پناه‌گاه

هرمان هسه
1962 - 1877

ترجمه: مرضیه ستوده

سال‌های سال، آرزویی دیرین همواره با من همراه وملازم بود، در واقع "همراه" که نه بلکه بیشتر در جان‌ام ریشه دوانده و همه توش و توان‌ام را گرفته بود، درست مثل دوستان و آشنایان "همراه" که ما را همراهی می‌کنند تا عزیز شوند و همان‌طور که ما مورد عنایت قرارشان می‌دهیم، آن‌ها هم توش و توان و حتی خانۀ ما را از آن خود می‌کنند.
این آرزوی دیرین، هوا و هوس جلف و یا خواستۀ زننده‌ای نبود بلکه آرزویی زیبا و والا بود. شکل بیرونی و منظور غایی از آن یک "پناه‌گاه" بود. این پناه‌گاه‌، در زمان‌های متفاوت و اوقات مخصوص؛ اشکال گوناگون داشت. مثلا گاه کنار رود لوسرن، داشتن یک خانۀ کوچک با قایقی چوبی در انتهای بارانداز و گاه، کلبۀ جنگل‌بان بود میان کوه‌های آلپ تنها با یک کیسه خواب و چهار ساعت و اندی فاصله تا کلبۀ همسایه‌ای. گاه یک غار بود و یا خرابه‌ای بی در و پیکر میان صخره‌های جنوب تی‌چینو در هوای خوش جنگل‌های بلوط تا مقیم  تاکستان‌های بی‌شمار. وقتی دیگر پناه‌گاه، کشتی بخاری بود با یک کابین نقلی بدون هیچ مسافر دیگر برای سفری سه ماهه و مقصد نامعلوم و بی‌خیال همه چیز. و هرازگاهی این آرزو در نهایت ساده‌گی یک وجب خاک بود. یک قبرساده، بی‌تابوت یا با تابوت، دسته گلی روی قبر یا فقط یک گور و پشته‌ای خاک.
مفهوم، مبنا و ویژه‌گی این آرزو همیشه یکسان بود. چه خانه‌ای دورافتاده در روستایی و یا کابینی در کشتی. چه کلبه‌ای در کوهستان و یا باغی در توسکانی. غاری سنگی در تی‌چینو و یا گوری در گورستانی، مبنا و منظور همیشه یکی بود. مقصود "جان‌پناه" بود. جان کلام این آرزو مصرعی بود که آن خطیب دوست داشتنیِ مریض احوالِ مردم گریز، تک و تنها همواره ساکن در کلیسایی دورافتاده نوشته بود : ای دنیا و دنیا‌مداران...لختی راحت‌ام بگذارید...

بنابراین، این‌طور به نظر می‌رسید که اگر من در حوالی جنگل و کنار دریاچه، گوشۀ دنجی داشتم که آن جا در کمال آرامش و امنیت، مخفی می‌شدم و از دست آدم‌ها فرار می‌کردم، آدم‌های محزون، آدم‌هایی که مدام فکر آدم را اشغال می‌کنند و از هجوم هر چه نامه و تلگراف، مجله و روزنامه و از شرٌ هر چه دلال و واسطۀ فرهنگ و هنر در امان بودم، به این توفیق نائل می‌آمدم.
در آن‌جا ممکن بود جویباری جاری باشد کنار مرغزاری و یا آفتاب داغ بتابد بر صخره‌های قهوه‌ای و صدای خروش آبشار و بال بال پروانه‌ها، چمیدن بزغاله‌ها و تخم‌گذاری تمساح و آشیانۀ پرندگان، این‌ها همه قبول اما یک چیز به شدٌت من طالب آن بودم، سکوت و آرامش. و در پی آن خواب عمیق و بعد خیال ورزیدن‌ و اندیشه‌های شگفت... در ضمن هیچ‌کس جرآت نداشته باشد به این پناگاه وارد شود مگر من احضارش می‌کردم. کسی حتی دربارۀ پناه‌گاه چیزی نمی‌دانست و هیچ‌کس از جا و مکان‌ام مطلع نبود و کسی از من چیزی نمی‌خواست و کسی من را وادار به کاری نمی‌کرد و من اصلا در فهرست هیچ آگهی و ادارۀ مالیات نبودم.
این بود آرزوی دلخواه و دلپذیر من که در سایۀ لطف و مرحمت آن، شعرای معروفی مقدٌم بوده‌اند. و به روشنی هم قابل توجیه و تفسیر است، برای آدمی که به هیچ وجه جویای قدرت نیست و حاضر است تمام کژی‌های دنیا را گردن بگیرد مثل همۀ شعرا - آدمی آرام و افتاده مثل من – کاملا قابل درک است در حسرت گوشۀ دنجی باشد، در میان صخره‌ها و یا خلوت غار و یا یک وجب خاک گور؟ البته اگر برحسب اتفاق، ویلایی در کنار ساحل و یا کابینی در کشتی، به نظر گزافه و پرتکلف بنماید، اما مطمئنا کلبه‌ای با زیرانداز کاهی و یا گودال گوری بی‌نام و نشان نخواهد بود.
سال‌های سال، اوقات بی‌شمار، این رویا را در سرمی‌پروراندم. هنگام قدم زدن، وقت رسیدگی به باغچه، موقع خواب، وقت بیدار شدن، هنگام انتظار در ایستگاه قطار و شب‌هایی که بی‌خواب می‌شدم تا صبح این رویا را بسط و گسترش می‌دادم. با توجه و دقت، به اشکال گوناگون آن را می‌ساختم و به آن شکل می‌بخشیدم.  نقاشی‌اش می‌کردم و با ظرافت آن را تزئین می‌کردم تا زیباتر و هماهنگ با موسیقی دلپذیرتر شود، طرحی از آن در سایه‌سار درخت‌ها می‌کشیدم همراه با صدای زنگولۀ بزغاله‌ها، هر چه بیشتر و بیشتر تار و پودش را از اشتیاق می‌تنیدم. آرام آرام صیقل‌اش‌می‌دادم، با مراقبتی مادرانه مثل بچۀ نازپرورده، نوازش‌اش می‌کردم. حالا که با تأمل دربارۀ آ‌ن فکر می‌کنم می‌بینم من هرگز خودم را این‌طور با تمنٌا و اشتیاقی جانسوز وقف هیچ چیز دیگر روی کرۀ زمین نکرده‌ام.
و چطور بگویم بعضی وقت‌ها آرزوی دیرین‌ام، رویای محبوب‌ام  حیٌ و حاضر، در حضورم درخشیدن می‌گرفت، جان و حیات‌ام می‌بخشید، و گاه پژواکی هشیار کننده از ژرفای درون طنین‌انداز می‌شد. و تا کجا تار و پودش از زر عشق، زرٌین و در بستر پالودگی متعالی گشته بود.

