند؟ نمی‌­دانم چرا یک کلام حرفم با مینا نمی‌­آید، مگر می‌­شود؟ ما با هم بزرگ شده‌­ایم. مسخره بازی درمی‌­آورم: مینا یادته؟ یادته شب‌­هایی که جیش می‌­کردیم، صبح زود تشک‌هامان را پشت و رو می‌­کردیم؟ عضلات صورتش هیچ تکان نمی‌­خورد ولی چشم‌­هاش برق می‌­زند و آشنایی می‌­دهد.
روزهای آخر، خانه‌ی عمه‌­جان حال و هوای خانه‌ی کوچه درختی را پیدا کرده بود و شب‌­ها کنار آتش، آلاله شیرین ماجرا می‌­گفت و کودکی ِ ما را می‌­جنباند. گاه زیر چشمی به امید نگاه می‌­کرد اما امید با تلفن‌­­اش مشغول بود. ولی نوید لبخند به لب می‌­گفت عمو نادر را بگو.
شب‌­هایی که برای منیره خواستگار می‌­آمده، مهمان‌­ها که گوش تا گوش نشسته بودند، نادر گربه ول می­کرده تو اتاق. نوید ریسه می‌­رفت می‌­گفت حالاعمو داوود را بگو.

داوود باید دیالیز می‌­شد، روز آخر رفت بیمارستان و برنگشت. تلفن زدند نیایید. در چشم به هم زدنی، خانه‌ی ویلایی در سان سِت بیچ، شد نینوا. اسی پای تلفن مات شد. جمشید خان قلب‌­اش گرفت، دولا ماند. مجید داداشم داداشم می‌­کرد می‌­دوید تو کوچه، خواهرم به دنبالش. منیره جیغ می‌­زد. مینا نه نه نه می‌­کرد. دخترها پای چشم‌­­هاشان سیاه سیاه مات و مبهوت. امید و نوید هاج و واج. ننه گلاره مثل مرغ بی سر، بی صدا بالک می‌­زد. آلاله لیوان آب به دست می‌­رفت طرف ننه گلاره. عزیزخان غریب دم در ایستاده بود انگار می‌­خواست بیاید ما را بغل بگیرد از بلا نجات دهد ولی خودش را به جا نمی‌­آورد. ماه منظر شیون کنان رفت تو آشپزخانه. علا و نادر رفتند بیمارستان، باید با شرکت بیمه مذاکره می‌­کردند جنازه را چی کار کنند؟ بفرستند ونکوور؟ برای ایران بسته بندی کنند؟ بفرستند استرالیا؟ یا همین جا در تورنتو. مجید نمی‌‌­آمد تو، از تو کوچه داداشم داداشم می‌­کرد...
من بالای پله‌­ها ایستاده بودم نگاه می‌­کردم. یکی خودم بودم، یکی همان که چشم گذاشته تا داوود برود قایم شود. یکی خودم بودم، یکی آن که تو طاق‌­نما، وقتی داوود از هیجان دست می‌­زد، چشم‌هاش می‌­رفت، مثل پرنده می‌­خواند آی نگاری ذوالجناح، از پشت می‌­گرفتم‌اش که از طاق‌­نما نیفتد پایین. آن که خودم بودم خانوم جون را می‌­خواستم سرم را بگیرد تو بغل­‌اش، دست‌­هاش را محکم بگذارد روی گوش‌­هام تا همهمه‌ی نینوای غریب در سان­ سِت بیچ، قطع شود.
یک بزرگتر می‌­خواستیم ما، یکی که با حضورش بهت مرگ را پس براند، یک صدای مطمئن، یکی که جان آیینه کند، یکی که با دعایی، ذکری، گلاب پاشی، علامتی، طاق شالی، پرطاووسی ما را وصل کند به ازل و ابد این ناگهانی‌‌­ها و رفتن‌­ها و بعد رستن‌­ها و از خاک به خاک ...

شام غریبان است. حضور عمه‌­جان حس می‌­شود. مثل آن‌­وقت‌­ها با چشم و ابرو اشاره می‌کند کی چه کار کند. ماه منظر حلوا درست کرده، بویی آشنا ما را به خود گرفته. کارولین آتش روشن کرده، بوی کنده، بوی کاج، گرگر آتش. آلاله یکی خودش است دف را بالا برده، خیره به آتش، نگاه‌اش گم. یکی موج است بر مدار قلب ننه گلاره. دف را می‌­چرخاند، جرنگ ­جرنگ آویزها، صداش خش‌­دار، می‌­خواند: رود رود رود ...
ای به خون رنگین لجام و یال و زین، ای ذوالجناح ...
ای نگاری ذوالجناح...