و گاه گاه در طیٌ این سال‌ها، صدایی دیگر، پژواکی هشدار دهنده، تکان‌ام می‌داد. این‌جا آن‌جا اعلام خطر می‌کرد. بصیرتی که مبنای آرزوی دیرین را مخدوش می‌ کرد و تار و پودش از هماهنگی خارج و برگ و بارش پژمرده می‌گشت تا این‌که در صورت و معنی آن رفته رفته خلل وارد شد. اما به محض این‌که دست به کار می‌شدم تا تعمیرش کنم و جان تازه‌ای به آن بدمم، باز همچون رویایی درخشان بر من می‌تابید و زیبایی و دلپذیری‌اش احیا می‌شد. و صادقانه بگویم تا به امروز همچنان گرما بخش و تابنده است.
با این همه، به کرٌات سبک سنگین کرده‌ و به این نتیجه رسیده بودم که دریافت‌ها و مشاهدات، با آمال و آرزوها سازگاری ندارند. مثلا یکی دو کلام در گفتگو با دوستان، جمله‌ای در کتابی، خواندن یک سطر ناموافق از گوته و یا آیه‌ای در انجیل، به آسانی من را کفری می‌کردند و عرصه بر من تنگ می‌شد و یا از دست دادن عزیزان و اندوه عمیق، من را از پای درمی‌آورد. ساده‌ترین چالش‌ها و مخاطرات، مدام به همان نقطۀ حساس و التیام نیافته اصابت می‌کرد. و همه هم در تضاد و تقابل با رویای شیرین پناه‌گاه. شکسپیر آن را ریشخند می‌کند. کانت تعرض می‌کند. بودا تقبیح می‌کند. و باز دوباره و همواره رنج و محنت و زاری مرا می‌کشاند به رویای ‌پناه‌گاه. آیا در مأمن پناه‌گاهی، این درد و محنت فروکش نمی‌کرد؟ آیا در خلوت غاری، کنار چشمه‌ای شفاف، خواب و خوراک و رویی گشاده به من برنمی‌گشت؟ فرسنگ‌ها دور از قیل و قال و هیاهو؟
اما درد و رنج، مصرٌانه  در وجودم رشد می‌کرد و ژرف‌تر ماندگار می‌شد و جلوی رویاهایم قد علم می‌کرد. روزها و دقایقی خاص ‌گذشت که دیدم و دریافتم که پناه‌گاه، عبث و بیهوده بود و علاج کار من نبود، درد و رنج، در جنگل و کابین کشتی فروکش نمی‌کرد و ریشه‌کن نمی‌شد. در پناه‌گاه، من با جهان یگانه و یکی نمی‌شوم و در آن‌جا به هماهنگی با خودم و زندگی نائل نمی‌گردم.
و این همه آهسته و پیوسته بر من می‌گذشت و گاه، راه مارپیچ و باریک و صعب العبور می‌شد و باز آرزوی دیرین سر بلند می‌کرد: پای در نهری روان، روی شن‌های شفاف و درخشان و یا در آغوش خاستگاه رویاهایم، در کنار دریاچه‌ای آرام بگیرم. و باز هشدارها و باز روبرو شدن با واقعیت‌ها به خصوص درد و رنج و بیزاری که انگار همزادم شده بودند.

تا این‌که در فرصتی، درکی تازه مثل ضربه‌ای خورد به پیشانی‌ام که : "آرزوی دلخواه جناب‌عالی آرزویی کذب نیست، و یا شوقی کودکانه مثل حباب صابون و یا خواسته‌ای برخطا، بلکه بسیار بد و بدتر و ابتر و حتی خطرناک است. مثل خوره می‌افتد به جان‌ات، خون‌ات را می‌مکد و از زندگی محروم‌ات می‌کند:" آیا هرگز خود را وقف دوستی کرده‌ای؟ آن چنان که همه را وقف آرزوی دیرین‌ات کرده‌ای؟ آیا نیمی از روزها و شب‌های خلاقیت در نوشتن را به همسر و فرزندت اعطا کرده‌ای؟ و همۀ خستگی، ملال، ضعف‌ها و ناکامی‌هایت را که به گردن آن‌ها گذاشته‌ای (در صورتی که باید سپاسگزارشان باشی) همه و همه تقصیر آن آرزوی خون‌آشام و مار خوش خط و خال است."
حتٌی این درک تازه و روشن بینی، کارساز نبود و باز آرزوی دیرین سربلند می‌کرد و با سماجت ادامه داشت.
و بعد رسید روزی که ضربه، به خود رویاهایم اصابت کرد.
آرزوی دیرین، برآورده و در آزمون نهایی گذاشته شد. پناه‌گاهی در دسترس، یک خانۀ نقلی بالای کوه و کنار دریاچۀ جنوب  دربست در اختیارم قرار گرفت. گوشۀ دنج و خلوت، جای آرامش و بستر رویاها و خیال‌های شکرین و پنهان از چشم دنیا.
نگاه کن! حالا چطور آرزوی دیرین، تو زرد از آب درآمد. به طور مشخص، به محض این‌که برآورده شد، رویاها هراسناک و وحشت‌زده دنبال بهانه بودند و مخالف خوان و ایرادگیر، آن خیال‌های خوش، لرزان لرزید  و فروریخت.
آه... پس رویای پناگاه مدت زمانی دراز وعده‌های امیدبخش می‌داد وحالا خلف وعده کرده بود. مثل آدم کلاه‌بردار، آدرس عوضی داده و انگار در خود قوز کرده و در رفته بود. آرزوی دیرین، خفقان گرفته و دروغ‌هایش برملا شده بود.
در آن جا بود که لعنتی، مرگ‌اش فرارسید.
اما خون‌آشامان بعد از مردن، باز سرپا می‌شوند و برمی‌گردند به دنبال موجود زنده‌ای که خون‌اش را بمکند. این رویای خون‌آشام هنوز هم زنده است و هنوز دوز و کلک و ترفندهای خودش را دارد. اما حالا دیگر می‌شناسم‌اش.‌ می‌دانم که دشمن است.
اما از زمان آخرین آزمون، به بصیرت و بینشی تازه دست یافته‌ام و آگاه شده‌ام. همان‌گونه که اغلب اتفاق می‌افتد، دقایقی آشنا و صمیمی برمن گذشت. اتفاقی، به نقل قولی از انجیل در کتابی برخوردم. ضرب‌المثلی که سال‌ها طوطی‌واری می‌دانستم اما امروز و اکنون دلالت بر حکمتی پر رمز و راز دارد.

بارگاه ایزدی در درون توست
و حالا دگر بار برای چیزی دیگر سر و جان می‌دهم و تلاش می‌کنم. و آن دیگر آرزویی دلخواه و یا رویایی شیرین نیست بلکه مقصود است و دلیل راه.
این مقصود باز همان پناه‌گاه است اما این بار دیگر غار یا کابین کشتی نیست. حالا من به دنبال و در طلب پناه‌گاهی درونی در وجود خودم‌ام، جایی مقام بگیرم که دست دنیای دون به آن نرسد. جایی امن و امان، امن‌تر از معبد در ستیغ کوه و خلوت غار، پنهان‌تر از درون تابوت. این مقصود، "جان‌پناه" من است جایی که هیچ‌ چیز سرزده وارد نمی‌شود و هیچ‌کس مزاحمت ایجاد نمی‌کند، مگر آن‌که کاملا از آنِ من و با من یکی و یگانه شده باشد. سپس بگذار طوفان بلا ببارد، سپس هر چه درد و رنج و محنت باشد، خون و خون‌ریزی و ویرانی شود. 
البته من هنوز به آن مرتبه نرسیده و در مراحل اولیه‌ام. اما حالا این راه و مقصود من است، نه آرزوهای دور و دراز.
آه ای جان‌پناه! هیچ گزندی ترا نیست، هیچ آتشی به تو کارگر نیست، اتاقک جان‌پناه‌ام، تابوت و گهواره‌ام، ای مقصود، ای دلیل راه...


Essay on Life and Art
Farrar, Straus and Giroux
First Printing, 1974